logo





شیدستان

دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴ - ۲۹ فوريه ۲۰۱۶

میر مجید عمرانی

گرگ‌ومیش است. هوا، پر از شك و بدگمانی و خاموشی است. و نیز ترس كه زاده‌ی اینهاست. جایی‌ام كه نمی‌دانم كجاست. ایستاده‌ام ـ شق‌ورق، دست‌ها در دو سو رهاـ و به ساختمان بلند چندین طبقه‌ی روبه‌رو نگاه می‌کنم كه دو بنای دیگر را تنگ در بر گرفته. به پرنده‌ای ـ عقابی سترگ ـ می‌ماند كه بال‌وپر بر سر جوجه‌های خود گشوده. اینجا و آنجا، از برخی از پنجره‌ها روشنایی‌ای بیرون می‌ریزد، اما بسیاری از آن‌ها خاموش و تاریک‌اند و به چاه‌های ژرف می‌مانند. در پیرامون، كمی دورتر، خانه‌های یك طبقه‌ای به چشم می‌خورد كه نه‌چندان نزدیك به هم، این‌سو و آن‌سو پراکنده‌اند. تیرگی و تاریكی چیره است و چشم‌انداز غم‌انگیز.
ساختمان كه بر سینه‌ی تپه‌ای بالا رفته، صد قدمی آن‌سوتر است. از دلِ تاریكی دست راستش، خیابانی پدیدار و سپس در دست چپش ـ در همان سویی كه از آن آمده ـ ناپدید می‌شود. به نوارِ مدالی می‌ماند بر سینه‌ی یك قهرمان. خیابان دیگری نیز از پشت سر من از دست راست می‌آید، در برابر ساختمان پیشانی به پیشانی خیابانِ دور آن می‌ساید، پس از چند متری حساب خود را جدا می‌کند و كمی بالاتر در دست چپ من ـ در همان سویی كه از آن آمده ـ در دلِ تاریكی گم می‌شود. به رسن شلی می‌ماند به دور پاهای من. اینجا و آنجا، چراغ‌هایی گله‌ای از خیابان‌ها را روشن می‌کند. در چشم‌انداز پیش رو كسی به چشم نمی‌خورد: نه رفتی، نه آمدی. گفتی همه‌چیز به خود رهاشده. هیچ‌چیز مرا به ساختمان و چشم‌انداز پیرامونش، پیوند نمی‌دهد. بیگانه‌اند. این را می‌دانم. چون چیزی به من نمی‌گویند. خاموش نگاهم می‌کنند. بیگانه‌وار.
كت و شلوار پوشیده‌ام. چرا؟ نمی‌دانم. معمولا شلواری نازك و پیراهنی آستین‌کوتاه تنم می‌کردم، چون تا آنجا كه به یاد دارم، پیش‌تر خورشید بگویی‌نگویی همیشه در دل آسمان بود و آفتاب گرمش را روی سرم می‌ریخت. تازه با همان‌ها هم شُرشُر عرق می‌ریختم. حتما این جایی كه از آن سر درآورده‌ام، جای سردی است. حتما این روزها، روزهای سردی بوده. یا شاید با كسانی سروکار داشته‌ام یا باید داشته باشم كه در برابرشان باید رسمی بود؟ یا شاید هر دوی این‌ها. حتما دلیلی دارد كه الان یادم نمی‌آید، اما وقت هم ندارم به آن فكر كنم. و نمی‌کنم هم.
      نمی‌دانم از كجا آمده‌ام. هرگز این جا نبوده‌ام. چیزی از ساعات و دقایق پیش به یادم نمی‌آید. نه اتوبوسی دوروبرم می‌بینم، نه تاکسی‌ای. چه جور آمده‌ام؟ نمی‌دانم. انگار دستی به این جا پرتم كرده. یا از آسمان پایین افتاده‌ام. چون من این راه‌های سر و پا در تاریكی فرورفته را نمی‌شناسم. تردیدی ندارم كه پیش از این ندیده‌امشان. همیشه به جای ناشناسی اگر می‌رفتم، از راه‌های آشنا می‌رفتم و از همان راه‌ها هم برمی‌گشتم. چه طور راه‌ها و جاهای آشنا ناگهان پاك ناآشنا شده بودند، آن هم پیش چشم‌های باز و بینای من؟! این، آزارم می‌دهد، اما حالا نه وقت پرداختن به این را دارم، نه به آن كه پشتِ این گرگ‌ومیش، روز است یا شب. اگر شب، پس همه‌ی روز كجا بوده‌ام و چه کرده‌ام؟ و اگر روز، پس چرا نشانی از آرامشِ خواب شب در خودم نمی‌بینم؟ تازه، شب را كجا سر کرده‌ام؟ به خودم می‌گویم الان وقت این فكرها نیست، باید سراپا چشم و گوش باشم.
      چشم و گوشم به پیرامون است و به خودم می‌گویم بیش از هر چیز باید خونسرد و بی‌پروا باشم. و حالا خونسردم و بی‌پروا. هر چند نمی‌دانم برای چه؟ آخر برای چه باید خونسرد باشم و بی‌پروا؟ به راه می‌افتم و به درون ساختمان می‌روم. سپیدپوشانی این‌سو و آن‌سو می‌روند. جدی‌اند. و اخمو. هیچ‌کدام كاری به دیگری ندارند. خانه‌ی پُرش این كه هنگامِ رد شدن از كنار هم، نگاه سردی به هم می‌اندازند. انگار همین‌جور بوده و همین‌جور هم باید باشد. شتابان، گویی دارد دیرم می‌شود، راه‌پله را پیش می‌گیرم و بالا می‌روم. چرا؟ نمی‌دانم. تنها می‌دانم كه باید از پله‌های این ساختمانِ هرگز ندیده بالا بروم. باید. از كجا می‌دانم؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم كه باید. پس، بالا می‌روم و پرسش‌ها را هم به‌آسانی خاموش کردن فتیله‌ی لرزان یک شمع، در درون خودم خاموش می‌کنم. این جور خودم را در چنگ دارم!
      در راه‌پله‌ها خودم را از سرِ راه سپیدپوشان كنار می‌کشم. چند پله‌ای مانده به طبقه‌ی سوم، دو نفر از روبه‌رو می‌آیند. بالای پله‌هایند. یكی كه پوشه‌ای در دست دارد، چیزی به دیگری می‌گوید و با شتاب پایین می‌آید. هرچند راهش با دیگری یكی است، با او همراه نمی‌شود. من به اندازه‌ی آدم‌های سر راهم خشك و رسمی‌ام. انگار نمی‌خواهم هیچ جور از آن‌ها کم بیاورم. خودم را زور می‌کنم سرد و خشك باشم، وگرنه دلم غنج می‌زند بادكنكی زیر گوششان بتركانم و از جا كه می‌پرند، قاه‌قاه بخندم و بلندبلند بگویم: "مرده‌شوی اون دک‌وپوز اخموتون رو ببرن! خب، لبخند بزنین! چرا این همه گرفته‌این؟ مگه مادرتون مرده؟" پا به راهروی دراز و باریک سپیدی می‌گذارم. هر چه تا این جا دیده‌ام ـ رنگ ساختمان، خانه‌ها یا رختِ آدم‌ها و جز این ـ یا سفید بوده یا سیاه یا چیزی این میان. جلوی درِ دوم دست راست می‌ایستم. چرا؟ نمی‌دانم؟ این جا كجاست؟ نمی‌دانم، ولی می‌دانم كه باید از این در بگذرم. می‌دانم تا دمی دیگر باید در این اتاق باشم. چنان استوار در را باز می‌کنم كه انگار درِ خانه‌ی خودم است.
      طبقه‌ی سوم، دَرِ دومِ  دست راست. بار پیش كه دَرِ دومِ دست راستِ طبقه‌ی سوم ساختمانی را باز كردم سال‌ها پیش بود، با این‌همه، انگار همین دیروز باشد، همه چیزش پیش چشمم زنده است. با پاهای لرزان از پله‌ها بالا می‌رفتم و از پیش می‌دانستم چه، در پیش رو دارم. پاهایم همیشه با جانم جنگ داشتند. جانم از آن‌ها می‌خواست استوار باشند. پاها غرولند می‌کردند، بااین‌همه، همه‌ی توش‌و‌توانشان را به کار می‌زدند و از دَرِ اتاق هم كه رد می‌شدند، هرچند از درون می‌لرزیدند خود را استوار نشان می‌دادند. تارهای ماهیچه‌های پاهایم چون تارهای دم اسبی ناآرام بر سر راه بادی بدخبر می‌نویدند و چون پره‌های بینی اسبی هراسان از زلزله‌ای نزدیك، می‌لرزیدند. می نویدند و می‌لرزیدند، اما در درون. در بیرون، آرام می‌نمودند.
      آن جا، موزاییک‌های خال‌خال سفید و خاكستری پله‌ها چركین بودند. پوششی بر سر داشتم كه باید چشمانم را، دیدم را از من می‌گرفت. دست‌هایم، همین دست‌ها، را آن زمان هم داشتم، ولی آن‌ها به خواست و فرمان من نبودند. آن‌ها نباید پوشش را از جلوی چشمانم به كناری می‌انداختند یا پس می‌زدند. وظیفه‌ی یکی‌شان درست بستنِ راه دید خود من بود. باید پوشش را روی سرم نگه می‌داشت و تنها آن اندازه در زیرش جا باز می‌کرد كه یكی دو وجب پیش پایم را ببینم. دیگری را باید روی شانه‌ی آدم جلویی‌ام می‌گذاشتم تا گام‌هایم را با گام‌های او هماهنگ كنم. دست‌هایم نمی‌خواستند تن به همچو كاری بدهند، اما ناچار بودند. ناچار! بااین‌همه، چشم‌هایم در همان یك وجب دیدی كه روی موزاییک‌ها داشتند، چکه‌های خون می‌دیدند: تازه، دلمه شده و خشكیده. و گوش‌هایم ناله‌های همراهانم را می‌شنیدند. ما یك قافله آدم بودیم كه چکمه‌پوشی نفر اول را به دنبال خودش خِرکِش می‌کرد و چکمه‌پوشی دیگر نفر آخر را می‌تازاند. پاهای نفر پیشی من كه دستم شانه‌های استخوانی‌اش را می‌فشرد، تا مچ‌ها باندپیچی‌شده بود. بااین‌همه، خون از زیر باندها بیرون زده بود. او می‌لنگید و می‌نالید. این چنین، در هر طبقه كسانی از قافله‌ی ما جدا می‌شدند و به اتاق‌هایی می‌رفتند: اتاق‌های خودشان. اتاق من، اتاق دوم دست راست طبقه‌ی سوم بود. این سپیده‌دم ما بود.
      اتاقی بود نورگیر، با دو پنجره در دیوار روبه‌رو، میزی در میان پنجره‌ها، صندلی چوبی‌ای روبه‌روی میز و سه صندلی فلزی درست رو به کنجِ دیوارها. كنج چهارم را تختی سفری پر می‌کرد. برای استراحت احتمالی شب‌های كشیكِ مرد درشت پیكری كه پشت میز نشسته بود. روی میز، كاغذ، خودكار، قوطی سیگار، فندك و یك بطری نوشابه و چیزهای دیگر به چشم می‌خورد. برای یك تازه‌وارد، تنها دو چیز: میله‌های پشت پنجره‌ها و شلاق رام‌كنندگان شیر روی تختخواب، می‌توانست اندیشه‌برانگیز بنماید. وگرنه، اتاق به یك اتاق كار یک اداره‌ای معمولی می‌مانست. بااین‌همه، من از همه چیز این اتاق می‌ترسیدم. هوایش و تک‌تک چیزهایش شگفتی می‌آفرید. همه چیزش مرزهای رفتار طبیعی خود را شكسته و از آن‌ها بس فراتر رفته بود. این را دست‌هایم، پاهایم، دلم و حنجره‌ام می‌دانستند. سیگار نه در جاسیگاری، كه روی پوست تنِ من‌ها خاموش می‌شد. فندك تنها سیگار را روشن نمی‌کرد، ریش و پشم و پوست می‌سوزاند. صندلی روبه‌روی میز می‌توانست نه زیر پاها، که دیری بر بالای دست‌های رو به آسمان رفته‌ی من‌ها بنشیند. بطری نوشابه می‌توانست ره گم كند و به كسی فرورود. میله‌های بالای درِ بسته‌ی كنج راست اتاق می‌توانست برای آویختن كسی از مچ‌ها به كار رود. شلاق می‌توانست آن اندازه بر كف و روی پاهایم فرود آید كه آن‌ها را نتوان از دو کنده‌ی نیم‌سوخته‌ی سیاه بازشناخت، آن اندازه كه خون بشاشم و… مرد درشت پیكر نیز دیوانه‌ای بود كه همه‌ی چیزهای دیوانه‌ی درون اتاق را فرماندهی می‌کرد. این جا واژه می‌خواستند. واژه! می‌خواستند كه تو زبان باز كنی. زمان هم در این جا می‌ایستاد و تماشاگر پیكار بی‌پایان گوشت و پوست و پی با همه‌ی این چیزهای دیوانه می‌شد. و این جا، اتاقی بود كه به اتاق دیگری راه داشت كه هیچ چیزش به هیچ چیز یك اتاق کار یك اداره‌ی معمولی نمی‌مانست.
      در را كه باز می‌کنم، سه چهار سپیدپوش می‌بینم که پشت به من دارند و رو به میز درازِ میان اتاق. ابزارها و چراغ‌هایی دور و بالای میز است. روی میز را نمی‌توانم ببینم. حالا كه در را باز کرده‌ام دودلی كمی گریبانم را می‌گیرد، ولی سركوبش می‌کنم. سپیدپوشان با شنیدن صدای در، برمی‌گردند و نگاهی به من می‌کنند. همه مردند و نگاهشان تیز. آن كه در دست چپ ایستاده، عینك پنسی به چشم دارد. نگاهش از پشت شیشه‌های عینك تیزتر و سخت‌تر از نگاه دیگران است. پیداست كه سخت سرگرم تماشای چیزی روی میز بوده‌اند و من حواسشان را پرت کرده‌ام. همه‌ جدی و اخمویند. با دیدن من نگاهشان را به روی میز برمی‌گردانند. هیچ چیز برایم عجیب نمی‌نماید. حتی این كه نه سلامی کردند و نه چیزی پرسیدند. شاید چنان با من بی‌رودربایستی‌اند كه نیازی نمی‌بینند. شاید هم هیچ نمی‌شناسندم و نمی‌خواهند هم بشناسند و تره هم برایم خُرد نمی‌کنند. و شاید سخت چشم‌به‌راهم بودند تا كارشان راشروع كنند و حالا سرانجام می‌توانند دست‌به‌کار شوند. نمی‌دانم و فكر هم نمی‌کنم. تنها دو یا سه قدم پیش می‌روم و جایی میانشان می‌ایستم. جوری كه من هم بتوانم روی میز را تماشا كنم.
      درجا می‌فهمم كه میز، میز کالبدشکافی است. دیگر برایم روشن می‌شود كه این جا بیمارستان است، اما این، برایم هیچ تعجب‌آور نیست. هیچ. انگار از پیش می‌دانستم. اصلا ریخت این ساختمان این را داد می‌زد. باید همچو چیزی می‌بود. اما من این جا چه كار دارم؟ من كه سر پایم و جایی‌ام درد نمی‌کند. نمی‌دانم. و لابد اگر هم می‌دانستم، چندان چیزی جا به جا نمی‌شد. این را هم نمی‌دانم. تنها می‌دانم كه باید هوش و گوشم را بدهم به روی میز.
      روی میز جنازه‌ای دراز است. همه به آن نگاه می‌کنیم. من كمی یک‌بری ایستاده‌ام، ولی انگار نمی‌توانم یا نمی‌خواهم یا نمی‌باید از کناردستی‌هایم بخواهم كه كمی كنار بكشند تا درست بایستم. انگار خاموشی را نباید شكست. انگار همین اندازه كه چشم‌به‌راه‌اشان نگه‌داشته‌ام، بس بوده كه حق هر حرفی را از من بگیرد. چیزی نمی‌گویم و نگاه می‌کنم. پزشك کالبدشکاف، كه معلوم می‌شود مرد عینكی دست چپ من است، دست‌به‌کار می‌شود. بدون چاقو و همچو چیزهایی كه دوروبرش پر است. تنها با پنجه‌ها. انگار می‌خواهد کلم‌قمری‌ای را بشكافد، دست به سینه‌ی جنازه می‌برد تا آن را بِدِرِد. جنازه وانمی‌دهد. به گوشتی می‌ماند كه تازه از سردخانه بیرون گذاشته شده. كمی وارفته، اما هنوز سفت و سخت است. من همین جور كه دست‌ها فشار و زور بیش‌تری به كار می‌برند، سنگدلی‌ای بیم‌انگیز درشان می‌بینم! سرانجام، کالبدشکاف، سینه را از هم می‌درد و ناگهان غده‌ای نمایان می‌شود به بزرگی یك پرتقال. به قلب چسبیده و در كنارش، یک‌هوا هم بزرگ‌تر می‌نماید. کالبدشکاف آن را در دست‌هایش می‌گیرد، كمی بالا می‌آورد و به همه نشان می‌دهد. به‌این‌ترتیب، علتِ مرگ روشن می‌شود. این را از تکان‌های دست او می‌گیرم. حالا دیدن غده و جایش، من را كه هیچ نمی‌دانم این جا چه می‌کنم و چه پیوندی با کناردستی‌هایم دارم، به كاری وا‌می‌دارد كه تا به این دم، نکرده‌ام: نگاهی به صورت مرده می‌اندازم و ناگهان می‌بیننم كه می‌شناسمش: خود منم. می‌بینم كه غده را هم می‌شناسم. همان غده است ـ همان كه این سال‌ها همیشه وجودش را حس می‌کرده‌ام. پس همه‌ی آن دل‌تنگی‌ها، فكر و خیال‌ها و تنهایی‌ها بر هم و در هم شدند و شدند این گلوله؟!
      از اتاق بیرون می‌زنم. بی هیچ حرفی. انگار آمده بودم تا خبر و علت مرگم را بگیرم، كه گرفته بودم، و دیگر دلیلی برای ماندن نبود. دیگران واكنشی نشان نمی‌دهند. سر هم بر‌نمی‌گردانند. انگار باید همان زمان از اتاق بیرون می‌رفتم. در راهرو، سفیدپوشانی در رفت‌وآمدند. كسی با كسی حرف نمی‌زند. خاموشی سخت آزارنده است. گویی باید چشم‌به‌راه رویداد ناجوری بود. نگاه‌ها تیز و تند است. من به چیزی فكر نمی‌کنم. خودم را ناگزیر می‌کنم كه به چیزی فكر نكنم. نه به غده، نه به مُرده كه خودم بودم یا گمان كردم خودمم، نه به این كه چرا کم‌تر كسی با كسی حرف می‌زند، چرا هیچ كس چیزی به من نمی‌گوید و چرا ـ آخر چرا ـ نگاه‌ها این قدر تیز و سخت است؟ سخت می‌کوشم  خوددار باشم و استوار. و هستم هم. آن بارها هم كه از اتاق دوم دست راست بیرون می‌آمدم خوددار بودم و استوار. هر چند ماهیچه‌های پاهایم همیشه چون تارهای حنجره‌ی آدمی تا دم مرگ ترس‌خورده می‌لرزیدند و دست‌ و دل و صدایم هم چون شاخه‌های بید در باد می‌نویدند، استوار بودم و آری، سخت شاد. همیشه شادی بزرگی بود بیرون آمدن از آن اتاق. بزرگ‌ترین شادی.
      از پله‌ها پایین می‌روم. با گام‌هایی استوار و پاهایی كه هیچ یك از تارهایش نمی‌لرزند. خونسردم. و آرام. دیگر اتاق را از یاد برده‌ام. تنها می‌خواهم از ساختمان بیرون بروم. به كجا؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم كه دیگر كاری این جا ندارم.  به طبقه‌ی همكف می‌رسم و رو به در می‌روم. پیرمردی پیش می‌آید. باید نود سالی داشته باشد. با دو دست لرزان به دستگیره‌های صندلی چرخ‌دار، هر بار به اندازه‌ی نیم وجب، صندلی و به همراهش، تنه‌اش را پیش می‌راند، بعد پاهای پس مانده‌اش را به همان اندازه پیش می‌کشد. به لاک‌پشتی خسته می‌ماند. چه رنج هنگفتی برای چند گام پیش‌روی! ولی که می‌داند این پیش‌روی به سوی زندگی است یا مرگ؟
      می‌خواهم بیرون بروم، اما نگاهم روی پیرمرد می‌ماند و نرم می‌شود. یک‌دم فراموش می‌کنم كه كجایم و می‌خواهم هر چه زودتر از این جا بروم. دیگر نزدیك دَرَم كه یك پای پیرمرد ناگهان وامی‌دهد و تلاشش برای سرِ پا ماندن به جایی نمی‌رسد. فرومی‌ریزد. چون ساختمان بزرگ و سنگینی كه پی‌هایش وابدهند. چشم‌انداز دل‌خراشی است. می‌پرم و تن به زیر دوشش می‌دهم. چرا؟ نمی‌دانم. انگار همیشه همین جور بوده‌ام. این همه خودم را ناچار می‌بینم. و این اندازه برایم طبیعی است. پیرمرد تپل است و سنگین. به‌سختی سرِ پایش می‌کنم. دو دستش را باز روی دستگیره‌ها می‌نشاند، اما پاها دیگر تن به كشیدنِ او نمی‌دهند. تا كمی خودم را کنار می‌کشم، می‌رود كه نقش بر زمین شود. به‌ناچار كنارش می‌مانم تا… تا نمی‌دانم چه شود. حتما اگر كمی نگهش دارم چیزی می‌شود. به امیدی نگاهی به دوروبر می‌اندازم. مردان و زنانی در گذرند. بسیاری‌اشان کوچک‌ترین واكنشی نشان نمی‌دهند، انگار از کره‌ی دیگری به ما نگاه می‌کنند. برخی‌ها سروروی دلسوزانه‌ای به خود می‌گیرند، اما نمی‌ایستند.
      پیرمرد له‌له می‌زند. گوشه‌های دهانش كمی كف نشسته. موهای برف آسایش آشفته شده. پوست سفید رویش سرخ شده. ریش زیر چانه، بیخِ گوش‌ها و زیر پره‌های بینی‌اش را نتوانسته خوب بزند. همیشه دلم برای پیرمردهایی كه نمی‌توانند ریششان را درست بزنند، می‌سوزد. چندی چشم‌به‌راه می‌ایستم. خبری نمی‌شود. لابد دیگران فكر می‌کنند اگر دستی زیر دوش او بگیرند، دیگر گیر می‌افتند. كمی دیگر فكر می‌کنم شاید پیرمرد حالش جا آمده و بتواند راهش را كه نمی‌دانم رو به كجاست پی بگیرد. اندکی خودم را پس می‌کشم. پیرمرد می‌رود چون یك گونی سیب‌زمینی روی زمین ولو شود. باز می‌گیرمش. سراپا می‌لرزد. چون پدری، پدرم، به دوشش دارم و دستم را دورش می‌گیرم. تنگاتنگ. یک‌دم فكر می‌کنم چه مدت است كه كسی را این جور تنگاتنگ در برنگرفته‌ام. یادم نمی‌آید. پیرمرد به جوجه‌ای از آشیان افتاده می‌ماند. می‌پرسم:
      ـ كجا می‌خوای بری، پدر؟
      با خودم می‌گویم شاید او را برسانم و هر دومان را راحت كنم. چانه‌اش می‌لرزد. چشمانش از نگرانی دودو می‌زنند. با صدای پوكِ بریده‌بریده می‌گوید:
      ـ می‌خوام بلیت بخت‌آزمایی بخرم…
      و با سر و چشمانش كه چندان به خواستش نیستند، كمی آن سوتر را نشان می‌دهد. باورم نمی‌شود. "بلیت بخت‌آزمایی! حالا؟ در این حال‌وروز؟ به بهای افتادن و جون دادن؟ نود سال کم‌اش بوده؟" می‌گویم:
      ـ بذار برای فردا! حالا بیا و برو استراحت كن!
      با همه‌ی ناتوانی‌اش، چنان برافروخته می‌شود كه هاج‌وواج می‌شوم. همه‌ی مهربانی و ناتوانی‌اش رنگ می‌بازد. دستگیرم می‌شود كه از جانش می‌گذرد، از بخت‌آزمایی‌اش نه. حتما باز هم برای نمی‌دانم چندمین بار، به دلش برات شده كه این بار، بُردش چون‌وچرا ندارد. خستگی آرام‌آرام توش و توان از من می‌گیرد. به‌ناچار نرم‌نرم رو به فروشگاه می‌برمش. زنی از راه می‌رسد. پیرمرد را می‌شناسد. اشاره‌ای به كسانی می‌کند، پولی از پیرمرد می‌گیرد و می‌پرسد:
      ـ روی چی‌ها می‌خوای پول بذاری؟
      پیرمرد ِهن‌هن كنان سه چهار بازی را نام می‌برد و در این میان، چند بار پشیمان می‌شود. زن می‌رود و چند تنی می‌آیند و پیرمرد را از من می‌گیرند. از در كه می‌خواهم بیرون بروم، می‌گویم كاش از پیرمرد پرسیده بودم اگر یك میلیون ببرد چه می‌کند! این پیرمردی كه پیدا نبود یك ساعت دیگر هم…
        بیرون می‌آیم. همان گونه‌ام كه بودم: جدی، خوددار، اخمو و سرد. هوا هم چنان گرگ‌ومیش است. نمی‌دانم روز در راه است یا شب. آسمان هم رو گرفته و سر نخی به  دست نمی‌دهد. همه جا آرام است. این جا و آن جا، پرهیب چند تنی به چشم می‌خورد. می‌خواهم از این جا بروم. اما چه گونه؟ كمی این پا و آن پا می‌کنم. فكر تاكسی گرفتن را كنار می‌گذارم. پر گران می‌شود. اتوبوسی هم در دیدرس نیست. نمی‌خواهم از كسی بپرسم. به‌ناچار به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا نیرویی می‌خواهد به من بباوراند كه سراپای دنیا زیر آفتابی كه زمانی می‌تابیده، چون چرم خشكیده و چروكیده و شده همین یك گله‌ جا. و انگار مرزهایش، دورترین چراغ‌هایی است كه تک‌وتوک، در دوروبر روشن‌ است. نمی‌دانم چرا گمان می‌کنم كه راه‌ها کمی آن سوتر در این گرگ‌ومیش پایان می‌یابند و پس از آن، پرتگاه هراسناكی دهان باز می‌کند كه درونش پر از سیاهی قیرگون است. فكرها را پس می‌زنم.
      چاره‌ای ندارم. باید از كسی بپرسم چه گونه می‌توانم از این جا كه نمی‌دانم كجاست بروم. به سوی كسی می‌روم كه آن ورتر كنار خیابان ایستاده. او به تیر چراغ‌برق نزدیک‌تر است. می‌پرسم با كدام اتوبوس می‌توانم به "شیدستان" بروم. مرد ریشخندی می‌زند و می‌گوید:
      ـ دیگه همچو جایی روی كره‌ی خاكی نیس.
      این را با باوری اهریمنی می‌گوید. من هیچ جور نمی‌توانم در گفته‌اش شك كنم. گویی زادگاهم واژه‌ای بوده  كه از روی كاغذ پاکش کرده‌اند و دیگر نشانی از آن نمانده. گویی هیچ‌گاه نبوده. هیچ‌گاه. و من دمی می‌ایستم و با درد و دریغی بی‌کران در دل می‌گویم:
      ـ پس از روی زمین پاك شد؟!!! پس دیگه هرگز، هرگز نمی‌بینمش؟!!!
      در درون سرگشته و شگفت‌زده‌ و در بیرون خوددار و استوارم. نمی‌خواهم از كس دیگری هم در آن باره بپرسم. می‌ترسم باز هم ریشخند شوم. تنها می‌خواهم از این ساختمان و از این آدم‌های سرد و خاموش و بدگمان و تیزبین و بیم‌انگیز دور شوم. می‌خواهم از این گرگ‌ومیش كه دیگر گمان نمی‌برم به سپیده برسد فرار كنم. دمی به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم  كجا را دارم كه بروم، و به راه می‌افتم. راهِ روبه‌روی ساختمان را پیش می‌گیرم. استوار.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد