logo





دیدار یک عاشق!

دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴ - ۲۸ سپتامبر ۲۰۱۵

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
از بازارهای تو در تو می گذرد وسرانجام از دهانه بازاری که به دانشگاه استانبول ختم می شود، خارج می گردد. یک کنجکاوی یک حس غریب بعداز سی سال او را به این خیابان کشانده. گوئی زمان در این جا بی حرکت ایستاده است. درخت ها، مغازه های کتاب فروشی، نیمکت ها، دسته های کبوتران که آزادانه برای خود می گردند. یک یک مغازه های کتاب فروشی را نگاه می کند. می خواهد باردیگر به آن کتابفروشی که سال ها قبل زیباترین روزها را در آن گذرانده است، سر بزند.

کتابفروشی کوچک هنوز آن جاست با ویترین کوچک و کتاب هایش. قلبش به شدت می زند. شوق یک دیدار به هیجانش آورده است. وارد می شود! پسر جوانی پشت پیشخوان ایستاده و در او می نگرد. چهره آشنائی نیست . نمی داند چگونه شروع کند. به کتاب ها خیره می شود. صبر می کند تا چند خریدار از مغازه بیرون بروند. به پسرجوان نزدیک می شود. «شما صاحب این مغازه هستید؟» «بله من هستم .»اندکی مردد می شود. پسر جوان می پرسد: «کاری داشتید؟» دل به دریا می زند. «بله دنبال یک دوست قدیمی هستم! بسیار قدیمی! کسی که نزدیک سی سال قبل او را این جا می دیدم. اسمش ابراهیم ابی بود!» پسرک اندکی جا می خورد حالت تردید آمیزی دارد. به دقت بر او خیره شده است. «من ایرانی هستم سال ها قبل با صاحب این مغازه دوست بودم و چند روزی میهمان او. حال دلم می خواهد بعد از سال ها یک بار دیگر اورا ببینم!»

سکوت بین آن ها حاکم می شود. پسرک به پستوی مغازه می رود دارد تلفنی با کسی صحبت می کند. برمی گردد. «بفرمائید بنشینید. من به یکی از دوستانم زنگ زدم شاید او کسی را که شما می گوئید بشناسد.» بی تاب تر از آن است که بنشیند باز بین قفسه های کتاب می گردد. پسرک یک چائی می آورد در استکانی کمر باریک. گوئی همه چیز به عقب بر می گردد. به یاد اولین چائی در استکان کمر باریکی می افتد که در این مغازه خورده بود. چه نشانه غریبی. می نشیند اما نه با آن سرزندگی که نخستین بار در این مغازه نشست. جوان، پرشور، غرق در رویا خوشحال از آشنائی با انقلابیون ترک.این کتابفروشی یکی از مراکز اصلی آن ها بود. زمان چه با سرعت گذشته است. مرد بلندقدی وارد می شود. با عینک ته استکانی، موهای کاملا سفید و چهره ای که جای پاهای سخت زمان را می توان برآن دید. پسرک به طرف او اشاره می کند. بلند می شود مقابل او می ایستد. «شما دنبال ابراهیم هستید؟ چه کار دارید؟از کجا او را می شناسید؟» نگران شده، می ترسد. بعد از این همه سال نمی داند چه حوادثی اتفاق افتاده است. فکر می کند اشتباه کرده.اما دلش گواهی دیگری می دهد. او اکثرا با قلبش حرکت می کند. «من سی سال قبل به این کتابفروشی می آمدم با صاحب آن دوست بودم. حال دلم می خواهد باز او را ببینم!»

پیرمرد عمیق در چهره او خیره می شود. اندکی به عقب می رود جلوتر می آید. به ناگهان اشک از چشمانش جاری می شود. او را در بغل می گیرد. های های گریه امان نمی دهد. خود اوست ابراهیم!او نیز به گریه می افتد. سر بر شانه هم می نهند. پسرک نیز همراه آن ها گریه می کند. «آه چند سال شد که رفتی و دیگر ترا ندیدم. همیشه فکر می کردم چه بر سرت آمد. چگونه زنده ماندی. کجا هستی. چه پیر شده ای. آن موها ی روشن و چهره جوان کجاست؟»

باز او را به خود می فشارد. دلش نمی آید که بگوید تو نیز بسیار پیر شده ای آن مرد برومند آن یال وکوپال.اوخ که زمان چه می کند! «این پسر کوچکم است. من دیگر سال هاست که به این کتابفروشی نمی آیم. زنده باد به تو که هنوز فراموشم نکردی! چقدر آرزوی دیدنت را داشتم.»

دستش را می گیرد به پستوی مغازه می روند اطاقک کوچکی است با دو صندلی چوبی و یک میز کوچک وسط آن. می نشینند باز به هم دیگر خیره می شوند. «چه بر سرمان آمد؟ همه چیز از بین رفت. فرو ریخت. درست مانند یک خواب چه آرزوهائی داشتیم!» به یاد آن دو هفته ای می افتد که قبل از انقلاب در ترکیه بود. چه روزهائی! فضای سیاسی آن روزهای ترکیه را به خاطر می آورد دیوار های پوشیده از اعلامیه و تراکت! دانشجویان پر شور! ده ها روزنامه انقلابی، متیگ های کارگری، روزهائی که حضور نیروهای چپ را همه جا احساس می کردی. حتی درون ارتش، درون پلیس.آن ها ساعت ها با هم از انقلاب از مبارزه مسلحانه صحبت می کردند. یک بار به او به یک متینگ سیاسی رفت. هنوز صدای آن خواننده کرد در گوشش می پیچد. «روزی پرنده گان عاشق بر می گردند. باز دنیز گزمش را خواهیم دید. با بیرق سرخی بر دست که در پیشاپیش می آید و مادرانی که در ورودی خانه ها به انتظارشان ایستاده اند.» روزی را به خاطر می آورد که همراه او به میدان تقسیم رفت. «می دانی این میدان نماد اتاتورک است و نماد آزادی برای ملیون ترک.اما برای ما یاد آور صدها کارگری است که روز اول ماه می در این میدان به خون غلطیدند. برای ما این میدان میدان نبردی است که روزی پرچم خود را در آن بالا خواهیم برد!»

به چین های عمیق چهره او می نگرد. زیر چشم هایش آماس کرده و خسته اند. او خود نیز خسته است. «دیدی شوروی چگونه از هم پاشید. می بینی چه بر سر تمام کمونیست های جهان آمد؟ چه فکر می کنی؟ آیا همه چیز تمام شد؟ آیا ما اشتباه می کردیم؟» پاسخی ندارد. او خود با هزار سوال دست به گریبان است. در این سی سالی که همدیگر را ندیده اند نقشه جهان تغیر کرده است. ایدولوژی ها کم رنگ شده اند. جهانی که نسل او می شناخت و در آرزوی تغیرش بود، دیگرگون شده. او خود زیر خرواری از درد سوال و حسرت قرار دارد. قادر نیست این جان شیفته را با افکار درهم خود ناامید کند. به مردی که روبرویش نشسته می نگر.د مردی که تلاش می کند خود را باز یابد، هنوز سخن از دیالکتیک می گوید از علت و معلول. از تضاد ها.از صورت و محتوا. «من به سوسیالیسم ایمان دارم. حتی اگر تمام جهان در هم بریزد و امپریالیسم تمام جهان را بگیرد. باز نهایت این سوسیالیسم است که پیروز خواهد شد! این جبر تاریخ است (قورتولوش دورمده.)(رهائی در انقلاب است .)» چیزی نمی گوید. دلش نمی آید این باقی مانده رویای او را به چالش بکشد. نمی خواهد شوق دیدار ی که او را به سال های جوانی می برد، از او بگیرد. او حق چنین کاری را ندارد. ته قلب او نیز می خواهد یک روز همراه او غرق در رویائی شود که دیر گاهی است با آن وداع کرده است. اما امروز می خواهد در خزان زندگی از بهار و بلبل عاشق بگوید. مگر نه که زندگی یک خواب و یک رویائی بیشتر نیست! مگر نه زیبائی زندگی در همین لحظات نابی است که دو انسان پیر شده در مبارزه با هم می نشینند، چائی می خورند، از قهرمانی های خود می گویند، از روزهای جوانی و گذشته خود و از آن نیرو می گیرند. همه انسان ها چنینند. هر انسانی به شیوه خود مبارزه می کند و دوست دارد از قهرمانی خود بگوید. از آرزوهای خود و مورد تائید قرار بگیرد. دستش را در دست می گیرد. «آری هنوز به عشق زنده ایم !» ابراهیم لبخند می زند. «می خواهی باز میدان تقسیم برویم؟ من هر از چند گاهی به آن جا می روم! آن جا میدان نبرد ماست!» به عمق چشم هایش خیره می شود. در پشت آن پلک های خسته آن مردمک کم فروغ چه نیروئی خوابیده است؟ «وقتی نیست من باید سه ساعت دیگر پرواز کنم. فقط به شوق دیدن تو آمدم باز خواهم آمد و با هم به میدان تقسیم خواهیم رفت!»

نهار را با هم می خورند. پسر جوانش به عشق در پدر می نگرد. «می دانید پدرم را خیلی وقت است که این طور خوشحال ندیده ام. کاش چند روزی پیش ما می ماندید.» اما نا گزیر باید برود می داند حال که اورا یافته باز برای دیدنش خواهد آمد. پسرش یک کاست برای او می آورد. «پدرم همیشه این نوار را گوش می کند حتما شما نیز خوشتان خواهد آمد!» نوار را می گیرد. تشکر می کند. گویا هنوز سال یک هزار و سیصد پنجاه و شیش است و این ابراهیم جوان است که مقابل او ایستاده است.

در میان گریه و مشت گره کرده ابراهیم از هم جدا می شوند. روزها بعد به نوار اهدائی را گوش می کند. یک زن ومرد می خوانند. چنان که تمام وجود او را به شور می آورند. سال ها ست که چنین سرود هائی نشنیده است. «یارب بو نه درده درمان بولوماز /یار بو نه یارا ده مرحم بولوماز ... عاشق اولان کونول اعشقدان اوزولماز / آخرت قورخوسون بر پولاسایماز/عشق بازار ندا بو جان لار ساتلماز ...» «یارب این چگونه دردی که درمان نمی پذیرد / چه زخمی است که مرحم علاجش نمی کند / قلب عاشق را نمی توان از عشق جدا کرد /عاشق ترسی از آخرت ندارد و آن را به پشیزی نمی خرد/این جا بازار عشق است! اما جان های عاشق فروخته نمی شوند ....> (۱)

نوار می خواند «آی کوه ها بلند دره های مه گرفته خبر دهید که ما می آئیم. زمستان نخواهد پائید. به مادران خبر دهید که ما از کوره راه های زمستان می آئیم. بهار در کوله بارمان ونسیم آزادی در بیرقمان. ما می آیم!»

چند سال بعد وقتی برای بار دوم به ترکیه رفت. او دیگر نبود بی ترس آخرت با قلبی زخمی اما عاشق که مرحمی نیافت، در میان رویا غنود بود. «پدرم انقلابی بود و تا آخر انقلابی ماند.» این را پسر جوان کتاب فروش به او گفت. همراه با استکان چائی که در پستوی کتابفروشی به او داد.

ــــــــــــــــ

(۱)«نخستین بار گفتش که از کجائی؟ /بگفت از دار ملک آشنائی. /بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟/ بگفت اندوه خرند و جان فروشند./ بگفتا جان فروشی این ادب نیست!/بگفت از پاک بازان این عجب نیست!....» نظامی مناظره خسرو با فرهاد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد