خَه بحرِ محیطِ دل آن ساحتِ بی حد را
هان جان تو چه اشماری آن گوهرِ بی عد را
اندر دلِ آن کشتی گر وحدت جان گیری
ای دوست بیابی باز آن دولتِ سرمد را
گر سوزنی از خاطر بر عیسیِّ جان داری
هرگز بِنخواهی دید آن روحِ مجرّد را
ترتیبِ حروفِ عشق از عقل چه میجویی
صورت نَبُود آنجا هر کَلمَن و اَبجَد را
در وصفِ احد جانا پرهیز کن از تفریق
توحید چه در سنجد آن احولِ احمد را
گر مست شوی یک دم از عشق چو مولانا
صد طعنه زنی هر دم آن خُلدِ مُخلّد را
عرفان! هَلَه گر پویی تاویلِ به حق گویی
دیوانِ جلال الدین استاد محمّد را.
٭٭٭
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد