تازه به محله جدید نقل مکان کرده بودیم. نه به خانه عادت داشتم و نه محله را می شناختم. احساس می کردم به شهر جدیدی آمده ایم. هیچ دوستی در این محله نداشتم. با خانه قبلی هم فاصله کمی نبود که بتوانم با بچه محل های آنجا روزانه در تماس باشم. خودم بودم با دوچرخه لکنته ای که هر روز یک جایش اشکال داشت. دلم گرفته بود دوچرخه را بر داشتم و زدم به کوچه تا اگر اشکالی دارد بر طرف کنم و با آن چرخی در محله بزنم، و تا قبل از باز شدن مدارس شاید کسی را پیدا کردم. سرم را پائین گرفته بودم و داشتم زنجیرش را که زنگ زده بود روغن کاری می کردم که احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده است. با کمی ترس سرم را با لا کردم. میخکوب شدم. پسر هم سن و سال خودم را دیدم که سیاه سیاه بود.
حتا حدس نمی زدم که، ما در کشورمان سیاه پوست داشته باشیم هرچند بعد ها فهمیدم که تعدادشان کم هم نیست. من در فیلم ها با سیاه پوستان آشنا شده بودم و تصورم براین بود که پسر بالای سرم، به زبان انگلیسی بامن حرف خواهد زد. هنوز نفسم جا نیفتاده بود که شنیدم به فارسی گفت:
" کمک نمی خواهی؟ "
هم برایم جالب بود هم ترسم ریخت.
" تازه به این محل آمده اید؟ "
دوچرخه را رها کردم و برخاستم.
" من همسایه تان هستم اسمم " اَتی تو" است "
اگر ایرانی است و دارد فارسی حرف می زند چرا اسمش یکجوری است.
" گفتی اسمت چیست؟ "
" تعجب کردی؟ اسمم " اَتی تو " ست. ما اهل " میناب " هستیم ، سیاه های آن حوالی همه اسم هایشان در این روال است. "
" من هم اسمم " رسوله .
" رسول؟ "
" بله رسول، شنیده بودی؟ "
" بله زیاد هم شنیده ام "
" من امسال می روم کلاس اول دبیرستان تو کلاس چندی
اَتی تو؟ "
" من هم امسال می روم کلاس ِ اول دبیرستان "
" چه خوب شد پس امسال همکلاسیم. "
و آشنا شدیم. و من بالاخره کسی را یافتم.
کمکم کرد تا دوچرخه را روبراه کردم.
" مرا ترک سوار کن تا در خانه مان، تا من هم دوچرخه ام را بردارم و باهم گشتی بزنیم."
روز خوبی بود. یک کوچه آن طرفتر خانه ای شبیه ما داشتند.
" آن پیر ِ زنی که کنار آن درخت بساط دارد، مادر بزرگ منه همه مثل خود ما به او می گویند
" بی بی " چیزائی که بچه ها دوست دارند می فروشد: خروس قندی که پر است از آب شیرین خوشمزه، نخود چی کشمش، و( باسورک ِ 1) خیس خورده که راحت پوستش شکسته می شود، و خیلی دیگر."
" من باسورک خیس خورده بشرط اینکه توی آب شور خیس خورده باشد خیلی دوست داریم، موافق باشی برویم هم با مادر بزرگت آشنا بشوم هم دو استکان باسورک بخریم"
رفتیم و من بی بی را از نزدیک دیدم. مثل اتی تو سیاه نبود، رنگ پوستش شکلاتی تیره بود. اتی تو متوجه شد:
" مادر ِمادر بزرگم سفید بوده، بی بی دورگه است. "
" یک دوست خوب دارم که او هم امسال تو کلاس ماست، خیلی دوست خوبیه اسمش عزیزه می خوای با تو آشناش کنم؟ "
موافقت که کردم دنبالش راه افتادم.
" عزیز! این رسول ِ تازه آمده در محله ما، بنظر می رسه خیلی با حال باشه "
از هر دوی ما کمی کوتاه تر بود. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود گیوه کرمانشاهی به پا داشت. همین بهانه شد که سر صحبت را با او باز کنم.
" خوشحالم عزیز خان بنظر می رسه که کرمانشاهی باشی، من دوست کرمانشاهی زیاد داشته ام. "
" نه آقا رسول، کرمانشاهی نیستم ولی گیوه هایشان را دوست دارم، قشنگ و راحت است "
و شدیم سه تفنگدار.
در دبیرستان خیلی هوای هم را داشتیم. روزی که معلم سر کلاس می خواست از " اتی تو " درس بپرسد وبرای صدا کردن او گفت:
" اووو سیاه با تو هستم بگو ببینم..."
و همه ی بچه های کلاس بی اختیار برگشتند و زُل زدند و " اتی تو " خجالت کشید. من و عزیز بهر ترتیبی بود خودمان را به مدیر دبیرسان رساندیم و ماجرا را گفتیم. بُهتمان زد وقتی مدیر با دلایلی بچگانه گفت"
" مگر دوست شما سیاه نیست؟ "
عزیز بر افروخته گفت:
" جناب مدیر اگر کسی بخواهد شما را صدا کند بگوید اووو آقا کوتاه قده، خوشتان میاد، و کشیده ناگهانی مدیری که برای شکایت و دادخواهی به حضورش رفته بودیم از کرده پشیمانمان کرد و معلوم شد که
خانه از پای بست ویران است.
وعزیز با فریاد گفت:
" اگر فرهنگ شهرما صاحب دارد، می دانم چکار کنم. من پدرم افسر شهربانی است. اگر نتواند کاری بکند از پدری خلعش می کنم "
و با عصبانیت در را بست و رفت و من هم بناجار به دنبلش رفتم.
بعد متوجه شدیم که معلممان بیشتر حواسش را جمع کرده است.
خانه های ما در کوچه های متفاوت ولی در یک ردیف بود و شب ها بایکی دو دوست دیگر در میدانگاهی جلوی خانه هایمان جمع می شدیم و تا پاسی از شب صحبت می کردیم. شب های خوبی بود خوش می گذشت. بخصوص پنجشنبه شب ها که بازی های مخصوصی هم ردیف می کردیم.
یکی دوشب بود که عزیز نمی آمد، از همدیگر پرسو جو کردیم. این اتی تو بود که گفت:
" گمان می کنم تازگی ها با دختزی آشنا شده است، باید سرش با او گرم باشد. "
پرسیم:
" اتی تو، از کجا می دانی؟ پس چرا به من نگفتی؟ ما سه نفر که خیلی با هم نداریم پس چرا به ما
نگفته ؟ "
وفردایش که او را دیدیم، گفت:
" رفته بودیم سینما. پیش آمدی بدون برنامه ریزی بود. فرصت نشد تا شما را در جریان بگذارم. "
تازه تعطیلات مدرسه شروع شده بود و ما سه نفر تقریبن محله را در اختیار داشتیم. نا آرامم نبودیم ولی همراه بودنمان سبب شده بود که بقیه بیشتر مواظبمان باشند.
یک شب پیشنهاد شد که چند روز دیگر به اتفاق با دوچرخه به شهری که حدود صد و بیست کیلومتر با ما فاصله دارد رکاب بزنیم. شب را بمانیم و فردایش برگردیم من و عزیز موافق بودیم ولی اتی تو گفت من نمی توانم بیایم و رو به من گفت شما هم نروید کارتان دارم.
کنجکاو شدم با عزیز در میان گذاشتم، قرار شد آن ها بروند و ما ببینیم جریان اتی تو چیست.
" بچه ها این را که بشما می گویم دلم نمی خواهد جائی باز گو کنید. برای پس فردا شب هر دوی شما برای شام خانه ما هستید. ما زود شام می خوریم."
عزیز فرصت نداد حرفش تمام شود.
" مناسبتش چیست اتی تو؟ "
" داشتم توضیح می دادم فرصت ندادی. می خواهم با خانواده ام با پدر و با عموهایم که آن ها هم مهمان هستند و با تنها دائی ام و دوتا پسرخاله هایم آشنا شوید "
" من رویم نمی شود با این گروهی که نامبردی بر یک سفره بنشینم. تازه به قول عزیز چرا ما را به شام دعوت کرده ای؟ به پدر مادرت چه گفته ای ؟ "
" این آشنائی برای شب موعود است می خواهم با همه ی آن هائی که نام بردم حد اقل با چهره هایشان آشنا شوید. خانواده ام از برنامه ام خبر ندارند چون در اینصورت حتمن موافقت نمی کردند. "
به عزیز نگاه کردم متوجه شدم بیش از من متعجب است.
" بچه ها برویم خانه ما یک چای با هم بخوریم و از اتی تو خواهش کنیم کمی واضحتر برایمان توضیح بدهد. موافقید؟ "
در راه رفتن به خانه عزیز از اتی تو پرسیدم :
" گفتی شب موعود. شب موعود دیگه چیه؟ چرا اینقدر سخت حرف می زنی؟ "
" برویم خانه عزیز، گلوئی تر کنیم. همه آنچه را که یک راز است و خواهش می کنیم برای همیشه پیش خودتان باشد، برایتان توضیح می دهم و کاملن روشنتان می کنیم. به شما می گویم چون احساس می کنم که برادرانم هستید، و من نمی خواهم از این راز زندگی من و خانواده ام نا آگاه باشید. "
باز با تعجب من و عزیز بهم نگاه کردیم. واقعن در سنی نبودیم که کسی راز خانوادگی اش را برایمان باز گو کند، با بسیاری حدس و گمان که مگردر زندگی یکی از بهترین دوستمان چه رازی هست که خودش هم از افشا کردنش حال درستی ندارد.
کنجکاوی روحم را سوهان می زد. و همین بیقراری را درعزیز حس می کرم و خود ِ اتی تو هم به نوع دیگری منقلب بود.
شاید پشیمان شده است. بهتردیدم که کاریش کنم و پس از خوردن چای نگذارم مطلبی در مورد راز را با ما مطرح کند. و چنین کردم.
" من دانسته و برای تداوم دوستیمان این راز را نه که می خواهم بلکه واجب می دانم که بشما بگویم. یادت هست آن شبی که دور هم بودیم ولی عزیز نیامد تا چه حد دلخور شدیم، که با توضیحات بعدی او بخیر گذشت. حتمن اتفاق خواهد افتاد که من هم غیبتی چنین داشته باشم شما قبلن علتش را بدانید بهتر است. "
عزیز زد زیر خنده که
" اتی تو با چه زمینه چینی و تبدیلش کردنش به راز ما را به خودش جلب کرده است. رفیق راحت بگو دختره کیه؟ این که دیگه راز نیست. بعدش هم رسول رازش!! را برایمات تعریف خواهد کرد "
نگاه اتی توعادی نبود وبه حرف های عزیزهم واکنشی نشان نداد.
" عزیز شوخی کرد. به دل نگیر متوجه هستیم که مطلب دیگری را می خواهی بگوئی، ولی به نظر من اگر گفتنش سخت است و بیانش ناراحتت کرده لزومی ندارد که به ما چیزی بگوئی. به خودت بیش ازاین فشار
نیا ور. "
" رسول راست میگه. راحت باش. بگذار یک چای دیگر برایت بیاورم دوباره گلویت را ترکن و راز و این حرف ها را هم ول کن. نمی خواهیم چهره در هم رفته ات را ببینیم. بگذار راحت با هم باشیم مثل گذشته "
" برای ادامه رفاقتمان و برای روراست بودنم با شما، ناچارم این موضوع را در میان بگذارم.
" اگر اینطور است که ناگزیر به بیان آن هستی پس بگو و خودت و ما را راحت کن. "
" رسول من اولین بار است که کسی می خواهد سّر زندگیش را برایم بگوید."
" تو که بیشتر از اتی تو هیجان داری "
کمی جابجا شد، چای دوم را بجای دیشلمه با دو قاشق شکر شیرین کرد تکیه داد و با جرعه جرعه نوشیدن، خیلی جدی گفت:
" گفتم که در آینده نزدیکی برای دیدن پدرو سایر اقوام نزدیکم شما را برای شام به خانه مان می برم. این آشنائی برای این است که..."
حرفش را قطع کرد و پس از کمی سکوت گفت:
" بچه ها شما می دانید " زار " چیست؟ "
" " بله راز چیزی است که منتظریم تو برایمان فاش کنی
" عزیز جان زار و نه راز، نه من هم نمی دانم یعنی چه "
" اتی تو مگر نگفتی راز ؟ "
" نه ، همین که رسول گفت، زار. پس اول برایتان بگویم که زار چیست تا بعد بهتر متوجه بشوید منظور از رازی که می خواهم افشا کنم چیست "
سرتا پا گوش شده بودیم و اَتی تو با حالتی بسیار جدی شروع کرد به توصیف کردن.
" هر از گاهی که کسی در آستانه و در کوران دگرگونی روحی و جسمی است و به تعریفی ساده می رود که گرفتار از خود بی خود شدن بشود، در حقیقت گرفتار زار می شود . این حالتی است که در ما سیاه ها ی اهالی جنوب و البته در افراد خاصی بروز می کند. ما اعتقاد داریم که " جن " در بدنش راه یافته و بایستی بهر شکل که شده کمکش کرد که جن از بدنش خارج شود. "
من و عزیز ساکت و مبهوت چشم به دهان اتی تو دوخته بودیم و با شنیدن کلمه " جن " ترس نا شناخته ای وجودمان را پر کرد.
من با ترس و آرام کفتم :
" اتی تو، تو هم زارت می گیرد؟ "
" خود زار را نه ولی حتمن باید در مراسمی که ترتیب داده می شود حضور داشته باشم. "
و عزیز ادامه داد:
" اتی تو ما هم ممکن است روزی گرفتار زار بشویم. "
" نه، یعنی من نشنیده ام که سفید پوستان هم گرفتار این حالت بشوند "
" این آن رازی بود که می خواستم با شما درمیان بگذارم. و می خواستم بدانید که اگر مواقعی من شما را تنها می گذارم شبی است که باید در مراسم خارج کردن " جن " از بدن کسی که زارش می گیرد شرکت کنم. پدرم کسی است که می تواند با " جن " در بیفتد و او را از بدن طرف خارج کند. برای آشنائی با شرکت کنندگان تصمیم دارم که شما را یک شب به خانه مان دعوت کنم "
" نه، من ترجیح می دهم که اگر شبی مراسمی برای نجات زار
" جن " گرفته برگزار می شود، ترتیب بده حضور داشته باشم."
عزیز هم حرف مرا تائید کرد.
" ولی بچه ها شرکت دادن شما بر خلاف مراسم است و به احتمال زیاد پدرم موافقت نخواهد کرد. فکرش را کرده ام درآن شب وقتی که نی انبان شروع به زدن می کند به بهانه اینکه چیزی نمی دانید طبق معمول بیائید سراغ من، در آن موقع حواسشان نیست آرام یک گوشه ای بنشینید.
فقط نگاه کنید، به من هم کاری نداشته باشید و هر وقت دیدید که ترس برتان داشته و نمی توانید تحمل کنید یواش و بی سر و صدا خارج شوید. "
رنگ صورت عزیر شده بود مثل گچ. من هم ترس سراسر وجودم را گرفته بود ولی ته دلم می خواستم اگر چنان شبی پیش آمد شرکت کنم.
مادر عزیز سر زده وارد اتاق شد.
" بچه ها دوساعت است، در اینجا چکار می کنید؟ چرا این همه ساکتید؟ ...عزیز چرا رنگت پریده مادر؟ "
من و اتی تو برخاستیم.
" مادر داشتیم می رفتیم. کار خاصی نداشتیم اتی تو داشت از خاطرات سفر چند سال پیشش به جنوب برایمان صحبت می کرد "
" پس چرا رنگتان پریده؟ "
و ما بدون پاسخ، از عزیز و مادرش خدا حافظی کردیم.
تمام شب داشتم حرف های اتی تو را مرور می کردم....
( زار، جن ، مراسم با نواختن نی انبان و احتمالن از خود بی خود شدن شروع می شود. پدرش چطور می خواهد جن گیری کند.
چه مراسم ترسناکی می تواند باشد، ولی هم دیدن کسی که جن در بدنش لانه کرده هم کارهای پدر اتی تو، و از همه مهمتر دیدن حال و روز اتی تو، مشتاقم کرده بود. بعدن فهمیدم که وضع عزیز بهتر از من نبوده است. )
عجب رازی در زندگی این دوست ما وجود داشت، رازی که ما اصلن فکرش را نمی کردیم
از آن روز حالت خاصی را در بر خورد با اتی تو داشتم
همه اش فکر می کردم وقتی مراسمی بر گذارمی شود و به احتمال همه از خود بی خود می شوند تا بروند در قالب زار و پدرش دست به کار می شود تا با جن در گیر شود و او را از جان جن زده بیرون بکشد دوست ما در چه وضعیتی خواهد بود؟.
وقتی نظرم را با عزیز در میان گذاشتم متوجه شدم که او هم کم و بیش مثل من فکر می کند
بالا خره روز موعود رسید:
" بچه ها فردا شب در خانه ما مراسم زار هست. شما برای بعد از شام موقعی که یواش یواش نی انبان شروع می کند بیائید، تا شاید کسی شما را نبیند.
یادتان باشد من حرفی در این مورد به شما نگفته ام اگر سؤالی شد بگوئید مثل شب های قبل آمده اید سراغ من.
ولی توی آن شلوغی گمان نمی کنم کسی شما را ببیند چون اصلن انتظار آمدن بیگانه را ندارند.
اگر جوّ شما را گرفت یا احساس نگرانی کردید و یا ترس برتان داشت آرام و بی سرو صدا خارج شوید.
البته اگر مایل نیستید و یا فکر می کنید برایتان جالب نباشد می توانید نیائید.
بدانید که فقط صدای نی انبان نیست و زمانی می رسد که آدم ها دیگر آن هائی که موقع آمدن شما بودند نخواهند بود. وقتی می روند در " حال " دیگر چهره ها و قیافه ها آنی نخواهد بود که دیده بودید.
فقط یک موضوع دیگر را بگویم و خلاص.
آنچه از من و حال و روزم می بینید همان شب فراموش کنید و نه به رویم بیاورید و نه سؤال کنید. از فردایش من باید برای شما همان اتی توی سابق باشم. "
احساس کردم می خواهم تنها باشم وتا فرداشب با اتی تو نباشم. بهمین خاطر خدا حافظی کردم و رفتم خانه.
دست و روئی شستم یک لیوان شیر خوردم و رفتم در اتاقم و یکی از کتاب هایم را باز کردم. می دانستم مادم سر زده به سراغم خواهد آمد.
وقتی دید مشغول درس خواندن! هستم در را بست و رفت.
خیلی دلم می خواست فرداشب بروم خانه اتی تو. می دانستم دیگر چنین فرصتی را نخواهم داشت. ولی دلهره داشتم. حواسم متمرکز نمی شد، بهمین خاطر وقتی مادر گفت عزیز آمده تا باهم درس بخوانید هم خوشحال شدم ، وهم گوشی دستم آمد.
" عزیز جان خوب شد آمدی من این مسئله شیمی را نمی فهمم چه میگه "
" من هم اتفاقن برای حل همین مسئله آمده ام "
و مادر گل از گلش شکفت که ما تا این حد نگران درسمان هستیم . قیافه عزیز دیدنی شده بود.
" رسول چه میگی؟ بریم یا ولش کنیم. من دارم می ترسم. اگر در آن حالت از خود بی خودی متوجه بشوند که در حریمشان وارد شده ایم، گمان می کنم تکه بزرگمان گوشمان باشد. "
" بخصوص در آن حال من گمان نمی کنم که حواسشان به ما باشد "
" رسول تو خیلی از ناجور بودن احوالشان می گوئی مگر تا کنون چنین جائی بوده ای؟ "
" نه، نبوده ام اما حدس می زنم، ضمن اینکه خود اتی تو هم اشاره ای کرده است. "
" در نهایت نظرت چیست؟ می روی ؟ "
" بله من تصمیم دارم بروم. "
" پس با هم برویم من هم می آیم "
به مادرم گفتم با عزیز می رویم خانه اتی تو تا برای امتحان خودمان را آماده کنیم .
و ساعت حدود نه شب به اتفاق به خانه اتی تو رفتیم.
در را مادر اتی تو باز کرد، دلمای فرو ریخت. ولی قبل از آوردن بهانه و باز گشت، گفت:
" کفش هایتان را در آورید و آرام بروید تو. اتی تو گفته بود که شما می آئید.
صدا های درهم نواختن سازهای کوبه ای فضا را پر کرده بود. آرام و بی سر و صدا در گوشه ای کِزکردیم.
بوی عود و کُندر و عطر های ناشناس در حدی بود که نفس کشیدن را مشکل می کرد. چهار سیاه پوستی که دهل و دمام و نی انبان و چیزی شبیه طبل را می زدند خود حال درستی نداشتند. چند نفری برخاسته و در وسط اتاق خود را لرزان و از خود بی خود تکان می دادند. بنظر می رسید هر کدام دیگری را احساس نمی کنند.
صدای کوبه ها، رقص جنون آور سیاهان رقصنده و کفی که به دهان داشتند، داشت از گرده ما تسمه می کشید و ترس را در جانمان می ریخت.
ناگهان همه ی نوازندگان ساکت شدند و میدان را در اختیار نوازنده نی انبان دادند. او هم از جا برخاست و خود را به میان افراد رقصنده کشاند و چنان شوری بر پا کرد که داشت تحمل را از همه سلب می کرد به شکلی که سه سیاه عضلانی نوازنده طبل و دهل و دمام را هم به میدان کشید.
عزیز خودش را به من چسبانده بود، نمی دانم یا من خودم را به او نزدیک کرده بودم.
اتی تو راست گفته بود هیچکس هیچکس را نمی شناخت، ولی ما دیگر بفکر شناخته شدن نبودیم و بخصوص من دلم می خواست بزنم بیرون. عرق کرده بودم نفسم راحت بالا نمی آمد، هر چند از طرف دیگر هیجان حاکم برایم خیلی جدید، دیدنی و توام با کنجکاوی شدید بود.
در یک کلمه چنان شور و هیچانی بر پا شده بود و چنان از خود بی خودی حاکم بود که گمان نمی کردم به این زودی بحال طبیعی بر گردند.
عزیز آهسته در گوشم گفت:
" رسول به این میگن زار؟ یعنی زارشون گرفته ؟ پس آتی تو کجاست؟ پس کی جن گیری می کنند؟ "
کوتاه گفتم
" عزیز جان هرچه هست همه ی این ها که می بینی تو حال خودشون نیستند. "
" آره خب، رفتن تو حال زار. ببین آنی که پیراهنش را در آورده و کف زمین دراز کشیده اتی تو نیست؟ "
خوب که نگاه کردم دیدم درست میگه اتی تو ِ.
" بله عزیز خودشه اتی توِ ِ. من برای قسمت جن گیری نمی مانم. خودت ِ آماده کن بزنیم بیرون " "
" رسول چرا نماندی؟ شاید قسمت جن گیریش هم دیدنی بود.
" عزیز، نمی دانم دقت کردی؟ یکی از آن هائی که دهل یا طبل می زد سرش را به دیوار کوبید، هیچکس هم متوجه نشد و کمکش نکرد. حالش دگرگون شده بود. به اینجا که می رسد خیلی کارهای دیگر هم می کنند، فکر کردم بخصوص برای ما که تو حال خودمان بودیم، دیگر ماندن ندارد. "
شورعجبی که زائیده بوهای مختلف، نواختن کوبه ها با صدای بلند، رقص های پرتحرک ِ هیجانی و از خود بی خود شدن در حد انجام کارهای غیرعادی، فضا را نا آشنا غریب و ترسناک کرده بود. بخصوص دیدن اتی تو با حال عجیب که لخت در میانه میدان دراز کشیده بود و به خودش می پیچید، و کف بر دهان آورده بود، برای من و احتمالن برای عزیز هم ماندن بیشترجایز نبود.
" رسول اینکه میگن فلانی زارش گرفته یعنی همین حالتی که دیدیم. دیدنش بد نبود. اما تو درست می گوئی ادامه ماندن ممکن بود کار دستمان بده."
" متاسفانه اتی تو از ما قول گرفته که در این مورد هیچ گونه سؤالی از او نکنیم، و گرنه با چند پرسش می توانستیم اطلاعات بیشتری به دست بیاوریم "
" البته اگر امشب زنده بماند. نظر تو چیه رسول"
" نمی دانم، چون هیچکس حواسش جمع نبود حتا نفهمیدند که بعضی ها سرشان را به دیوار می کوبند."
چند روزی از اتی تو خبری نبود و ما هردو کماکان آنچه را که دیده بودیم مرور می کردیم.
هم نگرانش بودیم هم دلمان برایش تنگ شده بود. به اتفاق بخانه اش مراجعه کردیم و از مادرش جویا شدیم :
" ...حالش خوب نیست. در اتاقش خودش را زندانی کرده است. در را از داخل قفل کرده و فقط گه گاه چند کلمه ناقص با پدرش حرف می زند. پدرش می گوید گمان می کنم که همان شب " هوای" خاصی در جانش رسوخ کرده است...نگرانش هستم حال درستی ندارد. پدرش تصمیم دارد بدون مراسم اقدام کند و اگر بشود جانش را برهاند
تا کی گرفتار این ماجرا هستیم نمی دانم، ولی تا مشکلش حل نشود گمان نمی کنم بتواند بیرون بیاید "
" اما مادر تا دوازده روز دیگر مدارس برای سال جدید باز می شوند. اگر به موقع نجنبد ادامه تحصیلش گرفتار مشکل می شوند "
مدارس شروع شد، ولی ما هنوز خبری از اتی تو نداشتیم.
در یکی از درس ها معلم از من سراغش را گرفت. نمی دانستم چه بگویم.
" من تا دو روز پیش با خانواده ام در مرخصی بودیم، خبری از او ندارم، ولی برای فردا پس فردا با عزیز می رویم خانه شان و جویا می شویم. "
خواهرش درا باز کرد. ما را می شناخت. از اتی تو پرسیدیم.
" مادر و دائی ام اتی تو را برده اند تهران برای معالجه..."
حرفش را قطع کردیم و با هم و با تعجب گفتیم:
" معالجه!... "
" حالش خوب نبود. "
" چرا حالش خوب نبود، ناراحتیش چیست؟ "
" می دانم شما دوستان صمیمی برادرم هستید. مادرم گفت همان شبی که به دنبالش، اتی تو چنین شد آمده بودید..."
" ما بی اجازه نیامده بودیم اتی تو دعوتمان کرده بود که بی سر و صدا بیائیم. البته تا آخرش هم نماندیم.
گفتید حالش خوب نبود. چه نوع خوب نبودنی است.؟ ناراحتیش چیست؟ "
" فکرش قاطی کرده، حرف های نا مربوط می زد. در مجموع حالت آرامی نداشت. برای بردنش به تهران هم از دواهای آرام کننده استفاده کرده اند. قرار شد مادرم از تهران ما را در جریان بگذارد که هنوز پس از یکهفته تماسی نگرفته است "
گیج و پریشان و مضطرب خدا حافظی کردیم.
" رسول میگی چه شده؟ "
" نمی خواهم حرفی بگویم، صبر می کنیم تا مادرش تماس بگیرد "
پکر و مستاصل از هم خدا حافظی کردیم و رفتیم خانه هایمان.
حدود ده روز بعد خواهر اتی تو به خواهرم در مدرسه گفته بود که مادرش از تهران آمده است. "
عزیز خبر را به من داد و به اتفاق رفتیم به دیدنشان.
مادرش با چشم گریان در را باز کرد و بر خلاف انتظار ما را به درون خانه برد و ما موفق شدیم برای اولین بار با پدر اتی تو که کاملن حالت عادی داشت و بسیار با احترام روبرو شدیم.
من بخاطر اشک های مادر اتی تو منقلب بودم و بی تردید عزیز هم حالت من را داشت.
" می دانم شما دوستان صمیمی پسرم هستید..."
بُغضی واضح راه گلویش را گرفت به شکلی که نتوانست ادامه بدهد. مادر و خواهرش هم حضور داشتند و بی صدا گریه می کردند.
منتظر چنین جریانی نبودیم. نگران در این فکر بودیم که بر سر دوستمان چه آمده است.
وقتی دیدم چشمان عزیزهم پر از موج اشک است بیشتر دگر گون شدم.
نمی خواستم دنباله حرف را به دست بگیرم و از حال اتی تو و اینکه چه به روزش آمده به پرسم. پدرش ادامه داد:.
" پس از آن شب چنین شد. همان شبی که گویا شما هم حضور داشته اید، حضوری که نمی بایست داشته با شید، اتی تو چنین شد. در آن شب بیش از متعارف هیجان داشت و کاملن از خود بی خود شده بود و متاسفانه بهمین علت چندین بار سرش را به دیوار کوبیده است و یکی از دوستان، که هم همین حال را داشته است چندین بار سر اتی تو را می کوبد. و همین سبب شد که اتی تو دیگر به حال اول بر نگشت و نا آرام و حرف نشنو و عاصی باقی ماند. "
مادرش که تا حالا ساکت بود ادامه داد.
" پدرش هرچه می دانست برای روبراهی او انجام داد ولی متاسفانه تاثیر نکرد. از دیگران هم کمک گرفتیم
که آن هم فایده ای نداشت. پس از مشورت زیاد با کمک برادرم بردیمش تهران چند دکتر او را معاینه کردند و به اتفاق گفتند دچار جنون شده است.
نا امید بازهم با مشورت بردیمش میناب خانه خواهرم و قرار شد که آن ها از استاد های فن کمک بگیرند و ما نگران در انتظاریم "
با نا راحتی و تاثر خدا حافظی کردیم، به امید دریافت خبر بهبودی او به خانه برگشتیم.
در مدرسه یتیم شده بودیم. دست و دلمان به شیطنت و بگو بخند نمی رفت. جای خالی اتی تو به وضوح احساس می شد.
" رسول من می دانم که هرچه زود تر خوب خواهد شد و دوباره جمعمان جمع می شود. بیا قرار بگذاریم که وقتی آمد برنامه خوبی برایش روبراه کنیم و به اتفاق برویم عشق. "
" من هم فکر می کنم در جنوب آدم های با تجربه معروفی هستند که اینجور آدم ها را شفا می دهند و به زودی خوب خواهد شد و باز خواهد گشت. من بدون او احساس می کنم در خلا راه می روم. حالم روبراه نیست. "
" رسول وقتی برگشت باید مجبورش کنیم که در هیچ مراسمی در رابطه با زار شرکت نکند. لامصب انقدر خودش را کوبانده به در و دیوار که مغزش عیب بر داشته. شاید جن طرفی که در آن شب ازاد شده رفته در بدن او. "
" نه عزیز صحبت جن نیست چون اگر بود پدرش می توانست برایش کاری بکند. هرچه هست مربوط است به آن ضربه هائی که در حال خلسه انجام داده است. خدا کند بتوانند برایش کاری بکنند "
" رسول! خواهرم می گوید خواهر اتی تو سه روز است مدرسه نمی آید "
" حتمن امروز به خواهرت بگو بهمین بهانه سری به خانه شان بزند و سر و گوشی آب بدهد. یادت نره عزیز! "
ما دیگر سه تفنگ دار نیستیم.
دریک غروب گرفته خاکستری، اتی تو از خانه خاله اش در
" سندرک " میناب می زند بیرون و گم می شود. جستجو فایده ای نداشته، تا چندین روز بعد که دریا پیکر بی جان او را به ساحل می آورد.
ما دیگر خوشحال نیستیم و جای خالی او تمام حواسمان را در خود گرفته است.
اتی تو یک پارچه مهر و محبت بود. او دوست بسیار خوبی بود، ولی متاسفانه زار او را با خود برده است. زاری که راز زندگی او بود.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد