چه خاموش و بى نصيب
در بى انعكاسى آن همه آرزو
پير مى شوم،
وزخم كهنه اى در دلم مى خندد .
چه غريبانه درگير اين آئينه ام
كه از غُبارِ ديروز ابريست .
چه ملول و بى سبب
آلبومى را ورق ورق مى زنم
كه جاى مهربانى در آن خاليست .
چه بى بهانه بود
اين بارانِ بى دريغ
كه بر بُهتِ اين برگِ بى بهار،
باريد .
به اُميّدِ نَفَسِ تازه ى صبح
چقدر شعله ى جانم،
سر پيمان بماند
شب، به پايان نرسيد
نور، در گلوگاهِ خونينِ سحر خشكيد .
به كه بايد گفت دوستت دارم
كه اين هواىِ سنگين
زسوزِ سوختگىِ گُلواژه هاى عشق
آكنده است .
واز طلوعِ لاله و لبخند
نمى گويدم كسى .
چقدر بى بازگشت شده ام .
اين باغِ يخ زده
با شاخه هاىِ شكسته
انگار،
هيچگاه بهار نداشته است
سقفِ كاغذىِ خانه ى ما
گوئى،
هرگز ديوار نداشته است
اكنون،
روىِ پايين ترين پله ى اضطرارى مانده ايم
و در چشمانِ ما
هراس شعله مى كشد
سقفِ كاغذىِ خانه ى ما
ترك بر مى دارد .
فرخ ازبرى - آلمان
١٣ فوريه ٢٠١٦
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد