logo





اعجاز یک لیوان شیر

چهار شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴ - ۰۲ دسامبر ۲۰۱۵

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
در یک روز گرم تابستان. هوشنگ با مقداری خِنزر پِنزربه محله اَرامنه رفت. در آنجا بهتر خِرت و پِرت هایش را آب می نمود.

به عنوان اولین فرزند، وظیفه خود می دید که برای خُرده فروشی به درب منازل مراجعه نماید، زیرا در آمد والدینش در حدی نبود تا خرج تحصیل او را هم بپردازند.

آن روز شکمش از گرسنگی به قار و قور افتاده و تاب وتحمل را از او ربوده بود.

تصمیم گرفت به محض رسیدن به اولین خانه یک لیوان آب و مقداری خوراکی طلب کند.

آن سال ها به یادش آمدند. زمانی که هنوز جوانکی بود و به دبستان می رفت. در محله ای زندگی می نمود که تمامی ساکنانش شیعه بودند.

یک بار یک خانواده سنٌی مذهب در آن محله سکنی نمود. شیعه ها می پنداشتند هر کس که عقیده ی دیگری داشته باشد نجس و منحوس است. این نوع طرز تفکر تا ثیر به نهایت منفی در ذهن و قلب بچه ها و جوان ها بوجود آورده بود. در مسجدمحل بطورمداوم به رهبران سنٌی ها توهین می گردید و در معابر نمایشات مضحکی اجرا می نمودند:

دلقکی را در شمایل خلیفه آنها، بطور وارونه بر الاغی نشانده و با خواندن اشعار طنزآمیز او را به سخره می گرفتند و آن مراسم را عمر کشان می نامیدند. این نوع رفتارها در مورد ارامنه، یهودیان و پیروان بسیاری از دیگر ادیان و مذاهب صادق بود.

واژه کمونیسم و سوسیالیسم در مملکت ما به مانند تابویی بوده و است که اظهارش عواقب وخیمی به دنبال داشته. در صورتی که بسیاری از ملل بزرگ و کوچک جهان به این دو ایدیولوژی معتقد هستند.

وقتی افراد آن خانواده سنٌی از منزل خارج می شدند،هوشنگ و هم سن و سالی هایش آنها را هو می کردند. بچه ها یشان را اذیت و آزار می دادند. به طرف آنها سنگ و کلوخ پرتاب می نمودند. و این روش ها را به قدری ادامه دادند تا آنها از آن محل اسباب کشی نمودند و رفتند.

بار دیگر یک خانواده ارمنی در آنجا پیدایشان شد که آنها را نیز به همین ترتیب و با چشمانی اشکبار فراری دادند.

در آن روز هوشنگ می ترسید تا در مورد نیازش با ارامنه صحبت، و درخواست آب و غذا نماید. ترس از آن داشت که آنها هم به مانند هم محلی های خودش او را نجس بدانند و از خود برانند. لذا وقتی به درب اولین خانه رسید از ناعلاجی فقط درخواست یک لیوان آب نمود.

خانمی خوش طبع درب را به رویش باز کرد، رفت تا لیوانی آب برایش بیاورد ولی با یک سینی پر از غذا و یک لیوان شیر باز گشت . از هوشنگ خواست که در مکان مناسبی بنشیند و با آرامش آنها را صرف نماید. گویا که از رنگ پریده و لبان خشکیده اش فهمیده بود که گرسنه است.

هوشنگ غذا را با لذت تمام خورد و شیر را تا انتها نوشید. نیرو و انرژی از دست رفته را باز یافت.

با اینکه پول در بساط نداشت، خیلی مودبانه دست در جیب کرد و تظاهر به پرداخت اُجرت نمود.

آن خانم دستش را گرفت و گفت: راحت باش عزیزم. من از تو پول نخواستم زیرا آموخته ام که در ازای بخشش نباید انتظار پاداش داشته باشم.

سال ها گذشت...

آن زن، پیر، فرتوت و به شدت مریض شد. از پزشکان محله راه علاجی میسر نبود. او را به بیمارستان تخصصی اعزام نمودند تا با امکانات کافی دردش را درمان نمایند.

از بلندگو دکتر هوشنگ را صدا زدند.

وقتی شنید که آن بیمار متعلق به محله ارامنه است به یاد دوران تحصیل، مشکلات مالی خود و خانواده اش افتاد. خاطره گرسنگی و کمک های آن خانم ارمنی به یادش آمد. به سرعت لباس پزشکی پوشید و خود را به اطاق عمل رساند. او را شناخت و بعد از تلاشی طولانی موفق به نجاتش از مرگ حتمی گردید.

از قطرات اشک و رفتار بیمارمتوجه گردید که توانایی اش درحد پرداخت مخارج بیمارسان نیست. به بخش مالی مراجعه نمود و خواست تا مخارج را از حقوق ماهیانه خودش کسر نمایند.

در زیر فاکتور چیزی نوشت و برای بیمارش ارسال نمود.

وقتی پیرزن نگاهش به آن مبلغ افتاد، آه سردی از نا امیدی کشید. نه تنها دیگر از مال دنیا آهی در بساط نداشت بلکه با فروش اموالش هم از عهده پرداخت آن مبلغ بر نمی آمد.

سپس نوشته زیر فاکتور توجه اش را جلب نمود.

صورت حساب شما کاملن پرداخت گردیده. با کمک شما بود که توانستم تحصیلاتم را به پایان برسانم. شما با دادن غذا و لیوان شیر به من آموختی که انسانیت و شعور در ذات هرانسان وجود دارد و وابسته به هیچ دین، مذهب، آیین و ایدیولوژی خاصی نیست و بستگی به میزان درک و فهم هرفرد و سطح آگاهی آن جامعه دارد تا بتوانند به روش مثبت از شعورشان استفاده نمایند.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد