|
|
کشتار ها را به یاد آر!
يکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۷ ژوين ۲۰۰۹
مسعود نقره کار
|
عدم تحمل دگراندیش از هنگام سلطه اسلام بر سرزمین مان, ابعادی دیگر یافت , ویژگی ی مساله ساز و مشگل آفرینی که در مهمترین و پایه ای ترین کتاب ها و متن های اسلامی به وضوح تبلیغ و ترویج شده است . در این کتاب ها و متن ها وجود پاره ای تناقض ها , برداشت های اسلامی معتدلی را نیز سبب شده اند اما تناقص ها و بر داشت ها ی معتدل نتوانسته اند برگرایش غالب عدم تحمل دگراندیش به عنوان خصلت اساسی و مهم اسلام در ایران سایه افکنند. تاریخ اسلام در ایران نشان داده است حکام اسلامی در کردار سیاسی , اجتماعی و دینی دگر اندیش ستیز و دگر اندیش کش بوده اند . | |
کشتار ها را به یا د آر!
فقر حافظه تاریخی دادخواهی بیدادی که بر ده ها هزار دگراندیش رواداشته شده است را به کجا خواهد رساند ؟ نخست وزیر کشتار دگراندیشان, نخست وزیر برگزیده بخش بزرگی از دگراندیشان میهنمان است, تاریخی اینگونه سراغ دارید؟
عدم تحمل دگراندیش از هنگام سلطه اسلام بر سرزمین مان, ابعادی دیگر یافت , ویژگی ی مساله ساز و مشگل آفرینی که در مهمترین و پایه ای ترین کتاب ها و متن های اسلامی به وضوح تبلیغ و ترویج شده است . در این کتاب ها و متن ها وجود پاره ای تناقض ها , برداشت های اسلامی معتدلی را نیز سبب شده اند اما تناقص ها و بر داشت ها ی معتدل نتوانسته اند برگرایش غالب عدم تحمل دگراندیش به عنوان خصلت اساسی و مهم اسلام در ایران سایه افکنند. تاریخ اسلام در ایران نشان داده است حکام اسلامی در کردار سیاسی , اجتماعی و دینی دگر اندیش ستیز و دگر اندیش کش بوده اند .
اعراب مسلمان از همان آغاز اشغال ایران - که تا به امروزنیز ادامه یافته است - پیروان ادیان زرتشتی ,یهودی و مسیحی را " اهل ذمه " و دیگران را موالی یا" بندگان آزاد شده" وعجم یا" گنگ زبان" و مشرک خواندند. اینان پس ازشکل گیری ده ها فرقه و شاخه و شعبه ی اسلامی حتی به مسلمانان دگراندیش برچسب کافر , ملحد , مرتد , منافق و زندیق زدند , و به این وسیله ابزار های مطلوبی برای مشروعیت بخشیدن به آزار و اذیت , تکفیر , زندان, شکنجه وکشتار دگراندیشان و مخالفان بوجود آوردند. بساط کتاب سوزان ها , کتاب شستن ها , کشتار دگر اندیشان و حتی قطعه قطعه کردن آن ها از ان هنگام پر رونق تر شد.!
حکومت اسلامی ایران که نام " جمهوری اسلامی ایران " بر خود نهاده است , تجلی تمامی سلسله ها و دود مان هایی ست که عدم تحمل و کشتار دگراندیشان از ویژگی های شان بود.آیت الله خمینی , بنیانگذار حکومت اسلامی ایران, در عرصه ی عدم تحمل و کشتار دگراندیشان همان کرد که اسلاف اش در ایران کردند.
5 فقره کشتار دگراندیشان ,که طی سی سال گذشته به فرمان آیت الله خمینی و پیروان اش به وقوع پیوست , ابعاد عدم تحمل و نابردباری این حکومت در قبال دگراندیشی و مخالفت را نشان می دهد:
۱- کشتار آغاز انقلاب, سال های ۵۸-۱۳۵۷:
کشتار این سال ها اکثرا" مسؤلین رژیم پهلوی را در بر گرفت. نخست وزیر , وزیران , فرماندهان ارتش و نیروی انتطامی و امنیتی( اطلاعاتی) و بسیاری از مسؤلین , کارکنان و وابستگان به دربار و دوایر کشوری و لشکری قربانیان این کشتاربودند. محاکمه های این قربانیان نا عادلانه و منطبق با قوانین قضایی و حقوقی بین المللی نبود. در این کشتار روحانیون وابسته به در بار , حتی موذن هوادار رژیم پهلوی , برنامه ساز رادیو و تلویزیون و گوینده اخبار در رادیوو تلویزیون, وعده ای از سرمایه داران و زمینداران نیز تیر باران شدند و یا به طرز فجیع به قتل رسیدند. در میان قربانیان این کشتار بودند کسانی که هیچ جرمی مرتکب نشده بودند و تنها به دلیل حمایت و یا همکاری با رژیم پهلوی اعدام شدند.
حکومت اسلامی در این سال ها تعدادی از بهاییان ودیگر مسلمانان مخالف حکومت اسلامی رانیز اعدام کرد.بهائیان , به عنوان بزرگ ترین اقلیت مذهبی در ایران که بیش 300 هزار ایرانی را شامل می شوند ,از آن هنگام تا کنون بزرگ ترین قربانیان عقیدتی حکومت اسلامی اند.
در این سال ها حکومت اسلامی در یورش به کردستان و ترکمن صحرا تعدادی از مخالفان سیاسی و عقیدتی خود را اعدام کرد , و یا به قتل رساند. در مورد تعداد دگراندیشان به قتل رسیده به دست حکومت اسلامی در این دوره آمار دقیقی در دست نیست , گمان زده می شود صدها دگراندیش در این دوره اعدام , و یا به اشکال گوناگون به قتل رسیدند. .
علاوه بر کشتار دگراندیشان, حکومت اسلامی تعداد قابل ملاحظه ای از قربانیان بی سوادی , بیکاری و فقر, به ویژه معتادان و خودفروشان را اعدام کرد , و یا به طرز فجیعی به قتل رساند.
2- کشتار سال های 62-1360
حکومت اسلامی در این سال ها هزاران تن از مخالفان سیاسی و عقیدنی خود را اعدام کرد, و یا به اشکال مختلف به قتل رساند. رهبران , اعضا و هوادران سازمان مجاهین خلق و سازمان ها ی چپ گرا , حتی رهبران و فعالین برخی از سازمان های چپ گرایی که حامی حکومت اسلامی بودند (حزب توده و سازمان فداییان اکثریت ) بیشترین قربانیان این دوره را شامل می شوند. به نوشته ی روزنامه های حکومتی تنها دریک روز در تیرماه سال 1360 , بیش از 300 نفر در اوین اعدام شدند , که در میان آنان جوانان زیر 18سال نیز وجود داشتند.
در این دوره فشار بر اقلیت های مذهبی , به ویژه بهاییان نیز تشدید شد . یکی از قربانیان بهاییت دراین سال ها پروفسور منوچهر حکیم , پزشک و استاد دانشگاه بود که در سال 1360 در سن 71 سالگی به قتل رسید .مونا محمود نژاد , دانش آموز 17 ساله را نیز به جرم بهایی بودن در میدان چوگان شیراز اعدام کردند.
افرادی از دیگر گروه های سیاسی و عقیدتی مخالف حکومت اسلامی نیز اعدام شدند. سازمان مجاهدین خلق تعداد قربانیان این سال ها را ده ها هزار نفر اعلام کرد , و در کتابی نام و مشخصات هزاران تن از قربانیان را اعلام نموده است .
3- کشتار بزرگ تابستان سال 1367.
با فتوی آیت الله خمینی، در طول 2 ماه مرداد و شهریور این سال ، نزدیک به پنج هزار زندانی سیاسی وعقیدتی قتل عام شدند. آیت الله خمینی با بهانه قرار دادن حمله ی نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران از درون عراق به غرب کشور چنین فتوایی صادر کرد:
«... کسانی که در زندان های سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند محارب و محکوم به اعدام می باشند و تشخیص موضوع نیز در تهران با رأی اکثریت آقایان حجة الاسلام نیری... (قاضی شرع) و جناب آقای اشراقی (دادستان تهران) و نماینده ای از وزارت اطلاعات می باشد. ... در زندان های مرکز استان کشور رأی اکثریت آقایان قاضی شرع، دادستان انقلاب و یا دادیار و نماینده وزارت اطلاعات لازم الاتباع می باشد، رحم بر محاربین ساده اندیشی است... آقایانی که تشخیص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند [اشدًا علی الکفار] باشند و...»
با این فتوا زندانیان سیاسی و عقیدتی, مجاهد و غیر مجاهد ، در محاکماتی 2 تا 3 دقیقه ای که در آن ها یک روحانی نقش دادستان , قاضی و وکیل مدافع را بازی می کرد , محکوم و دسته دسته به دار آویخته شدند.
درباره ی علل سیاسی و ایدئولوژیک (عقیدتی) این جنایت بزرگ و کم سابقه نظرات گوناگونی مطرح شده است:
- برخی پذیرش پیشنهاد صلح سازمان ملل متحد (قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل) توسط خمینی را دلیل صدور فتوی فرمان قتل عام زندانیان می دانند. در همین رابطه عده ای می گویند خمینی با این کار می خواست خشم خود را از این شکست فرونشاند.
عده ای دیگر اما بر این باورند که پایان جنگ، پایان بهانه تراشی برای مشکلات اجتماعی و اقتصادی بود . این نگرانی که مردم به خاطر مشکلات مذکوردست به اعتراض و شورش بزنند وجود داشت و خمینی بر آن شد تا بازماندگان احزاب و سازمان های سیاسی را از میان بردارد تا سازمان دهندگانی احتمالی برای سامان دادن به اعتراض ها وشورش ها وجود نداشته باشد.
- برخی حمله ی سازمان مجاهدین خلق ایران به غرب کشور را دلیل صدور فتوای قتل عام زندانیان سیاسی و عقیدتی می دانند.
- عده ای نیز بر این نظرند که پیش از حمله ی مجاهدین خلق، و نیز پیش از پذیرش قطعنامه ی شورای امنیت سازمان ملل، خمینی و یاران اش قصد "پاکسازی" زندان ها را داشتند. اعتصاب ها و مقاومت های درون زندان، بیماری خمینی و احساس این که مرگش به زودی فرا خواهد رسیدرا دلیل قتل عام سال 67 می دانند.
- برخی فعل و انفعالات درون رژیم و تلاش خمینی برای جلو گیری از هم پاشیدگی حکومت اش را عامل صدور فتوی خون و جنایت می دانند.
پیش و نیز در ادامه ی این کشتار بزرگ ,کشتار اقلیت های مذهبی , بویژه بهاییان ,رهبران مسیحی وسنی نیز ادامه یافت .( به گزارش سازمان عفوبین الملل در فاصله سال 1979 تا 1992 حداقل 200 بهایی اعدام شدند ).
۴- کشتار در خارج از کشور
طی سی سال گذشته حکومت اسلامی حداقل 70 تن از دگراندیشان, روشنفکران و مخالفان سیاسی و عقیدتی اش را در خارج از ایران ,به ویژه در اروپا به طرز فجیع به قتل رسانده است . این سلسله قتل ها با قتل علی اکبر طباطبایی به سال 1980 در واشنتگتن دی .سی آغاز شد. قاتل یک سیاهپوست مسلمان امریکایی ست که به ایران گریخته و در آنجا به کار و زندگی مشغول است !. شاهپور بختیار آخرین نخست وزیر رژیم پهلوی و فریدون فرخزاد شاعر و شومن نیز در میان این قربانیان بودند, که هردو با ضربات متعدد کارد به طرز فجیعی در پاریس و بن به قتل رسیدند. در منطقه کردستان کشور عراق نیز در فاصله سال های 1991 تا1997 بیش از 210 تن از افراد اپوزیسیون حکومت اسلامی ترور شدند.
۵- قتل های زنجیره ای
قتل های زنجیره ای که در آن ها حداقل 76 نفر به قتل رسیدند با هدف ایجاد فضای وحشت و ارعاب در جامعه , بویژه در جامعه روشنفکری ایران آغاز شد. این قتل ها از آذر ماه سال 1367آغاز و آخرین آن در آذر ماه 1377 اتفاق افتاد. این سلسله قتل ها با قتل فجیع دکتر کاظم سامی وزیر بهداری کابینه مهندس بازرگان و از فعالین سیاسی ایران شروع شد . دکتر سامی را به ضرب کارد در مطب اش به قتل رساندند. قتل سعیدی سیرجانی ( نویسنده و پژوهشگر) , داریوش فروهر( رهبر حزب ملت ایران) و همسرش پروانه فروهر, محمد مختاری ( شاعر , پژوهشگرو عضو کانون نویسندگان ایران), محمد جعفر پوینده ( نویسنده و پژوهشگر) نمونه هایی از این قتل هاست . اسناد و شواهد موجود جای تردید نگذاشته اند که این قتل ها را وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی سازمان داده بود.
خلاصه
سی سال حیات جمهوری اسلامی گواهی ست بر اینکه رهبران حکومت اسلامی ایران خود را منادی حقیقت مطلق و برتر , نماینده ی خدا و آخرین کلام می دانند.اتکای فکری و رفتاری رهبران این حکومت آموزش های کتاب قران است که در آیه های متعدددر آن تکرار شده است کتابی ست ابدی و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند در آن تغییری ایجاد کند, و در قران همه چیز هست و هیچ کمی و کاستی در آن وجود ندارد و محمد نیز به عنوان خاتم الانبیا , آخرین کلام را گفته است. از مندرجات این کتاب و کلام پیامبر برداشت های گوناگونی شده و می شود, بر داشت هایی گاه معتدل و گاه به شدت ارتجاعی و خشونت آفرین. حکومت اسلامی ایران از نمونه هایی ست که ارتجاعی ترین بر داشت را از این کتاب و کلام پیامبرش داشته است. تلاش چنین حکومتی همانند و همنوا سازی همه اندیشه ها و عقیده ها با اندیشه و عقیده خود , که آن را بهترین و برترین می داند ,بوده و هست , آن هم به ضرب آزار و اذیت , توهین , تحقیر , تبعید , تکفیر , زندان , شکنجه و قتل و کشتار دگراندیشان . کاری که روزمرگی جمهوری اسلامی ایران شده است.
رهبران جمهوری اسلامی , به ویژه آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای , با بر داشتی خشونت آیین از قران , کلام محمد و جانشین ها ی او , طی سی سال گذشته بانیان اصلی 5 فقره کشتار دگراندیشان در ایران بوده اند , که در این کشتار ها بسیاری از روحانیون و مسؤلین قوه های قضاییه , مجریه و مقننه حکومت نیز این دو آیت الله را همراهی کرده اند.
پرسش دانشجویان شجاع در دو دانشگاه ( کرمان و بابلسر ) از میر حسین موسوی در باره ی کشتار بزرگ سال 67 این امیدواری را پدید آورد که آقایان بتریج مجبور به پاسخگویی پیرامون جنایت های حکومت شان خواهند شد, اما رعشه ها و تشنج های انتخاباتی , به ویژه طی چند هفته ی اخیر , که حتی به جسم و جان بخشی از به اصطلاح " اپوزیسیون " حکومت اسلامی و " روشنفکران " در خارج کشور افتاده است , این سؤال را سبب شده است که آیا با چنین حافظه تاریخی و با چنین" اپوزیسیون " و "روشنفکرانی" کشتار هزاران دگراندیش در ایران و جنایت های حکومت اسلامی می روند تا به دست فراموشی سپرده شوند؟ فقر حافظه تاریخی, دادخواهی بیدادی که بر ده ها هزار دگراندیش رواداشته شده است را به کجا خواهد رساند ؟ نخست وزیر کشتا ر دگراندیشان, نخست وزیربرگزیده بخش بزرگی از دگراندیشان میهنمان است,تاریخی اینگونه سراغ دارید؟
نظرات خوانندگان: شما هم بی تقصير نبوديد سيروس"قاسم" سيف 2009-06-08 18:43:29
|
" شما هم بی تقصير نبوديد"
" نوعی چپ. نوعی تقصير. نوعی تفسير"
سيروس" قاسم" سيف
انقلاب پيروز شده بود و او ، چند روز مانده به عيد نوروز، پس از سالها، دوری از وطن، مسافر يکی از هواپيماهائی بود که به سوی ايران میآمد. وقتی که داشت وسائلش را تحويل قسمت بار میداد، دونفر که بعدا، معلوم شد از مسافران همان هواپيما هستند، به او نزديک شدند و يکی از آنها، جلوتر آمد و به ساک کوچکی که او بر شانهاش داشت، اشاره کرد و گفت:
- مثل اينکه، بار زيادی نداری؟
- نخير. فقط همين ساک!
مسافر گفت:
- ولی، حتما میدونی که کم کمش، سی کيلوئی میتونی مجانی......
- بلی. اطلاع دارم. ولی سی کيلو نيست. بيست کيلو است!
مسافر دومی، قدمیبه جلو گذاشت و گفت:
- حالا، بيست کيلو يا سی کيلو. فرقی نمیکنه. قضيه اينه که بار ما، خيلی زياده. اگر ميشه، اين کارتن را بذار به حساب بارهای خودت.
او اخم کرد و گفت:
- میبخشيد! ولی من شما را نمیشناسم!
مسافر اولی خنديد و گفت:
- چقدر لفظ و قلم حرف میزنی رفيق! نترس! به همون سبيل استالينيت قسم که توش پر از کتابه.
او هم خنديد و گفت:
- شما به هرکسی که سبيل داشته باشد، میگوئيد رفيق؟!
مسافر دومیگفـت:
- حق با شما است جناب! اين رفيق ما، کراوات گردنتو نديده. و گرنه، بهت نمیگفت رفيق!
- مگه رفقای شما، حق ندارند کراوات بزنند؟!
- حالا، جای بحث اين طور چيزها نيست! اصلا، رفيق و اين چيزها هم بکنار. بالاخره ، انقلاب شده و پرستوها، دارند به لونهشون بر میگردند. شما هم که بهت نمياد که ضد انقلاب باشی. خواهش ما اينه که، اگر ممکنه، اين کارتن کتابو بگذاری به حساب بارهای خودت. اونجا که رسيديم ازت میگيريم. ممکنه؟!
از نوع برخوردشان، خوشش نيامده بود، اما به دليل پرستو بودنشان، کارتن را گرفت و گذاشت به حساب بارهای خودش. وقتی خواست سوار هواپيما بشود، بحث شديدی بين ميهماندارها و چند نفر از مسافران درگرفت. مسافران، میخواستند بارهائی را که بايد قبلا تحويل قسمت بار میدادند، با خودشان به درون هواپيما بياورند. يکی از ميهماندارها گفت:
- بر خلاف مقررات است! امکان ندارد!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- آقاجان! انقلاب شده و شما هنوز هم داری از مقررات زمان شاه، حرف میزنی. بذار ببريم تو ديگه!
همه خنديدند و ميهماندار گفت:
- آخه خطرناک است! باعث سقوط هواپيما میشه!
يکی از مسافران خنديد و گفت:
- خيالت راهت باشه، هواپيمای انقلاب سقوط نمیکنه!
ميهماندار گفت:
- البته، اگر ضد انقلابی توش نباشه!
مسافر ديگری گفت:
- اولا، ضد انقلابیها، تا حالا، يا از ايران، فرار کردن و يا دارند فرار می کنند! ثانيا، برای اينکه مطمئن بشی، همه با هم میگوييم، مرگ بر ضد انقلاب. هرکسی که نگفت، معلوم میشه که ضد انقلابيه و نباس سوار هواپيما بشه!
آنوقت، همه با هم فرياد زدند، مرگ بر ضد انقلاب و سرانجام، دعوا به نفع انقلاب پايان گرفت و بارهای اضافی، وارد هواپيمای انقلاب شد و يک ساعت بعد، به پرواز در آمد و اوج گرفت و پس از چند دقيقه که بلندگو اعلام کرد مسافران میتوانند کمربندهای ايمنی شان را باز کنند، عدهی زيادی، صندلیهايشان را ترک کردند و هرکسی به سوی دوست و يا دوستانی رفت که در صندلیهای ديگری نشسته بودند.
صندلی او کنار پنجره بود. درکنارش، جوانی نشسته بود و چشم به قرآنی دوخته بود که روی زانوهايش داشت و گهگاهی هم چيزهائی را روی کاغذ يادداشت میکرد. در آن طرف جوان قرآن خوان، پيرمردی نشسته بود، با عينکی ذره بينی برچشم و ته ريشی برصورت، که گاهی به او و گاهی به جوان قرآن خوان نگاه میکرد و آهی میکشيد و لبهايش باز میشدند که چيزی بگويد، اما نمیگفت. پس از چند دقيقه ای، از همانجا که نشسته بود، میتوانست ببيند که در اين گوشه و آن گوشهی هواپيما، عدهای دور هم جمع شده اند و مشغول بحث و گفتگو هستند. کم کم، صدای بحث کنندگان بالا گرفت و مسافران ديگر هم، از اين گوشه و آن گوشهی هواپيما، از جاهايشان برخاستند و راه افتادند به سوی بحث کنندگان. جوان قرآن خوان هم، پس از چند دفعه که گوش تيز کرد و سرک کَشيد، عاقبت، دلش طاقت نياورد و پس از آنکه قرآنش را توی کيفش گذاشت، از جايش برخاست و رفت به سوی بحث کنندگان. جوان قرآن خوان که رفت، پير مرد، پس از کشيدن آهی بلند، رو به او کرد و گفت:
- آقا، عجب، شير تو شيری شده است!
- منظورتان چيست؟
- منظورم به همين بحث کنندهها است. اين جوانک هم رفت که به آنها بپيوندد و الان است که دعوا شروع شود!
- چه دعوائی؟
- اين جوانک، قبلا توی فرودگاه، با يکی از آقايان چپیها ......
در همان لحظه، صدای جوان قرآن خوان آمد که داشت رو به بحث کنندگان فرياد میزد و میگفت:
- فقط اسلام! نه شرقی، نه غربی. فقط اسلام!
با بلند شدن صدای جوان قرآن خوان، ديگر گروههای بحث کنندهای که در اين گوشه و آن گوشهی هواپيما پراکنده شده بودند، به سوی جوان قرآن خوان رفتند و جنگ مغلوبه شد که..... ناگهان، در کابين خلبان باز شد و شخصی که شايد خود خلبان بود و يا دستيار او، رو به آنها فرياد زد:
- هواپيما دارد سقوط میکند! يالله! متفرق شويد و هرکسی بنشيند سر جای خودش!
در يک چشم به هم زدن، همه شان دويدند به طرف صندلیهاشان و شروع کردن به بستن کمربندهای ايمنی! خلبان که متوجه وحشت زدگی مسافران شده بود، عصبانيت خودش را قورت داد و با صدای آرامیگفت:
- البته، اشکال فنیای بوجود نيامده است. منظورم اين است که جمع شدن همه در يک طرف، باعث به هم خوردن تعادل هواپيما میشود و.......
يکی از مسافران، فرياد زد و گفت:
- خب! اينو میتونستی همون اول بگی! چرا مردمو میترسونی. مريضی؟!
خلبان، قدمی به سوی آن مسافر برداشت و گفت:
- مؤدب حرف بزن آقا پسر! بهت ياد ندادند که با بزرگتر از خودت.......
آقا پسر، از جايش برخاست و قدمی به طرف خلبان برداشت و گفت:
- چيه، ساواکی! انقلاب شده، ناراحتی؟!
خلبان، دهانش بازشد که چيزی بگويد، اما نگفت و در آن لحظه، چند تا از مسافران از جايشان برخاستند و پسرک را، سر جای خودش نشاندند و خلبان را گفتگو کنان، بردند به طرف کابين و قضيه را فيصله دادند و جوان قرآن خوان هم، دو باره، قرآنش را از کيفش بيرون آورد و شروع کرد به مطالعه و گهگاهی هم سرش را بلند میکرد و اطرافش را از زير نظر میگذراند و با عصبانيت میگفت:
- بگذار به ايران برسيم! معلومتان میکنم. معلومتان میکنم!
لحظهای بعد، از گوشهای، صدای عدهای آمد که سرودی را میخواندند. با بلند شدن صدای آنها، از گوشهای ديگر، صدای عدهی ديگری آمد که سرود ديگری را میخواندند و بعد صدای عدهی ديگری از گوشهی ديگری و عدهی ديگری، از گوشهی ديگر! سرودها، به زبانهای ترکی و عربی و کردی و لری و بلوچی و..... فارسی بود. ميان مسافران، عدهای هم بودند که سرودی نمیخواندند. از جملهی آنها، خود او بود و پيرمرد و جوان قرآن خوان.
جوان قرآن خوان، با اوج گرفتن سرودها، کوچک و کوچک تر شد و در صندلیاش فرو رفت و ناگهان، خودش را بالا کشيد و پس از آنکه نگاه تهديد آميزی به اطرافش انداخت رو به او کرد و گفت:
- به نظر شما، اين کار درست است؟!
- چه کاری؟
- همين سرود خواندن!
- خوب. چه اشکالی دارد؟ شما هم بخوانيد.
- اين سرودها، سرودهائی تجزيه طلبانهاند!
پيرمرد که از لرزش صدايش، معلوم میشد که حسابی کلافه شده است، رو به جوان قرآن خوان کرد و گفت:
- خوب. اينکه عصبانی شدن ندارد. ما هم میتوانيم با هم، سرود "ای ايران، ای مرز پر گهر" را بخوانيم!
جوان قرآن خوان، پس از نگاه عاقل اندر سفيهی که به پيرمرد انداخت، نگاهش را برد به سوی صفحهی قرآن و با خودش گفت:
- استغفرالله!
بعد هم، قرآنش را گذاشت توی کيفش و از جايش بلند شد و رفت به سمت جلو هواپيما. پيرمرد، رو به او کرد و گفت:
- مثل اينکه بهش برخورد که گفتم، سرود ايرانو بخونيم!
- نمیدانم. شايد.
- شايد هم رفت به سراغ خلبان بدبخت که بيايد و جلوی سرود خواندنها را بگيرد!
او جواب نداد و پس از لحظهای که به سکوت گذشت، پيرمرد، خودش را به سوی او کشاند و پچپچه وار گفت:
- بالاخره، اين جوانک عبوس را فراری داديم و حالا میتوانيم، کمی با هم درد دل کنيم. قيافهتان به نظرم آشنا میآيد. قبلا، کجا ممکن است که شما را زيارت کرده باشم. .... اجازه بفرمائيد که اول خودم را معرفی کنم. بنده، غربی هستم.
او هم گفت:
- بنده هم، شرقی هستم.
پيرمرد، در حالی که دستش را که برای دست دادن، پيش برده بود، پس کشيد، گفت:
- شوخی میفرمائيد؟!
- شوخی؟ برای چه شوخی؟!
- منظورم اين است که واقعا، فاميلتان شرقی است؟!
- مگر فاميل شما، واقعا غربی نيست؟!
- چرا. اگر بخواهيد پاسپورتم را هم حاضرم به شما نشان بدهم.
- لزومی به نشان دادن پاسپورت نيست. قبول میکنم.
آقای غربی، پس از لحظهای سکوت ، گفت:
- به نظر شما عجيب نيست؟!
- چه چيز عجيب نيست؟!
- اينکه فاميل شما شرقی است و فاميل من، غربی و تصادفا، در هواپيمای انقلاب، نشسته باشيم و اين جوانک هم با قرآنش، وسط ما نشسته باشد و .....
در اين لحظه، جوان قرآن خوان هم آمد و در جای خودش نشست و آقای غربی، به صحبتش ادامه داد و گفت:
- و حتما، فاميل ايشان هم بايد اسلامیباشد!
جوان قرآن خوان، به سوی پيرمرد برگشت و گفت:
- بلی. بنده، اسلامی هستم. فرمايشی بود؟!
آقای غربی شروع کرد به خنديدن و آقای اسلامی، با چهرهای بر افروخته، گفت:
- اگر موضوع خنده داری است، بفرمائيد تا با هم بخنديم!
آقای غربی گفت:
- اميدوارم، سوء تفاهمی نشود. منظور خنده ام، به شما نبود. خندهی من به اين دليل بود که فاميل بنده، غربی است و فاميل ايشان هم، شرقی و شما هم که میفرمائيد، اسلامی هستيد و وسط ما نشسته ايد و فرياد میزديد که نه شرقی و نه غربی، بلکه فقط اسلام؟!
آقای اسلامی با پوزخندی برلب، رويش را از آقای غربی برگرداند و با خودش زمزمه کرد:
- اياک نعبد و اياک نستعين. اهدناالصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم غيرالمغضوب عليهم و لاالضالين!
سرانجام، هواپيما به ايران رسيد و در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست و حالا، آقای شرقی، به همراه صاحبان کارتن کتاب، در محل تحويل گرفتن بار، وسايل ديگرشان را تحويل گرفته بودند و منتظر رسيدن کارتن کتاب بودند. آقای شرقی، اطرافش را از نظر گذراند و ديد که جوان ريشوئی، با تفنگی در دست، پس از آنکه با آقای غربی، رو بوسی و چاق و سلامتی آبداری کرد، بارهای آقای غربی را روی چهار چرخهای که با خودش آورده بود، گذاشت و بعد هم، آقای غربی، راه افتاد و جوان ريشو و چهارچرخه هم، به دنبال آقای غربی!
- کارتن کتاب هم آمد!
آقای شرقی، به سوی صدا برگشت و ديد که کارتن کتاب، دارد میآيد. صاحبان کارتن به جلو دويدند و يکی از آنها، طناب دور کارتن را گرفت و کشيد به طرف خودش که..... طناب، پاره شد و کتابها، پخش و پلا شدند، روی آن صفحهی چرخان. آقای شرقی به قصد کمک به جمع کردن کتابها، خودش را به آنها رساند و ديد که پشت همهی کتابها، مزين است به عکسهای مارکس، انگلس، لنين، مائو و کاسترو، چگوارا و......... که در همان لحظه، به ناگهان، کسی از ميان جمعيت، فرياد زد که:
- مرگ بر کمونيست!
کسان ديگری هم آمدند و گروهی شدند و دور آقای شرقی و صاحبان کارتن را گرفتند و فرياد مرگ بر کمونيست و مرگ بر آمريکايشان، میرفت که سالن را از جا بکند که دو نفر، با ريش و تفنگ آمدند و پس از آنکه جمعيت مهاجم را کنار زدند، به سرعت برق، کتابها را جمع کردند و گذاشتند توی کارتن و طنابش را بستند و يکی از ريشوها، اول به اتيکت پشت کارتن نگاه کرد و بعد رو به آقای شرقی و دو نفر ديگر کرد و گفت:
- صاحب کارتن کدومتان هستيد؟!
صاحبان کارتن و آقای شرقی، به همديگر نگاه کردند و تا بيايند و تصميم بگيرند که چه بايد بگويند، ريشوی دومیگفت:
- روی اتيکت، نوشته.... " نوروزی"..... کدومتون نوروزی هستين؟!
آقای شرقی گفت:
- نوروزی، بنده هستم، ولی......
يکی از صاحبان کارتن، توی حرف نوروزی پريد و گفت:
- حقيقتش اينه که کتابها، مال اين آقا نيست. من و دوستم آنجا بوديم که يکی آمد و از اين آقا، خواهش کرد که اگه ممکنه.......
يکی از ريشوها، به سرعت، کارتن کتاب را گذاشت توی بغل آقای نوروزی و گفت:
- راه بيفتين! هر سه نفرتان!
آنها را بردند به اتاقی. وارد اتاق که شدند، يکی از ريشوها، روکرد به آقای نوروزی گفت:
- ممکنه پاسپورتتان را ببينم؟
نوروزی پاسپورتش را داد. ريشو پاسپورت را باز کرد و نگاهی به پاسپورت و نگاهی به صورت نوروزی انداخت، پاسپورت را به او برگرداند و گفت:
- اتيکت کارتن که به اسم شما است، ولی اين آقايان، میگويند که کارتن کتاب، متعلق به شخص ديگری بوده است که در مبدأ، از شما خواهش کرده است که........
يکی از صاحبان کارتن، به ميان حرف ريشو پريد و گفت:
ـ من، يک سؤال دارم!
ريشو گفت:
- بفرمائيد!
- مگر انقلاب نشده است؟!
- چرا. انقلاب شده است!
- مگر برای به پيروزی رساندن انقلاب، ديگران نقشی نداشته اند؟!
- کدام ديگران؟!
- مثلا، روشنفکران. مثلا، همين کمونيستها؟! مگر اينها کشته نداده اند؟!
- چرا. کشته شده اند. فراوان. هم قبل از انقلاب و هم توی انقلاب.
- خب! حالا فرض بگيريم که اصلا، اين کتابها، مال خود همين آقای نوروزی باشد. اصلا، چرا مال ايشان. اصلا، فرض بگيريم که مال من و دوستم باشد. مگر اين کتابها، ترياک و مواد مخدر است که ما ميخواستيم قاچاقی وارد مملکت کنيم. مواد مخدر که نيستند، هيچی، بلکه ضد مخدر هم هستند. خب! اين کتابها، کتابهای همون کمونيستهائيه که ........
دو تا ريشو، به ناگهان زدند زير خنده و يکی از آنها گفت:
- خيلی خب، رفيق! برای ما نمیخواد بری روی منبر! چرا، اقلا نگذاشتيشون توی يه ساکی چيزی! اگه ما امشب اينجا نبوديم و به دادتون نرسيده بوديم، حسابتون با کرام الکاتبين بود!
در همان لحظه، در اتاق باز شد و يک ريشوی ديگر، تفنگ به دست وارد شد و تا چشمش به مجرمين افتاد، گفت:
- ای کمونيستهای کثافت! آنقدر کتاب از شوروی وارد میکنين، بسه تون نشده که حالا از خارجه هم وارد میکنين؟!
يکی از رفقای ريشو، به جلو آمد و گفت:
- جوشی نشو حسين آقا! کتابها، مال اين برادرا نيست. اين برادرا، خودشون از اون مسلمونهای دو آتشه هستند. يه سوء تفاهمی پيش اومده که داريم برطرفش میکنيم!
حسين آقا،هاج و واج آمد به طرف آنها و گفت:
- خلاصه، میبخشين برادرا! ما چاکر شما هم هستيم. آخه، ظاهرتون همچين زياد......
تلفن زنگ زد. برادر حسين، گوشی را برداشت و پس از لحظهای که به تلفن گوش داد، به شخص آن سوی خط، گفت:
- اومدم!
بعد هم، در حالی که با عجله، گوشی تلفن را به يکی از برادران میداد، گفت:
- حاجی، با تو کار داره. مثل اينکه امشب ضد انقلاب حمله کرده. يک چمدون ديگه رو گرفتند!
برادر حسين، با عجله خارج شد. رفيق ريش داری که تلفن توی دستش بود، پس از آنکه دهنی تلفن را با دست ديگرش پوشاند، رو به رفيق ريش دار ديگر کرد و گفت:
- چرا اينجا واستادی خره؟! برو دنبالش! سعی کن يه جوری بفرستيش پی نخود سيا. چمدونو با صاحبش بيار اينجا. بدو!
رفيق ريش دار دوم، با عجله، خارج شد و رفيق ريش دار اول، به آنها چشمک زد و بعد هم، گوشی تلفن را برد جلو گوش خودش و گفت:
- سلام و عليکم حاجی آقا! ببخشيد که معطل شديد......نخير....... ما مخلص شمائيم.... بعله..... تا نمازو بخونم و ..... نه........خواهش میکنم..... خداحافظ!
رفيق ريش دار، با عجله، گوشی را گذاشت و رو به آنها کرد و گفت:
- اين حاجيه، داره مياد اينجا. از اون فالانژها است! بهتره که شما رو اينجا نبينه! تلفنن و آدرسی چيزی بگذاريد پيش من، خودم کتابها را بهتون میرسونم. زود! عجله کنيد که الان سر و کلهاش پيدا میشه!
تا آقای نوروزی اراده کرد که بگويد، صاحب کتابها، اين آقايان هستند و بهتر است که آدرسشان را به شما بدهند، يکی از صاحبان کتابها، رو به رفيق ريش دار کرد و گفت:
- فکر میکنم که بهتر باشه که تو، اسم و تلفونتو به ما بدی، کتابهارو که در بردی، ما خودمون ، باهات تماس میگيريم.
رفيق ريش دار، لحظهای فکر کرد و گفت:
- اشکالی نداره. تلفن اينجا روبهتون ميدم. تلفن که زديد، بگيد با برادر اسلامی کار داريم.
بعد هم، برادر اسلامی، با عجله، شمارهی تلفن آنجا را روی تکهی کاغذی نوشت و داد به يکی از صاحبان کتابها و در را باز کرد و آنها هم، به سرعت از اتاق بيرون زدند.
توی راه رو، يکی از صاحبان کتابها، رو کرد به ديگری و گفت:
- چرا شمارهی تلفننتو بهش ندادی؟!
بهش اطمينان نداشتم. تا روزی که تلفن بزنم، وقت دارم که در بارهاش تحقيق کنم!
- بابا جان! يارو از رفقا بود!
- کدوم رفقا؟! يه جوری ميگی از رفقا بود که انگار، يارو رو صد ساله که ميشناسيش!
بين دو رفيق، بحث در گرفت و صحبت از هويت رفقای داخل و خارج شد و هر کدام از آنها، برای اثبات نظر خودش، ديگری را ارجاع میداد به مباحثی که قبلا، بين خودشان، در خارج از کشور مطرح شده بود و آقای نوروزی، از آن بی خبر مانده بود. پيش از آنکه به محل تجمع استقبال کنندگان برسند، آقای نوروزی ايستاد و به رفقا گفت:
- بهتر است که ما همينجا از همديگر خداحافظی بکنيم. شمارهی تلفنم را به شما میدهم. اگر خودتان با آنها تماس گرفتيد و کتابها را به شما دادند که به هدفتان رسيده ايد و ديگر، به وسيلهای مثل من، احتياج نداريد و.....
يکی از رفقا گفت:
- داری متلک بارمان میکنی جناب! ما اگر میخواستيم تو را فدای خودمان کنيم، همونجا که کارتن پاره شد، فلنگو بسته بوديم. ولی ديدی که اينکارو نکرديم!
رفيق دوم گفت:
- تازه، ما از کجا میدونستيم که کارتن پاره ميشه؟!
آقای نوروزی گفت:
- به هرحال، اسم و آدرس من، روی کارتن هست و نشان میدهد که صاحب واقعی کارتن، من هستم. اگر به هر دليل نخواستيد با آنها تماس بگيريد و يا تماس گرفتيد و کارتن را به شما ندادند و يا دچار مشکل شديد، میتوانيد به من تلفن بزنيد!
آقای نوروزی، شمارهی تلفنش را که روی کاغذی نوشته بود، به يکی از رفقا داد و وقتی آنها خواستند شمارهی تلفنشان را به او بدهند، نگرفت و گفت:
- اول بهتر است در بارهی من تحقيق کنيد. مطمئن که شديد، زنگ بزنيد!
سرانجام، از همديگر خداحافظی کردند و هرکدام رفتند به سوی آشنايانی که به استقبالشان آمده بودند. آشنايان آقای نوروزی، در راه رساندن او به خانه، شروع کردند به بحث در مورد انقلاب و تا به خانه برسند، دعوای اسلام و شرق و غرب شروع شد و در خانه هم، بحثشان تا ديروقت شب ادامه داشت و بعد هم، با دلخوری از همديگر جدا شدند و رفتند. آن سال، به دليل دعواهای انقلابی و ضد انقلابیای که دامن خانواده و فاميل را گرفته بود، عيد نداشتند. مادر بزرگش که اسمش ايران بود و پس از رفتن به مکه، او را حاجيه ايران صدايش میکردند و ضمنا، شعرکهائی هم میسرود، وقتی از دعواهای فاميل و اوضاع و احوالات مملکت برايش تعريف میکردند، طبع شاعرانهاش گل میکرد و بر سينه میکوبيد و اشک میريخت و میگفت:
يکی زنده، يکی مرده.
يکی برده، يکی باخته.
ايران، ذکر خدا گفته!
http://www.cyrushashemseif.blogspot.com
|
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد
|
|
|
|