" من خالق وراهنمای شما هستم، بانی و صاحب این زمان ومکان، مکانی با تمام فصول در یک زمان. من به ابراهیم گفتم که حتی با بیلچه ی کوچک اش می تواند زمین را بشکافد. به او گفتم هر شکافتنی یک کشف است و هر کشفی یک معصیت بزرگ. کشاف فقط خداست و کارتو شاید مخالفت با اومعنا شود، او اما رئوف و مهربان است و تورا خواهد بخشید".
فصلی از رُمانِ "هذیان های مقدس "
*****
لبۀ تخت می نشیند. موهای بلندش را شانه می زند. با دوصدای متفاوت در لحن و آهنگ حرف می زند.
" این گور خالی ست. مُرده این گور کلاغی سفید رنگ بود که پیش از پرواز به سوی ماه یادداشتی به آخوندی که بر گورش نماز میّت می خواند داد تا برای نماز گزاران بخواند. پیام این بود : من باز خواهم گشت و شما را با خودم خواهم برد."
" کلاغِ مهربان کارِ ما را راحت کرد، دیگروقت هدر نخواهیم داد و برسرِ گورِ خالی فاتحه نخواهیم خواند."
جلوی آینه می ایستد. دوست دارد ریش و سبیل اش را جلوی آینه شانه کند:
" ریش را شانه کن، دندان ها محکم ، بی پولی غیب و پُشت محکم و بلغم قطع می شوند. ریش را شانه کن تا قوت جماع کردن افزون گردد."
" دیوث ها دروغ می گویند "
" دین داران دروغ نمی گویند"
شانه را روی طاقچه، پای آینه می گذارد، وبه طرف حلقه طناب و چارپایه می رود.
" اگر این گور خالی ست ، پس این صدای ضجۀ کیست؟"
" صدای آوازاست ، آوازی که مُردگان را زنده می کند. "
" صدای داوود است؟ صدای شجاعت و دانایی ؟"
"نه، صدای داوود نیست"
" صدای اوست، من صدای آواز او را می شناسم. صدای ملکوتی او و گروه همخوانی که ۸ پسر با شاهزاده شاتول همراهی اش می کنند. صدای آواز کُر آن ها را نمی شنوی؟ برای همگان آرامش هدیه می آورد"
" همۀ مصیبت ها ی خاورمیانه را این چوپان جوان به راه انداخته است."
" از چوپانی که وارث سلطنت شود بیش از این انتظار داری؟"
" چوپانی نقشه کش وشهرساز که گوساله های طلائی اش صدای گاو از خود در می آورند. "
موهای اش را ازحلقه طناب رد می کند و طناب را به دور گردن اش می اندازد. گرۀ حلقه طناب را سفت می کند. چارپایه ی چوبی را جا به جا می کند، چارپایه ای که قصد دارد روی آن بایستد و آن سوی طناب را به قُلاب آهنی ای که پنکه ی سقفی به آن آویزان است، گره بزند.
پیش از ایستادن روی چارپایه، روی آن می نشیند. دستی برموهای نرم و بلوند وبلندش می کشد.
" بلند شو، نترس، زمان آن رسیده است که عاطفه وعشق را تعریف و تشریح کنی، عشق را که سرآغاز مرگ است"
" عشق سرآغاز خودکشی ست."
"این دروغ است، حقیقت نیست"
"دروغ هم یک حقیقت است"
" کسی که با قلب اش فکر می کند فرق دروغ و حقیقت را نخواهد فهمید."
زمزمه کنان روی چارپایه می ایستد. لرزش چارپایه وحشت زده اش می کند.
" پنجره را بازمی کنی؟"
" بیرون باد و باران تندی می آید"
" مهم نیست، پنجره را باز کن"
پنجره را باز می کند. باد پردۀ سیاه رنگ را با ذرات باران ریز و تند، به داخل اتاق می ریزد.
" پشیمان شدم، به بند آن پنجره لعنتی را "
و کف دو دست روی گوش ها می گذارد.
" صدا، صدا، صدا، صدای زوزه ی خوک و آواز جغد، و صدای باران، صدای کوه و آسمان و زمین، وه چه حس و عاطفه ای دارند این سه موجود."
پیش ترصدای باران را دوست می داشت، ضربآهنگ آن روی سقف، روی آب گودال پشت پنجره، روی دریاچه، وگوش نواز ترین اش، ضربآهنگ صدای ریزش باران از ناودان روی پیاده روی سیمانی ای که او را به آپارتمان میمونه می رساند.
" به من زُل زدی یا به طناب ، فرق نمی کند، درست می بینی، گرۀ حلقه را قُرص و محکم می کنم."
" آخه احمق چرا خودت را دار می زنی؟ راه دیگری بلد نیستی؟ راه های راحت تر وبهتری هم هست."
پنجره را باز می کند، آسمان ابریست، سفید مثل برف.
به آسمان ابری خیره می شود، از پشتِ لایه ی پنبه ای که روی چشم ها گذاشته است.
" چرا حرف های من را نمی فهمید؟ شمائی که با مورچگان و هُدهُدان و اجنه سخن می گوئید. شمائی که انسان ها به بوزینه و بوزینه به انسان بَدَل می کنید، شمائی که دردلِ ماهی، در قلب اقیانوس زمزمه های عاشقانۀ فرشتگان و غلمان می شنوید. "
پنجره را می بندد.
شروع به قدم زدن می کند، سریع تربا گام هائی بلند تر. وناگهان می ایستد. به آرامی صدای چکیدن قطره های ادرار بر روی موکت سفید رنگ را می شمرد.
"یک،چهار، چهارده، صدو بیست و چهارهزار "
همین چند دقیقه قبل، بعد از دوسه رعشه، تمام کرده بود. پیش از اینکه صندلی عسلی لهستانی را با نوک پا به گوشه ای پرت کند، از امین خداحافظی کرده بود.
"خدا حافظ امین، به زودی تُو جهنم می بینمت."
امین نشسته بر لبه تخت به شمارش قطره ها مشغول است. می خندد.
"شاید توی بهشت."
"بهشتی درکار نیست، آنجا همه چیزش مثل اینجاست. این را من می گویم که از آنجا خبر دارم"
همین چند دقیقه قبل بود، پیش از آنکه روی صندلی بایستد و آن سوی طناب را به حلقه ای که پنکه از آن آویزان است، گره بزند، به امین گفته بود:
" صدای چکیدن قطره های ادرار کی قطع می شود؟"
موی سر و ریش و سبیل اش را شانه می زند. بارانیِ سفید و بلندش را می پوشد. کلاه بزرگ بارانی بر سر می کشد. در اتاق را قفل می کند، و راه می افتد.
صدای زنجره ها میانِ تنه های تنومند درختان می پیچد. زنجره ها باغِ پوشیده از گل و درخت را روی سرشان گذاشته اند. به طرف بزرگترین نخل زینتیِ کنار دریاچه می رود. صندلی چوبی قرمز رنگ اش را روی سرش می گذارد. باد موهای نرم وبلوند و بلندِ دم اسبی بسته شده و ریش بلندش را بازی می دهد.
" اینجا به سرعت برق فصل ها عوض می شوند"
صندلی را زیر نخل، آنجا که بریده های نور خورشید از میان شاخ و برگ درختان بر زمین ریخته اند، می گذارد. نگاهی به دورو برش می کند. روی صندلی می ایستد. سینه صاف می کند تا صدایش رساتر شود.
"آهای، با شما هستم"
ودویست و چهل و هشت هزار چشم، چشم های نورانی یک صدو بیست و چهار هزار مرد به او خیره می شوند.
" آی مردان جلیلی چرا نگرانید. نگران نباشید، من شما را داوری خواهم کرد. با شما هستم جنابِ اخطوب وجناب الیسع، چرا از الیاس نمی خواهید من را هم شفا بدهد و ملازم خود کند. من دست های اورا خواهم بوسید همان طور که نتانیاهو دستان جمهوریخواهان کنگره امریکا را بوسید. از الیاس بخواهید من را شفا دهد، ملازمت که سهل است، نوکری او را خواهم کرد".
نگاه خشمگین سبزترین چشم ها ساکت اش می کند. اما فقط برای چند لحظه، و بعد باز شروع می کند.
" من خالق وراهنمای شما هستم، بانی و صاحب این زمان ومکان، مکانی با تمام فصول در یک زمان. من به ابراهیم گفتم که حتی با بیلچه ی کوچک اش می تواند زمین را بشکافد. به او گفتم هر شکافتنی یک کشف است و هر کشفی یک معصیت بزرگ. کشاف فقط خداست و کارتو شاید مخالفت با اومعنا شود، او اما رئوف و مهربان است و تورا خواهد بخشید".
نیزه های نورامان نمی دهند تا حرف اش را تمام کند. نیزه ها از درون چشم های مردان بسوی اش پرتاب می شوند. دست روی قلب اش می گذارد، و از صندلی بر زمین می افتد. رعشه و تشنج از گونه های اش شروع می شود و به همه ی بدن اش می پیچد:
" آب، آب"
و کنیزی زیباروی پارچ مسینی پُراز آب به دست اش می دهد.
" بنوش امین"
و از پارچی دیگرآب بر صورت و گردن و سینه ی اش می پاشد. از انگشتتری اش نگینِ عقیق فیروزه ای بیرون می کشد و همرا با زمزمه ی دعا، با نگین انگشتر خطی روی زمین به دور او می کشد. رعشه وتشنج آرام می گیرند. با طاق دستمالی سبز رنگ کف های کنار دهان اش را پاک می کند، وبا شاخه ی نخل صورت اش را باد می زند.
" آرام باش امین، آرام باش، شیاطین در محاصره اند و مرگ به آنها نزدیک تر می شود. آرام باش "
" آرام ؟ همۀ ما در محاصره ایم، محاصرۀ کوه های بلند و سر به فلک کشیده. اما جای نگرانی نیست، کوه نشین ها با ما هستند و به ما کمک خواهند کرد تا از این محاصره رها شویم. عمران با پسر و عروس و چهار نوه اش ما را نجات خواهند داد. من او را می بینم. برقله ی دماوند در طور سینا ایستاده و بلیغ و رسا برای یهودیانِ بازار جهودهای میدان مولوی سخن می گوید. او به ما کمک خواهد کرد."
کلاغ ها و زنجره ها می خوانند.
" همه چیز دورسرم می چرخند حتی چشم هایم. من امین نیستم، من احَدم، امین خودش را اعدام کرد. به چلچله ها بگوئید برای من آب بیاورند، حتی یک چلچله مرا بیش ازاین پارچ مسین سیراب خواهد کرد و آتش عطش خاموش خواهد کرد. خفه کنید صدای روزه های گُرگ ها و جغدها را. صدای ماهی ها آرامم می کند، آواز ماهی ها سروشِ زیباترین فرشتگان است. "
به سختی پلک باز می کند. ماریا، همراه با ادریس کمک اش می کنند تا بنشیند و به تنه ی درخت نخل تکیه بدهد.
" چرا به موقع داروهایت را نمی خوری؟"
" شیاطین نمی گذارند، شیاطینِ بزرگ"
با دستی لرزان قرص های اش را ازماریا می گیرد، و با آن ها آخرین جرعه آب را می نوشد.
ماریا و ادریس زیر بغل اش را می گیرند و او رابه طرف اتاق درمان، که دفتر پرستار و دکتر کشیک است، می برند.
ماریا پرستار، و ادریس کمک پرستاراست.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد