logo





من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام!

تقدیم به مشهدی احمد (بزرگ مرد کوچک)و هزاران هزار کودکان کار که سنگینی جهان بر دوش دارند.

شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۳۰ آپريل ۲۰۱۶

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
نام آن محله چلبی بودکه امتدادش به باغ میشه می رسید. یکی از فقیر ترین محلات تبریز. سال های پنجاه.اکثرا فرش باف بودند .از کودک هفت ساله تا پیرمردی که قادر به کار وگره زدن بود. خانه در انتهای یک کوچه بن بست قرار داشت . کاه گلی وتوسری خورده با یک اطاق و پستوی نسبتا بزرگ در یک طرف حیاط و یک اطاق کوچک که من مستاجر ارزان قیمت آن بودم در سوی دیگر. تمامی خانه به صد متر نمی رسید. با دری چوبی که هیچوقت چفت نمی شد و با اندک فشاری باز می گردید . ساکنان خانه یک مادر بود با دو دختر و یک پسر کوچک. دخترک هم سنی نداشت سیزده ساله بود بنام کبرا .پسرک یازده سال داشت .هر سه کودک در همان پستوی تاریک که تنها نور یک لامپ صد وات آن را روشن می کرد برای فرش فروش بزرگ تبریز (ترابی )فرش می بافتند. فرش هائی از ابریشم هشتاد رج! که مانند بقچه تا می شد ند .فرش هائی که روی دار قالی زیر نور چراغ گل های ابریشمیشان برق میزدند وسر انجام گلستانی, شکار گاهی و یا درخت هزار برگ زندگی درآنها جان می گرفت. تنها انگشتان کوچک وظریف این بچه ها قادر بودند که چنان گره های کوجک را بزنند و بر گلستان جان بخشند.

خواهر بزرگتر که شانزده ساله بود نقش استاد را داشت. وسط خواهر و برادر کوچک می نشست. گره می انداخت وکلماتی ریتمیک می خواند .«دو آبی سه زرد بغلش چهار قرمزو...» بچه آن رنگ ها را نقش فرش می گردند. از صبح الطلوع شرو ع می شد تا دمدمه های غروب.

سکینه خانم مادرشان ناراحتی سینه داشت و مثل مسلولین سرفه می کرد .از صبح لب پنجره کوچک مشرف به حیاط می نشت وسیگار می کشیدو به نقطه ای دور و مبهم خبره می شد. من هرگز حیاط به آن کوچکی ندیدم به اندازه یک اطاق. نزدیک های ظهر بلند می شد سلانه سلانه شروع به درست کرد غذا می کرد. بیشتر غذایشان کله جوش بود. آش و گاه گاهی برنج که با هویج مخلوط می کرد. در تمام این مدت صدای دف شنیده می شد. مانند موزیک متن یک فیلم که نامش زندگی یک فرش باف بود.

اسم پسرک مشدی احمد بود. با قدی کوتاه نسبت به سنش . سال ها نشستن بر دار قالی آن هم از کودکی !شکل بدنش را تا حدودی تغیر داده بود. باسن عقب رفته وقفسه سینه ای جلو آمده با انگشتانی که کار مدام گره زدن خمشان کرده بود. اهالی محلاتی که در کار بافتن فرش بودند اکثرا به هم شباهت داشتند. ان ها را از راه رفتنشان از انگشتان دستشان می شد تشخیص داد. مشدی احمد که من او را مرد کوچک (بالا کشی ) خطابش می کردم صورتی سفید داشت وهمیشه گوشه چشم هایش تر بود. نه! فکر نکنید از گریه !از خیره شدن مداومش به دار قالی ونخ های ریز! چشمانش مرتب آب می ریخت .عینک ته استکانی می زد و دو دسته آن را با کش روی چشمانش محکم می کرد. وقتی کار تمام می شد اولین کارش برداشتن این عینک بود. می گفتم «مرد کوچک این عینک را همیشه باید بزنی و گر نه چشم هایت ضعیف تر می شوند!» «نه بچه های محل مسخره ام می کنند! عینکم را بر می دارند دست به دست می چرخانند.» شب ها به اکابر می رفت روزی سه ساعت از پنج تا هشت . خسته و کوفته بر می گشت .او را می دیدم کتاب بر دست با آن پیکر کوچک که گوئی کوهی را بر دوش نهاده از سر کوچه ظاهر می شد. نه بسان یک کودک بسان یک مرد نان آور خانه! عظمتی در رفتارش بود که من هنوز بعد گذشت چهل واندی سال فراموش نکرده ام. حریص هیچ چیز نبود اگر به نهاری شامی دعوتش می کردی مانند بزرگان بر سر سفره می نشست ومی دانستی قبل از آن که سیر شود دست از غذا می کشید. تعارف زیاد را دوست نداشت. حمل بر ناداریش می کرد. سرخ می شد وسرش را پائین می انداخت.

«بزرگ مرد کوچک چطوری؟ چه خواندی امروز ؟»خنده خاص خود را می کرد. خنده یک کودک نبود .چیزی داخل آن بود که هیچووقت نتوانستم آن را توصیف کنم.«فارسی خواندم! جدول ضرب را دارم حفظ می کنم.باید انشا بنویسم .خاطره یک سفر .کمکم می کنی ؟»

به اطاقم می آید دو زانو روبرویم می نشیند با آن عینک و چشم هائی که پشت عینک درشت تر شده اند. می گویم «بنویس از رفتنت به مشهد از قطار یا اتوبوسی که با آن رفتید. از حرم امام رضا،از گنبد های طلا، از نقاره زن ها، از فرش های بزرگ، از کبوتر ها،از مردمانی که خود را به ضریح بسته بودند.آیا غذای امام رضا را هم خوردی؟»

با دقت و تعجب نگاهم می کند. شاید با اندکی سرزنش .«من که مشهدی نیستم من که مشهد نرفته ام نامم مشدی احمد است! نذر کرده اند که زنده بمانم ونامم را مشهدی احمد بگذارند. من حتی این باغ گلستان هم نرفته ام !» (۱) با شرمندگی نگاهش می کنم گوئی آسمان را بر سرم کوبیده اند. «من حتی باغ گلستان هم نرفته ام!» همان طور مداد بر دست منتظر نشسته است «چه بنویسم؟» «بنویس نامم مشهدی احمد است کارگر فرش باف در محله چلبی. پدرم سال ها قبل مرده است. من و دو خواهرم نان آور خانه هستیم. مادرم مریض احوال است. به خاطر آن که زنده بمانم این نام را روی من نهاده اند. من هیچ وقت سفر نکرده ام. من مشهد را ندیده ام! من حتی باغ گلستان را هم ندیده ام!


_____________________________
۱- باغ گلستان پارکی کوچک وقدیمی است در وسط شهر تبریز.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد