logo





بی صدا می آیند ...

پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴ - ۰۱ اکتبر ۲۰۱۵

ا. رحمان

همیشه این واژه ها هستند
در تلاطم ذهنم
که خسته است و آزرده و بی قرار..
از گَردِ راه می رسند
تا مفهومی را که نمی دانم.. و نمی شناسم
و من را می خواند
بی صدا...
باز یابم.
به سراغ گل های کنار پنجره بروم
که تنها هستند و صدایشان را نمی شنوم
که به نوازش و نگاه مهربان، بی صدا
نیاز دارند، مثل نور و آب..

گاهی گیج و گنگم
از دست این واژه ها
نمی دانم کِی سراغم را خواهند گرفت
و کِی، درب را خواهند کوبید
تا به من بگویند..
چرا نشسته ای تنها
سر برگرفته ای، از آسمان کوتاه سُربین
و از ستاره ها غافل مانده ای..

و این چه غمی ست همواره..
من را رها نمی کند تا اشک هایم..
به بهانه حضور کودکی
با دسته های گل در آغوش
در تقاطع خیابان های شلوغ، از آدم و آهن
سرازیر شود روی گونه های سوخته ام
و آنگاه منِ ملتهب و منتظر
سوژه را در میابم
در میابم،که در بیرون از حصار تنگ ذهنم
در زیر تیغ آفتاب تابستان
زنی کودکی را با چادر
به پشت بسته، محکم
فال حافظ را بهانه‏ای می کند
برای سیر کردن شکم کودکانش
که شبی سنگین را به انتظار نشسته اند

باز همان بهانه همیشگی
و همان غم دیرینه
و اندوه دیرپای نوجوانی
به دیدارم می آید
و به جانم می ریزد
تا اشکهایم سرازیر شود
آن گاه، دیگر به دنبال سوژه نیستم
که خود را خلاص کنم...از دست واژه های مرموز نا شکیب
که خود سوژه ای بودم
در روزهای خاکستری

اشک هایم از پس سوزش پاهایم
هنگامه ساختن استخری ویلایی
سرازیر شد روی گونه های سوخته ام
که سیمان تا استخوان
گوشت پاهایم را خورده بود

هافبک خوش استیل زمین های خاکی
از بازی همیشگی..
از تکنیک های چشمگیرت
زمین بازی دلگیره...
- عشق به سراغت آمده..؟
- بی انصاف سر به هوا شدی..؟

تنگ غروب، عُنق بودم، دلگیر...
تب کرده بودم،
در آن هوای گرم تبدار
نشسته بودم، کنار جوی آب خیابان
که ماه می درخشید در آن
آن موقع که از استخر آمدم
مادربزرگ پاهایم را گذاشت
تو تاقار ماست

غروب تابستان، کف خانه، روی فرش
دراز به دراز طاق باز افتاده بودم
چشمام به سقف تیرک چوبی
نگاهم رفت رو به پنجره
در پشت بام دیدمش
ماه افتاد توی چشمام
موهای وحشی، ریخته بود روی سینه اش
نصف صورتش پنهان بود
سربلند کرد و چادر از سرش..
سُر خورد
افتاد روی پشت بامِِ نگاهم

مادر بزرگ گفت،
ماست سیاه شد...شور بخت...
قدر جانت را نمی دانی
خوب نیست
اینقدر، تو دلت غم راه نده
سرو صدای گنجشک ها حیاط را پر کرده

خواستم، نگاهم را بدزدم
از نگاهش، که خورشید می درخشید
اما دلم نیامد
بار آخر بود...
که می درخشید در کاسه آسمان
دیگر هیچگاه ندیدمش
خودش با سایه روشن خاطره اش
رفت...هجرت بی بازگشت
که به خوابم هم، نیامد

باز مثل همیشه
ذهنم دچار تلاطم بود و بی قرار
اما هیچ واژه ای نیافتم
خسته بودم و ...آزرده...
به سراغ گل های کنار پنجره می روم
که تنها هستند
و صدایشان را نمی شنوم

رحمان
07/06/94



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد