(24جوئن1904-3اکتبر1983)نویسنده داستان کوتاه آلمانی بود.
Kurt Kusenberg
Schnell gelebt
کورت کوزنبرگ
زندگی سریع
به عنوان کودکی هیجانزده، شگفت آوربود. شبیه گلوله شلیک شده رشدکرد، بزرگیش هم ناگهان پایان یافت. تصادفاشروع به حرف زدن کرد. افکارش کلمات رادورمیزد. حرکاتش برق آسا بودند. اغلب همزمان در جاهای گوناگون دیده میشد. هرسال درس را دو کلاس یکی کرد. تمام کلاسهای دوره تحصیل را با عشق تمام دو کلاس یکی خواند.
ازمدرسه مرخص که شد،کاری به عنوان پادوپیداکرد.درمیان تمام پادوهاشماره یک بود.بعدازانجام ماموریتهاش،باسرعتی برمیگشت که هیچکس به گردش نمیرسید،درواقع همکارهاش راهلاک میکرد،به همین دلیل اخراج شد.دست خودرادرکارتندنویسی بندکرد.خیلی زوددقیقه ای پانصدحرف مینوشت.بااین همه،اداره نخواست نگاهش دارد.بعدازهفته هانامه های پست راتاریخ گذاری میکرد.راهنماهاآهسته دیکته که میکردند،بابیحوصلگی خمیازه میکشید.
بعدازجستجوئی اندک که بی پایان به نظرش رسید،به عنوان راننده مینی بوس انتخابش کردند.بعدباافکاری مرتعش این فعالیت رامرورکرد:موجودی دایم یک راننده مینی بوس بماند.آدمهای پرشتاب خیابان روبه روش دست تکان میدادند،باعجله گذشتن براشان لذتبخش بود.توایستگاههاهم مردمی که میخواستندسوارشونددست تکان میدادندوبایدازآنها پیروی میکرد.
روزی متوجه شددست تکان دهنده هانیستند،باعصبانیتی خاص مینی بوس رابه سنگلاخ حومه شهرراند.رواین حساب این کارش هم پایان یافت.جریان به روزنامه هاکشیده شد،بحران ورزشی موردتوجه قرارگرفت وهیجانزده شد.حرفه ی رانندگی شش روزه اش به مرحله مسابقه وپیروزی یگانه ای منتهی شد.شرکت های بزرگ برسرسودشان ازطرف او باهم اختلاف داشتند؛نیرومندترین قدرتهای پولی پیروزشدندواوراهم سهیم کردند.درجایگاه مدیریتهای ارشدخودراتثبت کرد.مذاکره کننده ای ترس آوربود.حریف خودرابه اشتباه وامیداشت وجایگاهش راتصرف میکرد.
چندساعت بعدازتصمیم به استقرارلوازم خانوادگی گرفتن،خانم برنده اولمپیک دوی صدمتری راانتخاب کرد.ازاستادیوم تامحضرتعقیب وواداربه ازدواجش کرد-باتمایلات مشابه متحدخودبه ارائه خدمات خاص.خانم جوان همه چیزراطوری ترتیب دادکه پشت سراونایستد.انجام وظائف خانه رابه مرورزمان سروسامان داد.درزمستان لباس تابستانی بهش پوشاند.
خیلی زود،یعنی پنج ماهه متولدشد.کودکی پنج ماهه که توگهواره روان حرف زدودنبال یادگرفتن رفت.آنهافست فودتازه ای پیداکردندکه مردم توهواپیمامیخورندوزودهضم است.خدمه روزانه وکمی بعد ساعت به ساعت عوض شدند.سرآخرگیریک ماشین خوراک پزی ودوخدمه پروازافتادندکه سریع ودردسترس بودوماندگارشدند.اوشوهرش ودرهرحال رعایت احترامش واجب بود.
جریان ادامه یافت وزندگیش راسرعت بخشید.مثل خیلی ازمردم دیگرخیلی سریع میخوابید،خواب کمتری لازم داشت.خودراتوتختخواب پرت که میکرد،زودخوابش میبرد.پیش ازآن که خوابش عمیق شده باشد،دوباره آماده بیدارشدن بود.تووان حمام صبحانه میخوردودرضمن لباس پوشیدن روزنامه میخواند.راه ساخته شده خاص لغزانی ازخانه بیرون وبه طرف ماشین هدایتش میکرد،سوارماشین باموتورآماده روبه جلوی درخانه میشد،موتورراروشن میکردوازجامیکند.
به ندرت وتلگرافی حرف میزد.حرف آدمهائی که آهسته حرف میزدندرابه ندرت می فهمید.هیچ رویدادورزشی رانادیده نمیگرفت.باتندرفتن بالاترین سطح کارائی راارزیابی میکرد.آنهاهیچوقت به طرف پخش نرفتند،شرایطش ناممکن بود.بخشی ازثروت سریع به دست آورده شان رادرساخت راکت به کارگرفت.اولین راکت سرنشین دارپرتاب شده متعلق به اوست.این جریان بهترین سفرزندگیشان بود.
آدم پیروی زندگی چنان شتابزده خیلی دوام نمیاورد.سن اوبه طورقابل توجهی سریع ترازمحیطش بود.دربیست وپنج سالگی موهاش نقره ای خاکستری ودرسی سالگی پیرمردی شکننده بود.ازدواجش به لحاظ علمی میتوانست حادثه پذیرفتنی عجیبی باشد.مردوازهم پاشید،نخواسته بودمنتظرسوختن شودودرهمان لحظه اول بدل به خاکسترشد.تجربه ناامیدی را صرفه جوئی کردوآگهی درگذشتش یک روز دیرترتوروزنامه عرض وجودکرد.ازآن ببعداومرده است.بعدازآن دقایق،دوباره شصت ثانیه سینه خیزگذشت....
2
متولد14آگوست 1943ونویسنده ای آلمانی است.
Wolf Wondratschek
Verschönerung eines Prosastückes von Robert Walser
ولف وندراچک
زیباسازی یک قطعه نثررابرت والسر
دختروجوانی زیبا،خیلی زیبابودند.مردجوان خواست دختررابرباید،تصمیم درستی نبود.دخترهم خواست ربوده شود.شک داشت کارخیلی زیبائی باشد.نمیدانم قضیه چه زمانی اتفاق افتاد.وقت گرفتن تصیمیم فرارسید،ساعت موعودطبیعتاشب بود.بادمیوزید.جنگل قشنگ سراسرزیبابود.پرتوماه میخواست واقعابتابد،متاسفان ممکن نبود.عشاق ماچه کردند؟بایاس وچشم های نگران،به زیبائی یکدیگررانگاه کردند.سرآخرگریختند.ازآنچه پیش روی گریزشان بود،هیچ نمیدانستند.حالاکدام طرف؟به مزرعه ای رسیدند.علفهامعطربودند.فصل برداشت بود.بهتردیدندزیباشوندوکمی خستگی درکنند.فراریها مثل همیشه زیبابودندوقلبهاشان می تپید.انتظاربه اوج خودرسید.اینجا،جای دیگری بود.به جنگل دیگری رسیدندوروی زمین نشستند.ازآنجاوفاصله ای دورسروصدائی شنیدند،انگارکسی میامد،هیچکس نیامد.هیچ چیزدربرابرشان نبود،تنهادرختهاتکان میخوردند.برگهانجوامیکردند.برگهاسروصداوشاخه هاغژغژمیکردند.جغدی فریادی زیباکشیدوستاره هابالای درختهاچشمک میزدند.صدائی به ذهن جفتشان رسید،باخودگفتند:زیباتراست برگردندوهمه بابزرگترهابمانند،این قضیه درواقع زیباترین بود.هردوبازگشت به خانه را زیبادیدندودرراه خانه خندیدند.سگی پارس کرد.به زودی همه جازیبابود.حالاماه جلوشان حرکت میکرد،پیش میامدوهمه اطرافشان راروشن میکرد.برای مردجوان چشم پوشی ازربودن دخترزیبابود.آنهاخواستندهمه چیزرانادیده بگیرند.هیچ آینده ای مثل زیبائی وزیبان بودن نیست.تمایلات ماجراجویانه بس است دیگر،فقط زیبائی.حماقت بس است دیگر،فقط زیبائی.سرکشی بس است دیگر،فقط زیبائی.جسارت بس است دیگر،دراین کاردیگرزیبائی نخواهدبود.
دخترگفت«فردادرتهنیت به خودقطعه ای پیانومینوازم.»
پسرهم چیزی گفت.آنهابه خاطرفرارزیبایشان دیگرذره ای هم رادوست نداشتند.نه،عشق زیباحالابرای اولین بارشروع میشد.آنهاحالابرای اولین بارزیبامیشدند.حالاکه دیگرافکاربیرونی نداشتند،افکاردرونیشان آغازشد.اکنون خندیدند،هم رادرآغوگرفتندوبوسیدندوفوق العاده زیباشدند.عملشان رازیبادیدند.درگذشته وظیفه یکی بردیگری تحمیل میشد.بایدوحشتناک زیباباشی تااندکی قدردان آرامش زندگی زیباباشی.حالاآنهازیباشده بودند.دیگرنمیخواستندهیچ کارعجیبی بکنند.احساساتشان مثل رزهای تابستانی زیباشد.آنهازیبابودند.یکدیگررابه خانه هاشان هدایت کردند،کارشان را زیبادیدند.تازمان نامزدی اندکی صبوری لازم داشتند.
به خانه که رسیدند،کسی آنجاایستاده بودوازآنهاپرسید:
«حالازیباست؟»
جواب دادند«آره،زیبائیم.»
وبه این صورت داستان ماپایانی زیبایافته است.این است مسئله اصلی.فرداهوائی زیباخواهیم داشت....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد