logo





صنوبر

يکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۳۱ ژانويه ۲۰۱۶

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
«کار هر سالشه، خونه قصرمانند صد ساله بازمونده ا زشازده های قجریشواول دهه عاشورا می کنه حسینیه. ده شب آزگار روضه خونی داره. اهل محل میان، باچن استکان چای قندپهلو گلوئی تازه میکنن، حمد و فاتحه میخونن، یه عده م گوشه و کنارای دور از منبر نماز مغرب و عشا میخونن، یکی دو ساعت موعظه گوش میدن. یه شب جمعه م هر نفر یه بادیه شله زرد میخورن. شب عاشورا یه دیگ پنجاه نفره آش رشته می پزه ، صغیر و کبیراهل محل تا جادارن میخورن، اضافی هاشم میره در خونه فقیر بیچاره ها ،تموم ثوابشم میره واسه مرده های صنوبر خانوم صاحب مجلس. حتم دارم اون دنیا همنشین زهرای مطهر میشه.اهل محلم تو سالن بزرگ پخش و پلا نشستن که بیشتر نمود داشته باشن.»
«تموم کارای صنوبرروحسابه ویه حکمتی پشتش خوابیده.»
«هیچ حسابی پشت این کارای خیرنیست.این محل وشهریه مردداره،اونم صنوبربانوی خیرمجلس آل علیه.خونه شو کرده حسنیه،دهه عاشوراچراغ مجلس عزاداریش قلب محله وشهرومنورمیکنه.یه بانوی بیوه کارده مردومیکنه.تموم هستی شوگذاشته توراه خیر.خوب دری روزده،آخرتشوپیش آل علی بیمه کرده…..»
«خیلی یکه تازی میکنی کربلائی!این خونه قصرمانندمال شوهرش بود.انقلاب که شدهیچکس نفهمیدواسه چی خودکشی کرد.صنوبرخانوم بلافاصله راه افتادوسندنصف خونه رابه عنوان پشت قباله به اسم خودش کردوگرفت.بعدشم باهمین دهه عاشوراوحسینیه بازیاش،یه جورائی بااداره ثبت کناراومدوسندشیشدونگ تموم خونه روبه اسم خودش کردوگرفت.»
«باباتوخیلی کذابی!برمنکرآل علی نعلت،بلن بگوبیش باد!»
«ریشه تموم قضایای صنوبرتوسینه ی همین آق احسانه که روبه روت نشسته.جون من بهش بگوچی جوری اون شب عیدنوروزکه مادرش پلوخورشت قورمه سبزی شب عیدروآماده کردوبادخترا،شوهروپسراش رفتن حموم محله،صنوبرزودتربیرون اومد.باسرعت برگشت خونه،بیشترپلوخورشت قورمه سبزی روخورد.دیگ پلووقابلمه خورشتویه ورودراشوبازگذاشت،طناب ماده گاوروبازکرد- مادرش ماده گاو روتوحیاط کنارآشپزخونه می بست که آماده دوشیدن باشه-اهل خونه که برگشتن،گفت گاوه طنابشوپاره کرده وپلووخورشتاروخورده...»
«آق احسان،شنفتم هم مدرسه ای وهم کلاسی وآشنای دوران بچگی صنوبربانوی صاحب مجلس عزاداری آل علی بودی وبه قول خودت بعدهام سالای آزگارباهاش رفت وآمدنزدیک داشتی،محسناتشومفصلاتعریف کن تارفیقمون دست ازکذابیتش ورداره.»
«قضیه دوستی من وصنوبربرمیگرده به خیلی سال پیش،شرحش محفل دیگه ای لازم داره بامنقل ووافوروتنقلات مربوطه.»
«بهانه نیاآق احسان،شب درازه وقلندربیدار،آخونده تازه رفته رومنبر،چونه شم گرم شه تاخروسخون پرت وپلاتحویل گوشای مفت میده.مام که گوشه تاریک دورافتاده ای روانتخاب کردیم،شب عاشوراست وتاخروسخونم بشینیم اصلاوابداکسی تونخمون نیست.»
«حالاکه اصراردارین تعریف میکنم،اگه قول بدین غیبت به حساب نیارین.»
«آق احسان،توتوپوست کنده گفتن حقیقت معروفی،کجای گفتن حقیقت غیبته؟»
«سالای بچگی من وصنوبرهم مدرسه ایه دوره دبستان وباهم دوست نزدیک بودیم.»
«چیجوری شدکه تواونهمه هم کلاسی باتودوست شدوتموم رازدلشوواسه ت تعریف میکرد؟»
«خیلی وقتاتومدرسه خیمه شب بازی زناشوئی داشتیم.من وصنوبرتنبل ترین شاگردمدرسه بودیم.توخیمه شب بازیای زناشوئی مدرسه نفرای اول بودیم.من همیشه نقش دامادروبازی میکردم.دلم میخواست بادخترای خوشگل دیگه زناشوئی بازی کنم.هیچکدومشون نقش عروسو بازی نمیکردن،میگفتن دوست نداریم حالاحالاهاعروس شیم.تنهاصنوبرهمیشه واسه نشستن جای عروس له له میزد،دایم باهمه می لاسیدوورمیرفت.واسه این کاراش تومدرسه گاوپیشونی سفیدبود»
«لابدعلاقه شدیدبه هنرپیشگی داشت ومیخواست تمرین کنه.»
«بحث صنوبرهنرپیشگی نبود.»
«چی بود،آق احسان؟»
«پیداکردن شوهربود.»
«پیداکردن شوهرتوده دوازده سالگی دوره دبستان؟»
«نقش عروس روجوری بانازوعشوه بازی میکردکه دهن همه پسرای مدرسه روآب مینداخت وبه طرف خودش میکشوندکه یکی رواسه رفتن خواستگاریش تورکنه.»
«بهش نزدیک بودی وخیلی وقتاباهم عروس ودامادبازی میکردین،هیچوقت علتشوازش نپرسیدی؟»
«باهم قاطی شده بودیم.منوواسه عملی کردن مقصودش انتخاب کرده بود،تموم ریزه کاریای زندگی خانوادگیشو واسه م تعریف میکرد.»
«چی بوداین ریزه کاریا،آق احسان؟»
«پدرش ازبازمونده های شازده های قجری ومعاون اداره ثبت اسنادشهرمون بودودرآمدخوبی داشت.»
«اینوکه همه اهل محل میدونن،قضیه دنبال شوهربودن صنوبرچی بود؟»
«باباش یه گنجه داشت،خواروبارمصرفی خونواده رومیگذاشت توش.همیشه درش قفل وکلیدش توجیبش بود.صبح قبل ازرفتن اداره،چارپیمانه برنج،مقداری لپه،شیشتاسیب زمینی،دویست وپنجاه گرم گوشت،دوقاشق رب گوجه ودوقاشق روغن بیرون وتوسینی میگذاشت ومیرفت اداره.مادرش وبچه هامیدونستن اون روزنهارچی دارن.یایه روزواسه قورمه سبزی موادبیرون میگذاشت،یاواسه آبگوشت مثلا....»
«لابدوضع مالیشون خوب نبودکه این کارارومیکرد،آق احسان؟»
«گفتم که،باباش بازمانده آل قجربودوکلی ملک واملاک داشت،معاون اداره ثبت املاک شهر بودودرآمدهنگفتی داشت،گرفتارمرض چس خوری شده بود،تموم درآمدشوزمین وملک وباغ میخرید،باهیچکسم رفت وآمدنداشت.»
«این خواروباروگوشتو واسه چن نفربیرون میگذاشت؟چنتابچه داشت،آق آحسان؟»
«صنوبریه خواهروچارتابرادرداشت،باپدرومادرش هشت نفربودن.»
این خواروباروواسه هشت نفرمیگذاشت؟»
«فرارصنوبرازخونه مربوط به مسئله ی دیگه ای بود.»
«چی مسئله ای،آق احسان؟»
«مادرش باتموم وجودازرفتارپدرش راضی وخوشحال بود.نهارورواجاق وباهیزم می پخت.پدرش ازاداره که میامد،مادرش لباساوجوراباشو درمیاوردوپاهاشومی شست،توبلندسفره مینشاندش،هرطرفشم دوتاپسرمی شستن،براشان توبشقابای گلسرخی غذامیکشید،ته مانده وته دیگاروواسه خودش ودوتادخترش توبادیه میکشید،گاهیم غذاکم میامدودختراگشنه میموندن.هیچکسم عین خیالش نبود.مادرش دایم گرده صنوبرروزیرخرحمالی میکشید.»
«واسه همین میخواست شوهروازخونه فرارکنه؟»
«آره،چن روزبعدازخوردن پلوخورشت هشت نفره وگرفتن انتقام ازپدرومادرش،توهمون دوره دبستان باهزارترفندونازوعشوه پسرخرپول مالک همین قصرروکه دوبرابرسن خودش بودروتوروباهاش ازدواج کردوازخونه وخرحمالی وگشنگی کشیدن گریخت...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد