logo





گریه بر هر درد بی درمان دواست

پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴ - ۰۳ دسامبر ۲۰۱۵

میر مجید عمرانی

اتاق انتظار خیلی شلوغ بود. انگار همه‌ی مردم شهر ریخته بودند تو کلانتری. مردم همین‌جور تو هم می‌لولیدند و جابه‌جا می‌شدند تا به پاسبان‌ها و افسرها راه بدهند. آقای شاکی با خودش فکر کرد “انگار همه‌ی مردم شهر شاکی‌ان. دیگه کی مونده که اینا ازش شکایت کنن؟ کی الان پس اون بیرون داره کار می کنه تا چرخای کشورو بگردونه؟” هوا گرم بود و مردم شُروشُر عرق می‌ریختند و داستان‌هایشان را برای همدیگر می‌گفتند و راهنمایی می‌گرفتند و راهنمایی می‌دادند و چشمشان را یک‌بند رو به سر صف می‌بردند. چیزی که به شکیبایی‌اشان کمک می‌کرد، این بود که همه چیز پیش چشمشان می‌گذشت. افسرها درها را پیدا نبود از روی باور به یکرویی یا از گرما وا‌گذاشته بودند و همه می‌توانستند در همه چیز همدیگر شریک شوند.

نوبت به یک خانم باریک و بلند رسید که چادرش پس سرش بود.

ـ بفرمایین مادر! کارتون چیه؟

ـ خونه ام را دزد زده، جناب سروان.

ـ کِی؟

ـ دیشب. من قرص‌هامو خورده بودم و خواب بودم. از پنجره اومده تو.

ـ چی دزدیده؟

ـ دو میلیون پول و یه مقدار چیزای خرده ریز قیمتی.

ـ برین خدا رو شکر کنین خواب بودین، مادر. اگه بیدار بودین شاید خودتونم می‌کشت.

ـ یعنی هیچ کار نمی‌شه کرد حالا، جناب سروان؟

ـ خانوم، اون ماشینارو می‌بینین؟ اگه می‌خواین پرونده تشکیل شه، یا پول یه لاستیک برای یکی از اون ماشینا بدین، یا خودتون برین یه لاستیک بخرین بیارین. آخه بودجه‌مون تموم شده و باید یه کم از خود مردم یاری بگیریم تا بتونیم کارشونو راه بندازیم. اگه هم نمی‌خواین، تنها یه توصیه دوستانه به‌تون بکنم. هر شب قرص‌هاتونو، به خصوص قرص خوابتونو، به‌موقع بخورین و بخوابین، اما پیش از خواب، پنجره‌هارو خوب ببندین! اگه هم بیدار بودین و همچین چیزی پیش اومد، هر چی خواستن بدین به‌شون برن تا خدای ناکرده آسیبی به‌تون نزنن.

خانم پی از کلی چک‌وچانه زدن با افسر بر سر لاستیک ماشین و قیمتش، بیرون آمد. نفر بعدی که رفت تو، مرد جوانی بود که همه‌ی وقت انگار می‌خواست خون گریه کند.

ـ بفرمایین، برادر، چه فرمایشی داشتین؟

ـ جناب سروان، من صاحب جواهرفروشی توی میدونم. در رو برای یه خانم وا کردم، در جا پشتش یه بابایی مث یه غول بیابونی پرید تو و هفت تیرو گذوش رو گیجگام و زنه که معلوم شد همدستش بوده، کلی طلا جواهرمو ورداشت و بعدش با هم فلنگو بستن.

ـ کِی؟

ـ همین یک کم پیش.

ـ برین خدارو شکر کنین، برادر، که مقاومت نکرده‌این. اگه کرده بودین، خودتونم کشته بود. خب، حالا می‌خواین پرونده تشکیل بدیم؟

ـ معلومه، جناب سروان.

ـ پس برین چهار تا لاستیک برای یکی از این ماشینای کلانتری بگیرن بیارین تا کارتونو راه بندازم. یا معادلشو نقد بدین. البته، برادرونه، اگه خودتون بخرین شاید ارزون‌تر براتون تموم شه.

ـ حالا اگه پرونده تشکیل بشه، امیدی هم هس، جناب سروان؟

ـ امید، که امید همه‌ی ما به خداس. خدا نومیدتون نکنه! ما همه‌ی تلاشمونو می‌کنیم. خب، طلا جواهر چون حجمش کمه، پیدا کردنش راحت نیس. اما احتمالش کم هم نیس. شما لاستیکا رو بیارین، ما می‌ریم دنبالش. همین پریروز ماشین یه خانم دکتر رو برده بودن. یه تریلی که خانم دکتر باهاش تنها می‌رفتن مطبشون و برمی‌گشتن. من به‌شون گفتم “خانوم، برین خدارو شکر کنین که خودتون تو تریلی نبودین، وگرنه این آدما رحم ندارن که، خودتونم یه هو برده بودن”. بعله، من به ایشون گفتم، به شمام عرض می‌کنم “همیشه پیدا کردن یه تریلی راحت‌تره تا پیدا کردن یه مقدار طلا جواهر، اما کار برای ما نشد نداره. شما لاستیکا رو بیارین، درستش می‌کنیم. بفرمایین!”

مرد میانسال جلویی من رفت تو. سر و رویش زار می‌زد کارگر است. با چیزهایی که شنیده بود این پا و آن پا می‌کرد که اصلا برود توی اتاق یا از همین جا برگردد. تو همین دودلی، از آن جا که افسر کارها را زود راه می‌انداخت، نوبتش شد و رفت تو.

ـ کارتون؟

ـ پانصد تومن از بانک گرفتم نشستم تو یه سواری، کنار دستی‌ام چاقو درآورد گذوش تو پهلوم و پولارو ازم گرفت. معلوم شد همه همدست بودن.

ـ برو خدارو شکر کن پولو دودستی داده‌ای به‌ش…

من رفتم تو. جناب سروان که چشم‌های ریزی داشت و نگاهش به نگاه جیمزباند می‌ماند، با یک نگاه سرتاپای مرا ورانداز کرد و به زور اخم‌هایش را از هم وا‌کرد:ـ فرمایش‌تون؟

ـ جناب سروان، من لبخندمو گم کرده‌ام.

ـ گم کرده‌این یا دزدیده‌ان؟ اگه گم کرده‌این که حسابش چیز دیگه‌ای، اما اگه دزدیده‌اندش که برین خدارو شکر کنین که خودتونو باهاش ندزدیده‌ان. حالا اگه می‌خواین پرونده تشکیل بدیم، دوازده تا لاستیک برای اون سه تا ماشین اون کنج لطف کنین بخرین بیارین…

ـ جناب سروان، چرا به من که رسید، نرخ‌ها یه هو این قد رفت بالا؟

ـ خب، لبخند دیگه کم‌کم داره عتیقه و نایاب می‌شه. از دید ارزش، پهلو می‌زنه به پهلوی زیرخاکی. تازه، پیدا کردن لبخند البته خیلی دشوارتر از تریلی و حتی طلاجواهره. از اون جا که دیگه کسی لبخند به لب نداره، اونی که دزدیده‌ش یا پیدا کرده‌ش، اگه به لبش بذاره زود انگشت‌نما می‌شه و لو می‌ره. در نتیجه، تنها می‌تونه تو خودش و تو تنهایی‌اش از اون استفاده کنه. وقتی هم این جوری استفاده کنه، سخت می‌شه مچش رو گرفت. از اینا گذشته، یه نصیحت برادرانه به‌تون کنم: به جای لبخند، رو بیارین به گریه. نه دردسر برا خودتون درست می‌شه، نه برای ما. تازه، از قدیم گفته‌ان: گریه بر هر درد بی درمان دواست!”



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد