logo





یادداشت‌هایِ یک کتابفروش

پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵ اکتبر ۲۰۱۵

ناصر زراعتی

Nasser-Zeraati.jpg
شنبه‌یک‌شنبه‌ها کتابفروشی نمی‌روم. در خانه می‌مانم. نزدیکِ ظهر است. تلفنِ دستی‌ام زنگ زده. نشنیده‌ام. بعد می‌بینم. شماره ناآشناست. هر کس باشد و کاری داشته باشد، حتماً دوباره خودش زنگ خواهد زد.
تلفن زنگ می‌زند. گوشی را برمی‌دارم:
ـ سلام. بفرمایید.
ـ خواب بودید؟ [صدایِ گرفتۀ مردی است که تند حرف می‌زند.]
ـ نه... بفرمایید.
ـ ناهار می‌خوردید؟
ـ نه... بفرمایید...
ـ آخه گوشی رو ورنداشتید...
ـ نبودم... نشنیدم... بفرمایید...
ـ آقا! من شماره شما رو توی این دفترِ راهنمایِ ایرانی‌ها... این دفترزرده... پیدا کرده‌م...
ـ بله... امر بفرمایید...
ـ من ـ آقا! ـ دانشگاهی‌ام... سالِ ۱۹۸۲... همان اوایلِ بعد از انقلاب... اومدم فرانسه... الان، این‌جا گرفتار شده‌م... از شما کمک می‌خوام... بیایید من‌و نجات بدید...
تا می‌آیم بپرسم ماجرا از چه قرار است و چه کمکی از دستِ من برایِ این هموطنِ «دانشگاهیِ ساکنِ فرانسه» ساخته است، از آن‌طرف سر و صداهایی به گوش می‌رسد و بعد تلفن می‌رود رویِ فیس‌تایم و بعد، قطع می‌شود: بوق بوق...
فکر می‌کنم مشکل از تلفن من است. با این‌که می‌دانم اگر کسی کاری داشته باشد، خودش باز زنگ خواهد زند، امّا فکر می‌کنم شاید مشکلی پیش آمده برایِ این آقا... پس، همان شماره را می‌گیرم.
بلافاصله، پس از یک بار زنگ خوردن، صدایش را می‌شنوم:
ـ قطع کردید؟
می‌گویم: «نه‌خیر، قطع شد... بفرمایید چه کمکی از من ساخته‌ست؟»
ـ من ـ آقا! ـ این‌جا الان به هیچی دسترسی ندارم... این تلفن رو هم از یه بنده‌خدایی گرفته‌م تا به شما زنگ بزنم... خواستم گوشی رو بدم به‌ش که با زبانِ خودتون حرف بزنین با هم... الان نمی‌دونم کجا رفت...
ـ شما امرتان رو بفرمایید...
ـ آقا! بیا من‌و نجات بده... من این‌جا گیر کرده‌م... به هیچ‌چی و هیشکی هم دسترسی ندارم...
ـ شما کجایید؟ فرانسه؟...
ـ نه‌خیر آقا!... همین‌جا...
ـ کجا؟
ـ همین سوئد...
ـ شهرِ ما؟... گوتنبرگ؟
ـ نه... نمی‌دونم... من گرفتار شده‌م آقا... به دادِ من برس!
ـ ببخشید... من چه کاری می‌تونم بکنم برایِ شما؟
ـ من تو این دفتر... صفحۀ ... آگهیِ شما رو دیده‌م...
ـ چی نوشته تویِ تو اون آگهی؟... نکنه اشتباه شده...
ـ نه‌خیر آقا... مگه شما ننوشته‌ین که کارِ آماده‌سازی و چاپ کتاب می‌کنین؟
ـ خُب چرا... بفرمایید...
ـ شما چند وقته ایران نبوده‌ین؟
ـ چه فرق می‌کنه برایِ شما؟... شما امرتان را بفرمایید، ببینم چه کمکی از من ساخته‌ست...
ـ نه... شما اوّل بگو چند وقته ایران نرفته‌ی؟
ـ خیلی وقته... حدودِ ده سال...
ـ خُب... من خیلی بیش‌تر از شما ایران نبوده‌م... سی سال هم بیش‌تره...
ـ بله... بالاخره نگفتید من چه کاری باید بکنم؟
ـ من... آقا!... این‌جا رو بلد نیستم... ماشین هم ندارم... اتوبوس و قطار هم بلد نیستم... شما بیا این‌جا...
ـ کجا؟...
انگار سؤالِ مرا نشنیده:
ـ بیا من‌و نجات بده... شما هموطنی...
ـ آخه شما نمی‌فرمایید من چه باید بکنم؟
ـ هیچی آقا!... من مقداری دستنوشته دارم... این‌ها رو باید هرچه زودتر چاپ کنم... من فردا با سازمان امنیّتِ سوئد قرار دارم... مگه شما ننوشته‌ید کتاب رو برایِ چاپ آماده می‌کنید... کتاب چاپ می‌کنید؟
ـ چرا... بله... شما فردا دوشنبه تشریف بیارید کتابفروشی... می‌بینیم همدیگر رو، صحبت می‌کنیم... دشتنوشته‌هاتون رو هم بیارید ببینم چه می‌شه کرد...
ـ ای آقا!... من که گفتم نمی‌تونم... بلد نیستم... غریبم این‌جا... شما بیا...
ـ آقایِ عزیز! من کار دارم... امروز هم خانه هستم... کتابفروشی بسته‌ست... برام امکان نداره...
ـ آقاجان! می‌گم بیا من‌و نجات بده!... مگه شما ایرانی نیستی؟... این یارو کجا رفت؟... نیست... تلفنش‌و داد دستِ من و رفت... خواستم بدم به‌ش با شما به زبونِ خودتون صحبت کنه...
ـ ببینید آقایِ محترم! متأسفانه از دستِ من کاری ساخته نیست...
ـ همین دیگه... ایرانی‌ها همه همین‌جورَن...
ـ شما می‌تونید از فردا، هر وقت تونستید، بیایید کتابفروشی...
سروصداهایی از آن‌سو شنیده می‌شود. بعد، انگار دو سه تا فحش به من می‌دهد.
فکر می‌کنم بهتر است قطع کنم.
قطع می‌کنم.
این هم سهمیه اعصاب‌خُردکنیِ امروزِ من!

ناصر زراعتی
یک‌شنبه، ۱۱ اُکتُبر ۲۰۱۵

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد