logo





تلفیق تخیل با واقعیت

يکشنبه ۱ آذر ۱۳۹۴ - ۲۲ نوامبر ۲۰۱۵

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
آنجا! در دو قطب تاریک و روشن جهان. جایی که واقعیت ها با تخیلات درگیر می گردند و بحث خدا، الله، عیسی و محمد پیش می آید: ذهنم را با این سئوال در گیر می نماید که کی هستم و از این جهان پر از مصیبت و بدبختی چه می خواهم؟

از خود می پرسم که چرا آنها انسان ها را به دور خود می چرخانند و نمی گذارند که حقایق را با چشمان باز ببینند و لمسشان نمایند.

اینجا و آنجا مرگ و نیستی می بینم. انسان هایی که ما را ترک می کنند و می روند: در جنگ ها، در اثر سرما، شدت گرما، غم و غصه، بیماری، سیل و طوفان.

شاهدم که اطفال را می کشند و جنازه آنها را در جایی مخفی می کنند. مادر بزرگ هایی را می بینم که از جوانان کتک می خورند و اموالشان به غارت می رود. شاهد جنازه سربازها هستم که توسط هم رزمانشان به روی زمین و به طرف محل امن کشیده می گردند. فرزندانی را می بینم که به والدین خویش بی احترامی و توهین می نمایند.

بوی تنفر یک گروه از گروهی دیگر و یک عقیده از دیگر عقاید مشامم را آزار می دهد.

در این میان انسان هایی را می بینم که عربده کشان، در پوششی سیاه و ماسکی بر چهره، خشن و وحشتناک، پرچمی منقش به نام الله و محمد در دست، بی گناهان را سر می برند، خود و دیگران را منفجر میکنند و به این عملشان افتخار می نمایند.

سپس سکوتی در ذهنم ایجاد می گردد. سکوتی که می رود تا افکار وآمالم را به گَند بکشد.

به اطرافم نگاه می کنم. همه جا تاریک است. در آن تاریکی انبوهی از استخوان های سفید را می بینم که پوزخند می زنند. در میان استخوان ها اسکلتی سر گردان با داس بلندی در دست نگاهم می کند و با فریادی مشمئز کننده می شنوم که می گوید: خدا، الله و من گزینه های زندگی این ها هستیم.

عمیقن به او نگاه می کنم و آه سردی می کشم. سپس به طرفی دیگرنظر می اندازم و در آنجا رویش یک گیاه را از درون خاک های سیاه می بینم که با سرعت غیر باوری در حال رشد است: سبز، قشنگ و زیبا. بزرگ و بزرگتر و از ترکه ای باریک تبدیل به درختی سر به فلک کشیده می گردد. تنه اش کلفت و از شاخه هایش برگ های پهن و زیبا می رویند. به نظرم درخت سیب می آید.

زمان در ذهنم به سرعت می گذرد. کرم هایی را می بینم که میوه درخت را می خورند و کسی مانع کارشان نمی گردد. سیبی از درخت به روی زمین می افتد. یک سنجاب و یا حیوانی مشابه اش را می بینم که آن سیب را می بلعد و دانه هایش را به روی خاک تُف می کند. نم نم باران همه جا را مرطوب می نماید. درخت خوشحال می گردد و می خندد. خوشحال می شود از اینکه می بیند در آن پایین، زیر تنه اش جوانه هایی می رویند و نسلی پاک و پاکیزه از او پدیدار می گردد.

وقتی رو بر می گردانم همه جا را پر از درخت سیب با میوه های شادآب می بینم. دیگر از آن موجودات عبوس، خشن، در حال حمل پرچم هایی سیاه و منقوش به نام هایی از قبیل الله و محمد خبری نیست و آنچه ضمیر ناخودآگاهم در عالم تخیلات تفهیمم می کند به واقعیت می پیوندد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد