logo





کافه های پاریسی وقفل من بر پل عشاق!

دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴ - ۰۷ دسامبر ۲۰۱۵

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
از این همه زیبائی شگفت زده ام کوه های آلپ کم کم از ارتفاعشان کاسته می شود. دامنه های وسیع، کشتزارها، تاکستان های و خانه های روستائی درست به همان گونه که سال ها در ذهنم نقش بسته بودند. من با نقاشان امپرسیونیست فرانسه رویاهای خود را شکل می دادم. آن رنگ های زیبا و درخشان آن لحظات ثبت شده بر بوم نقاشی. حال تمامی آن ها در مقابلم صف کشیده اند. عاشقانه به بوته های گل های سرخ خیره می شوم تا عظمت ضربه های وان گوگ را در ترسیم آن ها در یابم. به گل های آفتاب گردان، به روستائیان، به میدان سنگی نخستین دهکده که عصر هنگام به آن رسیده ام. میدانی کوچک وقدیمی با درختان زیرفون و لامپ های زرد رنگ که بر شاخه آویخته شده اند. میزها و صندلی های چوبی مملو از زن و مرد و نوای والسی آرام. فضا انباشته از نوعی لذت و سکر. این باور نکردنی است این یک تابلوی رنوار است که در مقابل دیدگانم گشوده شده. این خود اوست بار منی با آن پیراهن گلدار و گیلاس های شراب.آری من در فرانسه ام!

کودک که بودم با سه تفنگدار الکساندر دوما در کوچه ها و پس کوچه های پاریس می چرخیدم از حیاط خلوت های کاخ ها عبور می کردم از در های مخفی می گذشتم شمشیر می زدم «همه برای یکی یکی برای همه.»اندکی که بزرگتر شدم بدنبال ژان ولژان بودم همراه او دهکده به دهکده گشتم. شب هنگام در کلیسا خوابیدم. غمگین و ترس خورده از برداشتن شمعدان ها و سیمای آن کشیش بخشنده که سال ها در ذهنم بود. در سنگرهای خیابانی همراه کمونار ها می جنگیدم.از کا نال های زیر زمینی پاریس عبور می کردم. آه چه لذتی داشت آن سال های کودکی و نوجوانی بی آن که نتردام را دیده باشم، همراه گوژپشت نتردام از پله ها بالا می رفتم با طناب ناقوس ها تاب می خوردم و بر مرگش اشگ می ریختم و بر کشیش ها و عسس ها نفرین می کردم. روزها سیمای مردی را که می خندید وسوار بر گاری به سوی مرگ می رفت غذابم می داد.

نخستین تب تاب نوجوانی را با گرازیلا در کوچه باغ ها گشتم سوز وگداز عشق را با لامارتین تجربه کردم.چه شاعرانگی زیبائی درآن نوشته خوابیده بود عظمت هنر فرانسه مبهوتم می کرد. شورش گری بسیاری از ما با ادبیات فرانسه شکل گرفت. کامو، سارتر، رومن رولان، روسو، بالزاک، مو نتسکیو، ولتر ... «من تنها آن موقع یک شاه زاده را قبول خواهم کرد! که موقع تولد از شکم مادر با اسب وسلاح بیرون بیاید.» (ولتر) چقدر خندیدم و لذت بردم. حال ما نیز هیچ شاه وشاه زاده ای را بر نمی تابیدیم.

نخستین دیدار من از پاریس که به دوران جوانی من بر می گردد با چنین رویاهائی در هم آمیخته بود. تمامی دوهفته ای که آن جا بودم به کوچه ها کافه ها، پاتوق های روشنفکری سر کشیدم.از عظمت نتردام با آن معماری متفاوت! سنگ های تیز کمتر تراش خورده که گوئی نه معبدی برای عبادت بل باروئی برای مبارزه با آسمان ساخته شده به هیجان آمدم. ساختمانی که گوئی هنوز کامل نیست و حضور شیطان، فرشته، خدا وانسان سرکش را در آن حس می کنی. پاریس گوئی درون تمامی زیبائی های خود روحی عاصی و سرکش را نهفته دارد. همه چیز در تلونی دیگر گونه است. ستون های عظیم قد بر افراشته در شهر. طاق نصرت ها. آرامگاه ها، از دیوار کمونار ها تا پانتئون، همه همه به یادت می آورند که این جا پاریس است ساخته شده از خون وشراب از ساقه های گل و تیغه گیوتین از استبداد و مبارزه بی امان برای آزادی از یاد بود باستیل تا طاق نصرت اتووال با کافه های همیشه مملو از جمعیت در حال گفتگو ونوشانوش. بازارهای میوه و گل با آن سر و صدا و نژاد های مختلف. من در هیچ کجا چنین ترکیب وسیع نژادی را ندیدم. حضور گسترده الجزایری ها که بی اختیار ترا به یاد آن مبارزه خشن، کشتارها وآوارگی می اندازد. افریقائی ها از گارگران ساده تا امه سزر .«آه ای ملت من پس در کدامین هنگام تو در جشن و سرور دیگران بازیچه اندوهناکی نخواهی بود؟ و در کشت زار دیگران مترسکی متروک.»(امه سزر)

در این سرزمین در این شهر همه حضور دارند از اشراف سرمایه دار شده تا تهید ستان از آنارشیست تا راست افراطی از کمونیست تا ناسیونالیست. سرزمینی که اکثریت نویسندگان آن با مایه هائی از سوسیالیسم شناخته می شوند. سرزمینی که کمتر نویسنده و هنرمند جهانی ذر آن نزیسته است. نخستین شور انقلابی را با مادر گورکی و ژان کریستف تجربه کردم. با جان شیفته آنت و مارک. با افتادن و برخاستن ژان کریستف .«چه زیباست منظر انسانی که با زانوان زخمی ولب های خشگیده بر لب رود جاری حقیقت زانو زده است .» «چه معجزه ایست دوست داشتن انسان !»(رومن رولان)واین پاریس است خاستگاه نخستین انقلاب که آزادی را بشارت می داد شهر نخستین سنگر های خیابانی، نطق های آتشین . دیواری که کمو نارها در پای آن ایستادند ودر مقابل گلوله سینه گشودند تا از آزادی دفاع کنند. «این جا معبدی است بدون محراب ؛ بدون نیلوفرهای آبی بدون پنجره های آبی کلیسا! معبدی که وقتی مردم از آن سخن می گویند آن را دیوار می نامند !» (ژول ژوی) پاریس این شهر همیشه بیدار با کوچه های سنگفرش وهزاران کافه که به نوعی رهائی فرانسوی رااز چهار دیواری خانه در آن ها می بینی . کافه هائی که عمر بعضی از آن ها تن به قرن ها می زند. کافه هائی که روح اصلی فرانسه در آن ها می شود دید. ( دولت مردم ) نخستین بیانیه های اعتراضی، هنری واجتماعی و حقوق بشری از همین کافه نشات گرفته اند، از کافه پروکوب که که قرن ها شاهد فراز و فرود پاریس بوده! سارتر از مکتب آزادی انسان در همین کافه ها سخن گفته. شاید که نخستین ایده های تابلوی وحشت جنگ پیکاسو که وحشت حاصل از جنگ و بعد از جنگ بود! در همین کافه ها بسته شده است. پناه گاهی برای رفع خستگی روزانه برای حس زیبای حضور در جمع برای هر قشر وطبقه.هر کسی پاتوق و کافه خود را دارد.

هنوز بسیاری از این کافه ها پارتیزان های فرانسوی و قرار های آن ها به یاد دارند. در این کافه ها بهتر از هر جا می توان نبض و روح جامعه راحس کرد. چرا که کامو در آن ها نشسته و از بیگانگی، حاکمیت پول، و بی عدالتی سخن گفته است. از جهانی که اگر عدالت و قانون نباشد و انسان هیچ نوری نبیند با همه بیگانه خواهد شد!از زمانی که قدرتمندان مالی وخود کامگان بی عدالتی را مجاز می کنند. < زمانی که قلب آدم ها سخت می شود وآسوده از میان ناله ها عبور می کند. چرا که سودجویان عرصه را بر همه تنگ کرده اند !.. هوا انباشته از وحشت می شود.»(کامو)او می داند که در چنین فضائی مذهب قد علم می کند زاده شدگان در فقر بزرگ شدگان در نا برابری، تحقیر، و ناامیدی را گرد می آورد و در خدمت خود می گیرد و عصیانی الهی را به آن تکلیف می کند که پاداش آن بهشت خدا خواهد بود. عصیان گرانی این چنین از هیچ جنایتی سر باز نخواهند زد .«زمانی که حس اعتماد انسان ها از بین می رود و عشق وامیدی برای آینده باقی نمی ماند. طاعون بر جهان نازل می شود.» داعش امروز بخشی از این طاغون جهانی است. قدرتمندان و سیاست پیشگانی که دست مذهب را آزاد نهاده اند و کمک می کنند تا غول های بیشتری را از شیشه آزاد کند. غول های رها شده ای که دیر گاهی ست در خدمت اربابان قدرت آرامش جهان را بر هم می زنند. چرا که انگشتر چنگیزی هنوز بر انگشت قدرتمندان است انگشتری که بر نگین آن نوشته شده«قدرت حق است!» چنین حقی است که گردن می زند.انسان ها را به گلوله می بندد وزمین را به توبره می کشد.از درون خود القاعده وداعش بیرون می دهد. در این کشت کشتار غول ها را سره و ناسره ای در کار نیست. دولت ها بر ساحل و ملت ها غرق در اشگ وخون.

سرنوشت کافه های پاریسی نیز جدا ازاین جنگ موذیانه قدرت نیست. جدا از مدارس به خاک و خون کشیده شده کودکان فلسطینی. جدا از صد ها دختر و پسر به بردگی فروخته شده ایزدی و گور های دسته جمعی .من برای هر تک تک این انسان ها می گریم برای میلیون ها آواره، برای جنازه کودکانی که آب بر ساحلشان می آورد! و به ما یاد آوری می کند که طاعونی در جهان می چرخد. جهان آبستن حوادثی تلخ است! جادوگران ثروت و قدرت حاکم بر جهان سخت در حال بر هم زدن دیگ های نفرت , جنگ وکشتارند! این در نفس قدرت خوابیده است .«قدرت بی چون» چه از آن خدا باشد چه انسان!

تلخی به رگبار بستن کافه های پاریس وجه دیگری نیز دارد. تقابل نگاه خشن، بی خنده و کینه ورز متعصب مذهبی که بار یک سرکوب و تحقیر تاریخی را بر نیز دوش می کشد. امروز فرصتی به دست آورده تا به هر چیز وهر کس که در عقل او نمی گنجد، هجوم بیاورد وکافه نشینان پاریسی نمادی از همان جماعتی هستند که آن ها همیشه با نفرت به آن ها نگریسته اند. نماد جامعه ای باز و انسان هائی که از هر جهت با آن ها بیگانه اند. آن ها از آزادی تفکر نفرت دارند.از حضور زن از نوشانوش و فضائی که در این کافه هاست. از کافه هائی که هنوز روح وشعر الوار در آن ها حضوردارد و از دوست داشتن می گوید «ترا به خاطر دوست داشتن دوست دارم.» (الوار) و هر گوشی را توان شنیدن این پیام نیست. حال بعد از سال ها با اندوه در خیال در پاریسی می چرخم که همیشه آن را سر شار از شور و زیبائی می خواهم. فضائی اکنده از شعر موسیقی هنر و چراغ های رنگارنک با تاریخی از فراز و فرود که در تمامی مسیر خود بزرگان اندیشه وهنر را به همراه داشته است. شهری که زادگاه بسیاری از مکتب ها و سبک هاست . می چرخم در مقابل تابلوی زیبا و بزرگ فردریک بارون و کیتو می ایستم چیدمانی زیبا بر زمینه ای آبی که به دویست پنجاه زبان نوشته است «دوستت دارم .» صدای ایو مونتان را می شنوم که می خواند. «در نزدیکی نتردام / فاجعه ای اتفاق افتاده ./ اما همه چیز رویراه می شود /..وقتی شهر غمگین است/باران از آسمان پاریس می بارد / وقتی شهر مملو از حسادت عاشقان است /آسمان با درخشش رعدش می غرد /اما ظلم آسمان پاریس چندان طول نمی کشد /او برای نشان دادن بخشش خویش رنگین کمان خود را هدیه می دهد .»

حال آسمان غمگین پاریس سخت گریسته است برای آنان که بیگناه کشته شده اند . اما بعد هر بارشی او رنگین کمان خود را می گشاید تاروح سر شار از زندگی پاریسی در زیر آن آرام گیرد! تا باز عشاق یک دیگر را در آغوش گیرند «تا جهان متولد شود.» من در میان این رنگین کمان رویائی به پل عشاق می روم. پلی مملو از هزاران قفل. هر قفل یاد آور آرزوئی. من هم آرزو می کنم ای کاش این ابر های سیاه گسترده بر فراز جهان پراکنده شوند! و رنگین کمانی از عشق جهان را در خود بگیرد! کودکان بی هراس جنگ بی هراس آوارگی سر بر بالین بگذارند. بی آن که موج های خشمگین جنازه آن ها را بر ساحل بیفکند. آرزو می کنم در جهانی انسانی تر آن چنان که شایسته انسان است زندگی کنم.قفلی بر نرده پل می آویزم قفل کوچکی در کنار هزاران قفل.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد