جوان تهِ اتوبوس نشسته بود و ریز به ریزِ اخبار سیاسی روزنامه را میخواند. از آن جا که روزنامهها چندان چیزی دربارهی زندگی سیاسی کشور نمینوشتند (همه چیز همچنان به خوبی و خوشی پیش میرفت)، زود به خبرهای کشورهای دیگر رسید.
با خودش میگفت حالا که نمی شود از این سر دنیا به آن سر رسید، پس میرویم از آن سر دنیا میآییم به این سر.
میخواست ببیند آن ورترها چه میگذرد و دیدن این، هیچ سخت نبود. گرفتاری فراوان بود: نداری، گرسنگی، نژادپرستی، زورگویی، بهرهکشی و… همه جا جنگ بود و رویارویی و شاخ شانه کشیدن و یارگیری...
میخواست عکسها، اسمها و همه چیز را در درونش بایگانی کند. خستهکننده بود، اما از آن جا که در این جهان زندگی میکرد، چارهای نمیدید. باید سر درمیآورد که کهبهکه است و چهبهچه.
این جور روزنامهخوانی او، از چشم مرد کناردستیاش دور نماند. مرد کنجکاوانه رد چشم او را میزد. این، از چشم جوان پنهان نماند. خودش را میخورد. چند بار خواست رو سفت کند و روزنامه را تو روی او بگیرد و بگوید "باشه برای شما! من یکی دیگه میخرم"، ولی نگفت. رویش را نداشت. چند بار خواست روزنامه را تا کند و کنار بگذارد، ولی نکرد. میخواست از زمان، از زندگی سپنجیاش بیشترین بهره را ببرد: "گور باباش! بذار هر چی میخواد نگاه کنه! روزنامه خوندن که گناه نیس!"
پیاده که شد، هنوز نفسی تازه نکرده، دید مرد هم پشت سرش پیاده شد. گامهایی برنداشته، مرد رو به او گفت:
ـ جوون! تو اول زندگی ته. دنبال چی میگردی تو این روزنامهها؟!
میانسال بود. جز این بدپیلگی کنهوارش، چیز بد دیگری درش به چشم نمیخورد. به سر جوان زد جواب دندانشکنی بدهد:
ـ به تو چه، عمو؟ برو رد کارت!
ولی شرم نگذاشت. گفت:
ـ میخوام ببینم چه خبره. همین.
و رو گرداند تا گفتوگو را درز بگیرد، ولی شنید:
ـ تو این آبوخاک، این چیزا دردسرآوره. تو منو یاد خودم انداختی. منم همین رو میخواستم ببینم. میدونی ولی چه جوری پاداشش رو کف دستم گذوشتن؟ بستندم به شلاق و یه سالایی از زندگیمو ازم گرفتن و تو بقیهاش هم ترکمون زدن.
این حرفها جوان را میرماند. مرد که گریزپایی او را میدید، تندتر پا برمیداشت و صدایش را بالاتر میبرد:
ـ گفتم بهت بگم تا بدونی. برو دنبال کار و زندگیات! به خودت رحم کن!
ـ پس شلاق و زور حرف آخرو میزنه؟
ـ روشنه!
ـ حقیقت چی؟
ـ حقیقت باید به کارِ زندگی بیاد! اگه بخواد بنیادِ زندگی رو ور بندازه که، به چه دردی میخوره؟! تو میگی "حقیقت چی"؟ من میگم "زندگی چی"؟
و کمی درنگ کرد و با پوزخندی پی گرفت:
ـ ماها همهمون از یه ور یه بند مث گورکنا گور میکنیم و حقیقتایی رو که دوست نداریم چال میکنیم و از آن ور مث باستانشناسا خاکا رو پس میزنیم تا حقیقتایی رو که گوشت و پوستشون ریخته و ازشون تنها استخونی مونده از زیر خاک بیرون بکشیم و گرون گرون به دیگرون بفروشیم. ماها چندون کشته و مرده حقیقت نیستیم، آقا جان!
ـ ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز؟
ـ بودهایم دیگه. نبودهایم؟ بودهایم. اگه نمیدونی، بدون!
ـ اگه بودهایم، برا اینه که بهمون خیانت شده. وادادهیم!
مرد که در آغاز آرام و خونسرد بود و لبخندکی به لب داشت و بیشتر به بینندهی یک نمایش میماند تا بازیگر آن، حالا به مارگزیدهای ریسماندیده میمانست. لبخندش پریده بود، چشمهایش جرقه میپراند و خشمی گنگ به سر و رویش ریخته بود.
ـ ماها همهمون هم خیانتدیدهایم و هم خیانتکاریم. خیانت، کارِ هر روزمونه. خوراکمونه. همیشه بوده و هنوزم هس. ببین، حقیقتو بذار یه ور و زندگی رو بذار ور دیگه، گمون میکنی مردم کدومو ورمیدارن؟ من بهت میگم: زندگی رو! مردم زندگی رو که دارن، دنبال حقیقتن. اونم نه دوآتشه، اون جور که تو گمون میکنی. همین مردم خیلی حقیقتا رو داغداغ و زندهزنده به دل خاک میسپرن. گمون میکنی اگه یه روز همه دهن وامیکردن و حقیقتو میگفتن چی میشد؟ سنگ رو سنگ بند میشد؟ نه! تازه حقیقتِ آدما هر دم رنگ و روی دیگهای داره. اونم اگه با اون حقیقت دشمنیای نداشته باشن. امروز یه چیزی رو یه جور تعریف میکنن. دو سال دیگه یه جور دیگه. هیچ پیرایی رو دیدهای که وارونهی زمون جوونیشونن؟! گفتم بدونی. بعدن نگی کسی بهمون نگفتن.
سروروی بههمریختهی مرد ترس به دل جوان میریخت. او دیگر از نگاه به روی مرد پرهیز میکرد و به شتاب پاهایش میافزود.
ـ میگی سرمونو بکنیم تو آخور خودمون دیگه، مگه نه؟
مرد سخت رنجید. با آتش خشمی آشکار که نه به جوان، که به همهی هستی رو داشت، غرید:
ـ ای بابا، همچی گمون نکن سفرهی ما آدما بهتره از آخور گوسفند و خر و گاو. نه خودمونو زیادی ببر بالا و نه اون مادرمردههارو زیادی بکش پایین! ما آدما گمون نمیکنم بهتر از مرغا یا خرا یا گاوا باشیم. شیره، شکمش که سیر میشه، دیگه همه از دستش در اَمونن. میره تو سایه دراز میشه و چُرتشو میزنه. ما آدما سیرمونی سرمون نمیشه. سیر هم که میشیم، تازه راه میافتیم آتیش بسوزونیم. اشرف مخلوقاتِ تو، به من یکی که نشون داده از خوک، خوک تره، از گرازم، گرازتر. تنها سر و رومون گول زنکه. با این کلمههایی که هی قرقره میکنیم: حقیقت، انسانیت، آزادی، برابری…
ـ میفرمایین همهاش کشکه، ها؟
جوان گفت و پاهایش را تندتر کرد. با شتابی که سر به فرار میزد به کوچهای پیچید. مرد سر کوچه ایستاد و برای این که گفتههایش را به گوش جوان برساند، صدایش را پیوسته بالاتر برد.
ـ حقیقت هم مثِ خوشبختی میمونه، هیچ نمیشه تو چنگ گرفتش. راستش، در مورد حقیقت، همون بهتر. چون حقیقت هم مثِ انسانیت، تنها یه پنداره. کی میتونه با حقیقت زندگی کنه؟ تو میتونی با حقیقتِ پدرت زندگی کنی؟ میتونی با حقیقتِ آدما زندگی کنی؟ میتونی با حقیقت دیوارای زندونا و چلچراغای کاخا زندگی کنی اگه زبون واکنن؟ نه! پس خودتو گول نزن! هر کس حقیقتو تنها به اندازهی توان و خورند خودش میتونه فرو بده، و همون جور که خودش دوس داره، میخواد. حقیقت، انسانیت، آزادی و برابری و این چیزا تنها آرزوها و آرماناییان که امید زندگی به آدما میدن. همین! امیدت رو از دست نده، بااینهمه، یادت باشه به امید نمیشه تکیه زد، تنها به واقعیت میشه.
چندی نگذشت که ضربههای پیدرپی شلاق به کف پای جوان فرود آمد. میگفتند به آبوخاکش خیانت کرده و حقیقت را از او میخواستند، آن هم آن جور که خودشان دوست داشتند. با خودش میگفت حالا که اولین پیشبینی مرد درست از آب درآمد، یعنی باید چشمبهراه درست درآمدن دیگر گفتههایش هم باشد؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد