logo





جویبار زندگی

يکشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۱ مه ۲۰۱۶

میر مجید عمرانی

اینك اگر ناشناسی نگاهی از دریچه‌ای ناپیدا به او می‌انداخت، گمان می‌برد او اندیشمند یا دانش‌پژوهی است فرو‌رفته در اندیشه‌های بزرگ و ژرف كه اگر گره از آن‌ها گشوده می‌شد‌، همه‌ی جهان بزرگ بیرون از آن اتاقك نیم‌برهنه را به تكان درمی‌آورد. وگرنه چرا جوان‌مردی تندرست و خوب‌رو در چنین هوای خوش و پاكیزه‌ی بهاری، در و پنجره به روی خود ببندد و چنان در اندیشه فرورود كه همه چیز را از یاد ببرد ـ گفتی پیكره‌ایست از اندیشه، آفریده‌ی دست افسونگری چون میكل آنژ؟
پزشك جوانِ درشت‌اندام پشت میزِ‌ ساده‌اش نشسته بود، در روپوش سپید همیشه پاكیزه‌اش كه دكمه‌هایش باز بود و باریكه‌ای از پیراهن اتوخورده‌ی آبی گل‌وبته‌دارش از زیر آن پیدا. در اندیشه فرورفته بود. تنه‌اش اندكی به‌پیش خمیده بود، اما سرش ناخودآگاه كمی به عقب‌رفته و نگاه پر اندیشه‌اش توانسته بود چون نهالی آفتاب جو، آهسته از درون قاب پنجره‌ی كهنه‌ی رو‌به‌رو به بیرون خزد، خود را به روشنایی تابناك آفتاب نوازشگر رساند و اندیشه‌ها را از تنگنای درون اتاق، در فراخنای بیرون رها كند. انگشت اشاره‌ی دست راستش در میان برگ‌های كتابی باریك بود و انگشت‌های دست چپش روی میز از هم باز، گفتی پاسخی می‌جستند كه نیافته بودند و پس، هم چنان چشم‌به‌راه بودند. در اتاق هیچ صدایی از چیزی برنمی‌خاست. این خاموشی در هماهنگی با چهره‌ی آرام او بود كه به‌روشنی نشان می‌داد كم‌تر گذرگاه احساس‌های تند و سرکش بوده است.

اینك اگر ناشناسی نگاهی از دریچه‌ای ناپیدا به او می‌انداخت، گمان می‌برد او اندیشمند یا دانش‌پژوهی است فرو‌رفته در اندیشه‌های بزرگ و ژرف كه اگر گره از آن‌ها گشوده می‌شد‌، همه‌ی جهان بزرگ بیرون از آن اتاقك نیم‌برهنه را به تكان درمی‌آورد. وگرنه چرا جوان‌مردی تندرست و خوب‌رو در چنین هوای خوش و پاكیزه‌ی بهاری، در و پنجره به روی خود ببندد و چنان در اندیشه فرورود كه همه چیز را از یاد ببرد ـ گفتی پیكره‌ایست از اندیشه، آفریده‌ی دست افسونگری چون میكل آنژ؟

نمای سر و روی مرد به‌دشواری راه به گمان دیگری می‌داد. سرِ درشت، پیشانی بلند و فراخ، چشمان درشت عسلیِ پر از آرامش و مهربانی، بینی خوش‌ریخت، لب‌های اندک كلفت كه گفتی تنها چشم‌به‌راه بهانه‌ای برای گشوده شدن به لبخندی امیدبخش‌اند، نیز گردن نیرومند و تنه‌ی ستبر، از او انسانی گیرا و شكوهمند می‌آفرید برای پروردن اندیشه‌های بزرگ و انجام كارهای سترگ.

برای همچو كسی دشوار می‌شد پیشه‌ای بهتر از پزشكی پیش چشم آورد، چرا كه بیمار با دیدار پزشك تندرست و بزرگواری كه با شكیب و آرامشِ درون به او گوش فرا می‌داد، و نیز با نگاه به پوست پیشانی‌اش كه نوید درمان همه‌ی دردها بر آن می‌درخشید، به بهبود خود و به زندگی باور می‌كرد و درجا، درد خود را از یاد می‌برد و پا كه بیرون می‌گذاشت‌، ناخودآگاه جنبش شادی را زیر پوست و شكوفایی لبخندی هر چند سست را در كنج لب‌ها حس می‌كرد و خود را می‌نكوهید كه چرا بیماری‌ خود را آن گونه بزرگ گرفته بود.

پیش‌ترها خودش هم كه در آینه نگاه می‌كرد و به آینده‌ی خود می‌اندیشید، خوشی گنگی در سراپای پیكرش می‌دوید ـ چون كسانی كه در همه‌ی زندگی، هر دشواری‌ای را یا به نیروی جوشان بازوهای نیرومند یا با توانِ دوربرد اندیشه از سر راه برداشته‌اند، یا شادی دل‌انگیز دلباخته‌ای درش سر برمی‌داشت كه به سوی ایستگاه راه‌آهن می‌شتابد تا پس از چشم‌به‌راهی دورودراز، فرشته‌ی رویاهای خود را دربرگیرد. با خود می‌اندیشید كه خوشبختی در راه است و چرا كه نباشد؟ تندرستی بود، ذهن باز و گشاده بود و نیز این درآمیختگی سرشاركننده با زندگی جامعه و تلاش برای بهبود آن. مگر دیگر چه چشمداشتی از زندگی داشت؟ هیچ.

نگاهش را به سوی كتاب برگرداند. آرام. بدون آن كه جنبشی به تنه‌ی خود بدهد، گفتی بیمناك از گسستن رشته‌ی اندیشه‌های رمنده و گریزپا. با تكانی آرام به انگشت‌ها، لای كتاب را گشود (آن گونه كه خود كتاب هم از گشوده شدن خود خبردار نشود) و نگاه را پاورچین‌پاورچین به میانش فرستاد. از دور به خط‌های پایانی برگ دست راست خیره شد. پس از دمی، همان گونه كه دگرباره انگشت‌ها را رها می‌كرد تا كتاب باز به هم آید، نگاهِ هم چنان اندیشمندش را از پنجره به بیرون فرستاد و در ذهن به واگویه‌ی موضوع اندیشه‌ی خود پرداخت:

ـ واقعیت، حقیقت.

واژه‌ها در سرش پژواك یافتند، پیچیدند و پرسش‌وار تپیدند:

ـ واقعیت؟ حقیقت؟

ماهیچه‌های چهره‌اش اندكی سخت شدند. با آهنگ تحقیرآمیزی در دل گفت:

ـ واقعیت! حقیقت!

سرش گفتی از دیدار چشم‌اندازی نفرت‌بار پایین لغزید، ابروانش كمی به هم نزدیك شد و چین‌های ریزی میان‌شان ایستاد.

ـ دکتر جون! اسم قشنگت ـ گیو ـ گولت زد و تو هم با همه‌ی استعدادت اینو نگرفتی كه خوب بود پیش از انقلابی شدن، یه متر كابل بخری و خودت یكی كف پای نازنینت بزنی ببینی می‌تونی تاب بیاری یا نه؟ شوخی شوخی ـ با ما هم شوخی؟

صدا آكنده از شادی دیوانه‌وار و خودباوری اهریمنی و نیز احساسات زشت و پلشتِ لگام‌دریده بود و گفتی نه از درون دهانی با لب‌های كلفت چندش‌آور، كه از درون دو چشم سیاه و اخگربار بیرون می‌آمد كه از نزدیك به درون مردمك چشم‌های او خیره شده بودند و با درندگی ددوار، خشم سوزان و ریشخند كین‌بارشان، خون را در رگ‌های او می‌افسردند. نیش زبان و ریشخند، چشمان مرد را فروزان‌تر كرده بود و دمی را در زندگی او ثبت‌: شكست. تنها گونه‌ای خوگیری به این صحنه و صدا بود كه از جا بر نجهاندش. چه گونه یك بار در زمانی و جایی در پیكار نابرابری شكست خورده بود و پس‌ازآن، هزاران بار در درون خود! كاش شكست، خود را در جانش تكرار نمی‌كرد! كاش می‌توانست و این نگاه را از روی هوای پیش رویش پاك می‌كرد و بیزاری‌ای را كه از دیدنش در سراپای پیكرش می‌دوید، از درونش! یا می‌شد همه چیز را جراحی می‌كرد: این نگاه بیزاری‌انگیز را از فضای پیش چشم می‌برید و با یادهایی كه برمی‌انگیخت به دور می‌انداخت‌! در آن دمِ شكست، اگر آن “واقعیت” دوزخی، تاب‌سوز و غیرانسانیِ او را نفریفته و بر همه و همه چیز پرده نكشیده بود، چه بسا به زیر بار چنین شكستی نرفته بود. چرا نتوانسته بود این همه نیرویی را كه از همان دم، طلبكارانه در درونش سر برداشتند و همواره با سرزنش‌های خود می‌دریدندش، بیابد و به كار گیرد؟ كجا بودند این نیروها كه در آن دمِ نیاز، چنان از او ـ از سرور خانه‌ی خود‌ ـ گریخته و خود پنهان كرده بودند كه گفتی هرگز نبوده بودند؟ كه اگر روی نپوشانده و یاری‌اش داده بودند، دیگر نه از این نگاه‌های بدخواه نشانی بود و نه از این صدای بدآهنگ. و اگر هم بود، همه چیز به گونه‌ی دیگری می‌بود‌: پیروزمند آن‌ها نمی‌بودند.

نه! واقعیت آن بود كه همه‌ی آن بی‌كرانگی كه پیش از آن بر دنیای درون و بیرون خود می‌دید، با درافتادن به میان دیوارهای تنگ و تیره، گم‌و‌گور شده بود. دیوارها، اندیشه‌هایش را هم در بند كرده بود و شكست آمده بود و او هم به آن تن داده بود، به گمان خود، تنها تا آن اندازه كه از لحظه بگریزد. تنها دیرترها دریافت كه شكسته‌های تن را می‌توان بند زد و از یاد برد، اما شكسته‌های جان را، نه. و تنها دیرترها دانست كه آن لحظه در لحظه‌های بعدی روان شده و خود را پی گرفته بود، كه او را از آن گریزی نبود.

در همان دمِ شكست، با همان تپش‌های كوبنده‌ی قلب كه سینه‌اش را لرزانده و گفتی مهر رسمیت بر فرجام شوم آن پیكار زده بود، سوزایی تبِ تن در دادن به آن را آزموده و این اندیشه آذرخش‌وار از سرش گذشته بود كه جانش، هرگز نتیجه‌ی این پیكار نابرابر را نمی‌پذیرد. با درخشش آنی غریزه ناآلوده‌اش دریافته بود كه با بالا بردن پرچم دروغین آشتی، صلحی را از دشمن دریوزگی می‌كند كه در همان دمِ دستیابی به آن، وارد جنگ پایان‌ناپذیر درونی با خود می‌شود. دانسته بود كه با آن شكست، جای خود را برای همیشه در میان یاران از دست می‌دهد، بدون آن كه هیچ جای تازه‌ای برای خود به دست آورده باشد یا بتواند به دست آورد. برای نخستین بار، خود را پاره‌پاره و دستخوش تاراج دیده بود.

ابروانش را اندكی در هم كشید. چهره‌اش بیش از آن كه خشمگین باشد، اندوهگین می‌نمود. سرش را با تكانی تند كه از آن چهره‌ی آرام انتظار نمی‌رفت گرداند. تصویر ذهنی، گونه‌ای بیداری به چهره‌اش دمیده بود. از پشت بال‌های بلندپرواز اندیشه‌های نازكانه‌ی فلسفی به میان تصاویر زمینی فروافتاده بود‌. چه گونه فلسفه با واژه‌های شسته‌رُفته‌اش از سرِ آن همه چهره‌های زشت واقعیت زمینی گذشته و چیزی از آن‌ها برش آشكار نكرده بود! و چه گونه حقیقت فلسفی به این بسنده كرده بود كه بازتاب واقعیت دست‌چین‌شده‌ای باشد! سخت رنجید. از آن همه بالانشینی فلسفه ـ دانش گرامی‌اش. و نیز از ساده‌اندیشی خود كه نتوانسته بود سری به پسِ آن واژه‌های پاك و پاكیزه بكشد و نگاهی به انبوهه‌ی فاجعه‌ها كند. نگاهش، به امید رهایی از نگاه مرد، به گوشه‌ی دیگر پنجره دوید.

اما مرد آن جا بود و رو به او، كه بر صندلی‌ای نشانده شده بود، شانه خمانده بود. موی کوتاه‌ داشت و پیشانی به چین‌های ژرف نشسته و پوشیده از دانه‌های ریز و درخشان عرق، چشم‌های شب‌رنگ و دریده و آتش‌گرفته و دهانِ گشادِ به نعره گشوده‌. سر درشتش را چون سر گاومیشی به تاخت‌و‌تاز پیش آورده و انگشت اشاره‌ی دست راستش را نیزه‌وار به سوی سینه او را نشانه رفته بود. شكار را ـ او را ـ شكسته بود. مانده بود بازی‌های لذت‌بار پس‌ازآن، چشیدن و مزمزه كردن پیروزی، تماشای رنج شكست در چهره‌ی او، دیدن پیروزی خود در رنج او، هیچ كردن او و همه چیز كردن خود. “آخ !”. شراره‌های نگاه مرد گفتی درخشش لبه‌های دشنه‌ای بود كه همه پیوندهای او را به زندگی می‌برید.

تكانی به خود داد. انگشت از لای كتاب بیرون آورد و دست‌ها را بدون آن كه از روی میز بلند كند، آرام به جلوی خود كشید. دو كف دست را روی میز نهاد، سر بلند كرد، با نگاهی استوار كه می‌كوشید هر اندیشه‌ای را از سر راه ذهن براند، به آفتاب نگاه كرد ـ آن گونه كه گفتی می‌خواهد آفتاب، خود آفتاب و نه این سو و آن سویش را ببیند‌ ـ و پشت راست كرد. قفسه‌ی سینه‌ی فراخش باز شد. نفس بلند آه‌گونه‌ای به درون كشید كه سایه‌ای از افسردگی به چهره‌اش انداخت. دمی، چون دم پیش از یك تصمیم كارساز كه آدمی همه نیروهای تن و جان را فرا‌می‌خواند تا با فرمانی به جنبش‌اشان درآورد، همین گونه ماند. سپس، نگاهش را بدون شتاب، با همان بزرگ‌منشی و سنگینی، آن گونه كه گفتی چیزی می‌جوید، بر دیوارها، پنجره‌ها، میز و دیگر وسایل درون اتاق به گردش درآورد، اما به‌زودی در جای نخست بازش داشت. همه چیز همان بود كه بود، نه كم نه بیش. چنان كه خطری از بیخ گوش‌اش گذشته باشد، دست‌هایش را آهسته از زیر بار شانه‌ها آزاد كرد، شانه‌ها را به خود رها كرد ـ كه آرام پایین سریدند ـ و نگاه خود را اندیشمندانه به روی میز فروانداخت.

نگاه دیگر رفته بود، اما اندوهِ برخاسته از گزش‌اش بر چهره‌ی او مانده بود. به كتاب نگاه انداخت: پیرمردی ریشو از پشت دایره‌های كوچك قاب میله‌ای عینك، سرراست به او نگاه می‌كرد. نگاهش جوان، دانا و رخنه‌گر بود و لبخندی در خود پنهان داشت. پنداشتی پیكارجویانه به او می‌گفت:

ـ با همه‌ی این‌ها، گریزی از واقعیت نیست!

نگاهش كه از هر اندیشه‌ای می‌رمید‌، تاب نگاه پیرمرد را نیاورد و گریزان، از روی نام كتاب به بالا خزید.

خود را در یك خلاء می‌دید. همه چیز برایش قراردادی شده بود. دیگر هیچ پیوندی نداشت كه دلش را گرم كند و شور زندگی را در درونش روان سازد ـ چیزی كه پیش‌ترها داشت، اما دستش از آن كوتاه شده بود. دستش را از آن كوتاه كرده بودند. رشته بود و رشته بود تا به ناگاه رشته‌هایش را پنبه كرده بودند، بی آن كه توان باز رِشتن را درش به جای گذاشته باشند. چه گونه پیش چشم همه‌ی دوستان و یاران خوار شده بود و سرافكنده! چه گونه دیگر تاب نگاه به روی‌اشان را از دست داده بود! در دل آرزو می‌كرد بسا چیزها را كه ‌داشت نمی‌داشت، اما توان دفاع از آن اندك چیزهایی را كه می‌خواست و گرد می‌آورد داشت! كاش داشته بود! كاش آسمان‌جلی بود كه هیچ نمی‌داشت، مگر سینه‌ای كه می‌توانست سپر كند و گردنی كه راست نگه‌ دارد! كاش نمی‌توانست حرف‌های دهان‌پر‌کن بزند، اما توانِ پایداری بر گفته‌های كوچك و درست خود را داشت! نومیدانه با خود اندیشید:

ـ كاش جان آدم استوار می‌ماند، به َدَرك كه تنش هزار بار در‌ هم‌ می‌شکست! راستی چه می‌شد اگر زندگی آدمی تنها به یك اشتباه و یك شكست بسته نبود!”

نگاهش را به روی كتاب بازگرداند. پیرمرد خستگی‌ناپذیر به او نگاه می‌كرد. او گفتی ناخواسته سَرِ بگو‌مگو با پیرمرد دارد، در دل گفت:

ـ مرد! این حرف‌ها مال زمانی است كه شكست هنوز نیامده، كه زندگی رو به سربالایی است. اگر خیلی می‌دانی، از من بگو! چه كنم حالا؟ راهی پیش پایم بگذار!

پیرمرد پنداشتی در پاسخ به همه‌ی گفته‌های خاموش او كه با شكیب به‌اشان گوش فراداده بود، زیركانه لبخند می‌زد و می‌گفت:

ـ از من می‌پرسی، وا نباید داد!

از لبخند پیرمرد، رنجیده‌وار روی برگرداند. حوصله‌ی كلنجار، به‌ویژه با اندیشه‌های نازكانه را نداشت.

دل‌تنگ شده بود. دل‌تنگ آن گاهی كه زندگی در درون و بیرونش می‌جوشید. بازی‌های كودكی، دودو زدن‌ها، خنده‌های توفانی، سادگی‌ها، یكرنگی‌ها، رستگی‌ها، وارستگی‌ها… نوجوانی و جوانی… گردش‌ها، كوه و دشت‌پیمایی‌ها، شوخی‌ها… شادابی جان، شادابی تن… دوستی‌ها و دلباختگی… چه گونه زندگی او را در برگرفته و در خوشی‌های ساده و زیبا برده و برده بود و به ناگاه، به درون پرتگاهی هراسناك و مرگبار افكنده بود!… چه گونه آغاز جوانی، اوج زندگی‌اش شده بود و چه در این فرودستی كنونی، آن اوج پرشكوه بود و سر به آسمانِ همه‌ی خوبی‌ها و خوشی‌های ساده‌ی زندگی سوده‌! “گیو”ی كمرشكسته! ای داد!

رفته بودند و دوری گرفته بودند! و اگر بزرگواری نشان داده و از كنارش ـ‌ هرچند دیگر از روی دلسوزی‌ ـ نپراكنده بودند، او خود، خود را از كنارشان پراكنده بود. خوب یا بد، آن‌ها هنوز سرشان به دیوار نخورده بود و نمی‌توانستند با كمرشكسته‌ای به كوه‌پیمایی بروند! در خود اندیشید: “كاش بزرگواریِ كودكی با رسیدگیِ تن فراموش نمی‌شد! آن زمان‌ها اگر كسی خطایی در بازی می‌كرد، بس بود بپذیرد و تنها بگوید:”دیگر نمی‌كنم. من هم بازی!”. و اگر گفته‌ای از دل بر‌می‌آمد، بر دل هم می‌نشست و دمی بعد، همه چیز روبه‌راه بود: بازی گرم ‌بود و همه در آن حاضر. كاش دست كم می‌شد دانست كه در این بازی اگر یك بار سوختی‌، دیگر برای همیشه سوخته‌ای!”.

اندوه تلخی در درونش جاری شد. چون انسانی خسته از كاری سخت، از پشت میز برخاست. پاك در خود فرورفته، صندلی را با دست به پس هل داد و گفتی چشمانش چیزی نمی‌بیند، كوشید از پشت میز بیرون رود، اما پایش به پایه‌ی صندلی گرفت و سكندری رفت. دست را بر لبه‌ی میز ستون كرد و با پا، صندلی را پس راند. ناله‌ی پایه‌های صندلی بر موزائیك‌ها در اتاق پیچید. هم چنان به جای گنگی نگاه می‌كرد، اما اینك از دست‌و‌پا‌گیریِ میز و صندلی خشمگین بود. پیشانی در هم كشید، به سوی پنجره رفت، درست میان جام شیشه‌ی یك لنگه‌ی آن ایستاد و به بیرون خیره شد، با نگاهی تیز، پاهایی اندك از هم گشوده و ستون‌وار و دست‌هایی به هم گره شده در پشت. آن گاه نفس را با صدا از بینی بیرون داد و با خشم و تحقیری فروخورده زیر لب پچ‌پچه كرد: “واقعیت؟! حقیقت؟!” لب‌هایش به لبخندی تهی از هرگونه شادی كشیده شد ـ گفتی آگاهی از رازی را به رخ می‌كشید كه هیچ خِرَدی به آن دست نیافته بود و نمی‌توانست بیابد. سپس همان گونه كه نگاهش به ژرفای خاك گذرگاهِ پیش رو فرومی‌رفت، سراپای زندگی خود را پیش چشم آورد: رود پهناوری از شور و شادی و ‎‎‎عشق به زندگی كه گاه می‌خروشید و خود به هوا پرتاب می‌كرد تا بوسه‌ای بر خورشید و آسمان زند، گاه خسته از ُجنب‌و‌جوش‌های فراوان، تن می‌آسود، لبخند می‌زد و نگاه شادش را كه هزاران ستاره درش می‌درخشید، كاهلانه بر همه چیز می‌انداخت و همه چیز را می‌‌نواخت و به هر رو، سبكبالانه روان بود و احساس شگفت‌انگیز و خوشِ روان‌بودگی را در همه‌ی پیكر احساس می‌كرد. اینك همه چیز گفتی به دستی اهریمنی زیرورو شده بود: نه رودی، نه شور و شادی‌ای، نه جنبشی.

برگشت. به نیمه‌ی روبرویی اتاق و در میانش، میز و صندلی و دیوار پشت‌اشان نگاه كرد. پنداشتی از بیرون، از چشم یك بیننده‌ی همه‌چیزدان به جایگاه خود در زندگی و به پیكر ناپیدای خود بر صندلی پشت میز می‌نگرد. همه چیز خاموش و سرد و بی‌جان بود. چون آن كسی كه باید روی آن صندلی دهان‌کجی كرده می‌نشست. هیچ نشانی از زندگی آن جا نیافت. اندیشه‌ای از سرش گذشت:

ـ و آدم‌ها از من انتظار دارند به‌شان زندگی بدهم؟

نگاهش نمود ریشخندآمیزی به خود گرفت. در پیش رویش، چشم‌انداز بستر ترک‌بر‌داشته‌ی رودی با خشكه گیاهان و سنگ‌های جاودانه خاموش بر كرانه، روی دیوار نقش بست. به پشت میز بازگشت. آرام و خونسرد. كاغذ بزرگ سپیدی پیش روی نهاد و با خطی زیبا چیزی بر آن نوشت و سایه‌های پهنی زیرش انداخت. پس از پایان كار، در آن نگریست. پسندیدش. برخاست و آن را درست بالای سر صندلی روی دیوار كوبید، چنان كه نگاه هر تازه از راه رسیده‌ای پیش از چهره‌ی او، به نگاشته می‌افتاد كه می‌گفت:”زندگی در من، جویباری است كه در آن، آبی جاری نیست!”.

پنجشنبه یازده اكتبر 1991

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد