یک لوله بود که همین جوری افتاده بود روی زمین. به لولهی بخاریهای قدیمی میماند. از آنهایی که یکزمانی تو کلاسهای مدرسه بود. کنار لوله هم سه تا بچهگربهی ملوس بود. خوبْخورده و تپلمپل و یکدست سفید عین برف. از سر و روشان پیدا بود تنها و تنها میخواهند همینجوری بازی کنند و شیطانی. هیچ چیزشان به گربههای کوی و برزن او نمیرفت. یادش نمیآمد که گربهای را دوروور خودش سرگرم بازی دیده باشد. گربههای آن ورها لاغر و استخوانی بودند و همهاش تو آت و آشغالها دنبال یک کوفت و زهرماری میگشتند تا وصلهی شکم پارهپارهاشان کنند. دندههایشان را میشد از راه دور شمرد. یا به قولی، باهاشان تار زد. تا هم چشمشان به آدم میافتاد، خودشان را باریک میکردند و مثل برق و باد فلنگ را میبستند: ما را به خیر تو امید نیست… چندی به گربههای سرگرم شوخی و بازی خیره شد. با لبخندی شیرین. بعد ورق زد. حالا گربهها دنبال هم کرده بودند و داشتند میرفتند توی لولههه. باز چندی بهاشان نگاه کرد و بعد، دوباره ورق زد. حالا گربهها از این سر لوله آمده بودند بیرون، ولی دیگر سرتاپا سیاه شده بودند. از دودهی توی لولهها. با چشمهای چارتاق شده به هم دیگر خیره شده بودند. آخر شناختن هم دیگر برایشان سخت که جای خود، غیرممکن شده بود. از دیدن سر و روی گربهها خندهاش گرفت.
بعد این تصویر نرمنرم توی مه ناپدید شد. همین جور هم لبخند کنج لبهایش.
آن وقت یک پرنده دید. یک پرندهی درشت. تو نگاه اول سخت میشد فهمید چه پرندهای است. سراپا سیاه بود و چیزی نرمنرمک همین جور ازش کش میآمد و میریخت زمین. قیر بود. قیر چسبناک. درستتر است گفت: نفت خام. لابد باز یکی از این کشتیهای غولپیکر نزدیکیهای ساحل غرق شده بود و نفتش همه جا را به گند کشیده بود. تو سرش صدا کرد:
”بپا نفتی نشی، آقا! بپا نفتی نشی! آهای، نفتی! نفتی!”
و لبخند شادی زد و حواسش را دوباره داد به پرنده. این پرندهی بیچاره هم یکی از آنهایی بود که نپاییده بود و نفتی شده بود. یککم که نگاه کرد، دید پرندههه قو است. آبکنار ِ پشت سر پرنده، سیاه بود. روی آب هم. پرنده بهزور پا از پا ور میداشت و از آب دور میشد. بالهایش را وا کرده بود و از تنش دور نگه میداشت. لابد خوب میدانست که اگر روی پهلوها بخواباندشان، دیگر میچسبند به تنش و نمیشود واشان کرد. بالهایش خسته شده بودند. بهزور تو هوا بند بودند. نوکاشان کشیده میشد روی زمین. سنگینی و چسبناکی قیر که عین یک خفتانِ تنگ تنش را میچلاند کلافهاش کرده بود. همین جور که عین مستهای پاتیل تلوتلو میخورد، تکانهای نومیدانهای به تنه و بالهایش میداد. میخواست نفت را از خودش بپاشاند و بپراند. نگاهش، از آن نگاههایی بود که تنها در همچو دمهایی میشد دید. یکچندی همین جور به قوی سیاهشدهی نفتگرفتهی زار و نزار نگاه کرد. ناخودآگاه از سرش گذشت:
از خانه برون رفتم مستیام به پیش آمد…
همه نگاه شده بود. همهی نگاهش هم به نگاه پرنده بود. باز تو گوشش پیچید:
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه.
خفتان بدجور روی قو سنگینی میکرد. پاهایش بهروشنی سستتر میشدند. به پاهای مشتزنی میماندند که مشتی توی گیجگاه خورده و تلوتلوهایش، تلوتلوهای پیش از ولو شدن روی زمین است.
توی گوشش پیچید:
"گمان میکردم قویتر از این حرفها باشی."
این را که شنیده بود، خشکش زده بود. مگر میدانست او چه کشیده است؟ پس از کجا همچو حرفی میزد؟ بهاش گران آمده بود، ولی چیزی نگفته بود و همین جوری پیش پایش را نگاه کرده بود. آن قدر نگاه کرده بود که یک پرنده دیده بود به اندازهی یک کف دست. شاید هم یککم بزرگتر. لاغر و استخوانی. خیس آب. ازش همین جور آب میریخت. یکه و تنها روی ماسههای آبکنار وایستاده بود، اما چه وایستادنی! هر چه به این پرنده نگاه میکرد، سیر نمیشد. هر چه بیشتر نگاه میکرد، چیزهای بیشتری توی او و آن دمی که درش گرفتارشده بود میدید. چیزهای بیشتر و بیشتر. گویاتر از همه چیزش هم، چشم، یا بهتر است گفت، نگاه پرنده بود. نگاهی سراسر هراسزده از رودررویی ناگهانی با ترسناکترین چیز ممکن. مدتها به نینی چشمهای دریده نگاه کرده بود. نگاه کرده بود و از خودش پرسیده بود: چه بر این بدن خُرد و ریز گذشته؟ بعد، نگاهش را کمی گردانده بود. یک کم آن ورتر دریا بود. شوریده و دیوانه. با موجهای غولآسای کفبهدهنِ تیره که هرکدامشان میتوانست کشتیای را آن جور به هوا پرت کند که آدمی خلالدندانش را تف میکند. موجی که زورش را به پرنده نشان داده بود، تازه برگشته بود و سر راهش خورده بود به موجی که از روبهرو میآمد و درنتیجه کف کرده بود و رفته بود تو هوا و لوله شده بود و باز رو کرده بود به پرنده. پرنده رو به دریا وایستاده بود. رو به این کوه آب. دیدنش هم تن او را به لرزه میانداخت، چه برسد به این که جای آن پرنده آن جا وامیایستاد. پرنده جا خورده بود. تو گوشش پیچید:
“نره خر، زورتو به این بچه میرسونی؟!”
لبخند سردی، نشکفته، رو لبش مرد. پرنده همهی زورش را میزد که سرِ پا بماند و نگاهش به موج کوهپیکر بود که بالای سرش بلند شده بود. آب ماسههای زیر پنجههایش را شسته و برده بود. این بود که پنجههایش تو ماسه فرورفته بود. او میدانست آب که زمین را مثل یک گلیم از زیر پاهای آدم میکشد و میبرد، چه جوری است. آدم سکندری میرود. باید برای همین هم بوده باشد که پرنده بالهایش را وا کرده بود و نوک هر دوشان را زده بود روی ماسهها و خواسته بود آنها را ستون تنش کند. بعد سرش را کشیده بود پس، تا به سراپای دریا ـ حریفش ـ نگاه کند. این، سینهاش را داده بود پیش، انگار به رزمجویی. پرندهای تنها روی آبکناری خالی و توفانزده رودررو و سینه در سینهی دریایی بهپاخاسته و شوریده و دیوانه که زورش را به یک پرنده میرساند. کمی بالای سر پرنده و موجها، آسمان کپپاکیپ گرفته از ابرهای سیاه و نیلی بود که باد به هم میپیچیدشان. صدایی تو سر او خواند:
شب تاریک و بیم موج و توفانی چنین هایل ـ کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها.
راستی یکدم دیگر چه به سر پرنده میآمد؟ این دلشوره دیری با او مانده بود. دیری. تا یک غروب که یکهو آخرین تکهی یک معما در کنار تکههای دیگر نشسته بود، چشمهایش زده بود بیرون، نینیهایش پر از ناباوری و ترس شده بود، احساس کرده بود زمین زیر پایش دهان وامیکند، دستهایش را ستون کرده بود به چیزی، سرش را پس برده بود تا همه چشمانداز پیش رو را تو قاب نگاهش جا بدهد، این بود که سینهاش پیش رفته بود، انگار همهی هراس پیش چشمش را به جنگ میخواند. از آن غروب، دیگر تنها به این عکس نگاه میکرد، فکر اما دیگر نمیکرد. چیستان را برای خودش حل شده میدید.
نگاهش را گرداند. چشمش افتاد به سر نویس یک خبر. کنجکاو شد. کمی سرش را که سنگین شده بود پیش برد و خواند. مردی پریده بود تو آب تا کسی را که تو آب دستوپا میزد نجات بدهد. خودش غرق شده بود، ولی آن کسی که خواسته بود نجات بدهد، خودش را از آب کشیده بود بیرون. زهرخندی زد. سرش را برگرداند. تصویر تازهای دید:
یک پسربچهی تپلی که از یک راهروی تونل مانندی که تنها دهنهاش پیدا بود میرفت تو. رختهای تروتمیز سفید تنش بود. چیزهایی در پسربچه او را به یاد بچهگربهها میانداخت. لبخند شیرینی زد. بعد ورق زد. پایانهی یک راهروی تونلمانندی را دید که باز تنها دهنهاش پیدا بود. از تاریکی هیچ نمیشد تویش را دید. چند قدمی بیرون از راهرو، مردی بود میانسال، چرک و ژولیده با رختهای سراپا تیرهی دریده و ریشریش و آلوده. تو آفتاب رنگپریدهی غروب، رشتههای دراز مو و ریش بههمریخته و چرکش این جا و آن جا نقره وار سوسو میزد. نگاهش تیز، خشمگین، دلمرده و ترسزده بود. باریک بود و خمیده پشت. خشکش زده بود. شاید از دیدن تهماندهی قرص خورشید پیش رویش که رو میدزدید. سرش را پس کشیده بود تا همهی چشمانداز پیش رویش را تو قاب نگاهش جا بدهد. زانوهایش کمی خم شده بود. انگار کشیدن بار تن دیگر برایش سخت بود. شاید این سر پس کشیدن، که به واکنشی پیش روی یک خطر مرگبار ناگهانی میماند، تعادلش را به هم زده بود. برای همین دستهایش را که رختهای بلند شولاوارش آنها را پوشانده بود تو هوا از هم وا کرده بود. به پرندهای میماند که بالهایش را پیش روی یک شاهین وا کرده باشد. آن و دم پیش از گرفتار شدن. تو نینی چشمهایش پر بود از ترس و ناباوری. از سراپایش چیزی سیاهرنگ میریخت. چیزی عین قیر. یا گلولای یا لجن. انگار از باتلاقی گذشته بود. یا از همان آبی بیرون آمده بود که آن قوهه. گلولای یا قیر یا لجن، روی تنش، بهخصوص شانههایش، سنگینی میکرد و مثل یک خفتان تنگ، به سینهاش فشار میآورد. بااینهمه، نگاهش تنها به پیش بود. میخکوب. رنگ چشمهایش و نگاهش ولی همان بود که در پسربچهای که به دهنهی راهرو فرومیرفت. چیزی در اندام مرد میگفت تنها آرزویش این است که رختها را با همهی آن چه از گوشت و پوست روی استخوانهایش دارد بریزد زمین و خودش را راحت کند. چندی به تصویر خیره ماند. صدایی تو گوشش میخواند:
پایان شب سیه، سفید است!
زهرخندی زد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد