logo





چهار داستانک

ترجمه علی اصغرراشدان

سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴ - ۲۹ دسامبر ۲۰۱۵

Aliasghar-Rashedan05.jpg

Khalil Gibran
Die Zwei Gedichte
خلیل جبران
دوشعر

قرنهاپیش دوشاعردرراه یونان یکدیگرراملاقات کردندوازدیدارهم سرخوش شدند.یکی ازدیگری پرسید:
«این اواخرچه سروده ای ؟باچنک همآهنگی دارد؟»
دیگری باغرورپاسخ داد«به تازگی سرودن بزرگترین شعرم رابه اتمام رسانده ام.بزرگترین نوشته یونان خواهدشد.شعری درستایش زئوس نیرومنداست.»
یک کاغذپوستی اززیرجبه اش بیرون کشیدوگفت:
«این است،نگاه کن،باخوددارمش،دوست میدارم برایت بخوانمش.بیادرسایه این صنوبرسفیدبنشینیم.»
وشعرش راخواند.شعری طولانی بود.شاعردیگرازروی محبت گفت:
«شعری بزرگ است.درزمانه ماندگارخواهدشدوتوراجاودان خواهدکرد.»
شاعراول باآرامش به شاعردوم گفت«وتواین اواخرچه شعری سروده ای؟»
شاعردوم گفت«من تنها شعری کوتاه سروده ام.شعرم تنهاهشت سطرداردودرباره کودکیست که درباغچه بازی میکند.»
وشعرهشت سطری راخواند.شاعراول گفت:
«بدک نیست،بدک نیست.»
جداشدندوهرکس راه خودرارفت.
وحالا،بعدازدوهزارسال،نام شاعرشعرهشت سطری باعشق وافتخاروردتمام زبانهاست.
شعربحرطویل شاعردیگرنیزدرطول سالهادرکتابخانه هاسلول محققهارامشغول داشته است،گرچه یادآوری میشود،اماهرگزباعشق خوانده نمیشود...

2

(9مارس1859-8ژانویه 1919)نویسنده ی اطریشی بود.

Peter Altenberg
Das Glück
پترآلتنبرگ
خوشبختی

سالهاوسالهای درازبیهوده درانتظارخوشبختی ماندم.سرآخرآمدوبااعتمادتمام روتختخوابم نشست.مثل زنهای جاوه پوستی قهوه ای زردداشت،ترکه ای،دستهاوانگشتهاقلمی کشیده،پاهائی غزال گون ودندانهائی متحرک ودرشت داشت.
گفتم«توواقعا،واقعاسرآخرهمان خوشبختی هستی که نداشتم واینهمه مدت دراز انتطارش راکشیدم؟!»
«صبح مینویسم که واقعاخوشبختی هستم یانه وخودت قضاوت کن....»
صبح بعدیادداشی روکاغذنوشته رایافتم«بدرود،برای همیشه....»
بله،واقعاخوشبختی حقیقی بود....

3

Julio Cortazar
Wahre Begebenheit
خولیوکورتازار
رویدادواقعی

آقائی عینکش راروزمین میاندازد.سروصدای کاشی هاوحشتناک درهمش میکوبد.میترسد وکاملادولامیشود.شیشه های عینک گران است،اماشگفتزده کشف میکندآنهاشبیه معجزه ای ازهم جدانیستند.
حالااین آقادرخودسپاسگزاری حس میکندودرمیابدکه رویداداشاره ای دوستانه است ومیرودسراغ عینک سازی وفوری یک جلدچرمی بالایه ی دوبله محافظ میخردکه ازهمه ی مشکلات مصون بماند.یک ساعت بعدعینک باجلدش پائین میفتد.روشیشه هاکاملادولامیشودوکشف میکندعینک هزارتکه شده است.این آقامدتی وقت اضافی لازم داردتادریابدآینده درک ناپذیراست ومعجزه درواقعیات درهمین لحظه حاضراتفاق میافتد....

4

(11نوامبر1927-8 مه 2008)نویسنده داستان کوتاه ایتالیائی بود.

Luigi Malerba
In der Strassenbahn
لوئیجی مالربا
درتراموا

اوبالدونه مردی پراکنده احوال بود.یک روزصبح مثل معمول پراکنده احوال سوارترامواشدکه بروداداره.باران وبرف میبارید،بادمیوزیدوجابه جاتگرگ هم میبارید.عجب سال نفرت انگیزی!عملابهاربودوبهارهمیشه کمی دیوانه شناخته شده است.اوبالدونه خواست ساعت مچیش رانگاه کند،بلافاصله متوجه شدتوخانه جامانده.ازمردکنارش نشسته پرسید:
«ساعت چنده؟»
جواب داد«یه کم مونده به هشت ونیم.»
اوبالدونه که بایدساعت هشت ونیم تواداره میبود،دادزد«خدای من!خیلی دیرشد!»
ترامواباسروصداتوریزش برف سریع میرفت.خوشبختانه به یکی ازاکثرراننده های ماهربرخورده بودکه باچالاکی ترامواراکنترل میکردوتوترافیک سقبت میگرفت وپیش میرفت.
اوبالدونه یک مرتبه بادوپرخه ازخیابان برگراشتاین رفته وپیرزنی رازیرگرفته بود،دوباره باهمان وسیله همیشگیش راهش راادامه داده بود.
اوبالدونه دوباره وقت راازمردکناریش پرسید.مردگفت:
«بیست دقیقه بعدازهشته.»
اوبالدونه فکرکرد«چی خوشبختی ئی،تویه تراموابودن،باسرعتی میره که سرساعت میرسی!»
تراموارفت ورفت – توباران وآفتاب مرتب پیشرمیرفت.اوبالدونه عرق پیشانیش راپاک کردوباردیگروقت راازمردکنارش پرسید.مردجواب داد:
«ده دقیقه بعدازهشته.»
اوبالدونه باخنده ای ازش تشکرکرد.بعدازپنجره بیرون رانگاه کردوباوحشت به عوض محل اداره،خودراتوبخش دیگرشهردید.
اوبالدونه دادزد«وقت عزیز!تراموای جهت مخالفوسوارشده م!»
حالامتوجه شدچراساعت مردکنارش هم عوضی میگرده.خودرابه درخروجی نزدیک کردتاتوایستگاه بعدپیاده وسوارتراموای جهت مخالف شود.بیست دقیقه به بازشدن اداره ش مانده بودومیتوانست راس ساعت هشت ونیم تواداره باشد...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد