ستاره ای که نامش را هنوز
حراج نکرده بودند
خرگوش قبل از فروش را
برای همسایگی اش آرزو داشت .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود [
کوچه ای سالها بی عابر
برای حضور بادی که چشمی به انتظارِ وزیدنش داشت
و سگِ ولگردی که نیمه نگاهی بسویش
به خاکروبه ها التماس می کرد .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود[
مخروبه خانه ای
که موش و موریانه را
بی هیچ حق و حقوقی مستجر خود کرده بود
دل بدان بسته داشت که شایدش
گله ای راه گم کرده
آب حوضش راتا انتها سرکشند .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود [
شیرِآبِ سرِ کوچه
آبِ تصفیه نشده اش را بی دریغ
روانه ی جوئی می کرد
که بنزدیکی یش همسایه بود
تا شاید او دستِ کسی را
برای بستنش ، آواز دهد .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود[
کوهی بی ببر و بز
باران باریده وقتِ خوابِ شبانه اش را
می خواست که بحبس آرد
تا بهار را، پٌر گل داشته باشد .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود [
من می خواستم که من باشم
خودم باشم ایستاده زیرِ سایه بیرق خویش
بارنگ دردهای کهنه در دلِ خویش ،
من می خواستم که خودم باشم
بی داشتن سپر و شمشیر
و یا حصاری برای
روباه و شیر .
من می خواستم خودم باشم
آش خورِ کاسه آشِ خویش
بی فلفلِ
سبز و قرمز و سیاهِ
انبارِ خانه ی پاسبان و رئیس .
می خواهم برهنه باشم
می خواهم کنار برگ آسوده ایستاده باشم
با پاهائی
فارغ از فشارِ کفش خویش .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
]برگ را زمین بود که میزبان شده بود[
آلمان – ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
۱۷ می ماه ۲۰۰۹
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد