احمدِ مُرسَل به راهی پر غرور
دید ناگه مر سگی زاقلیمِ غور
بانگ بر وی زد که ای شوخِ پلید
از چه گشتی نک به چشمانم پدید
دور شو از رویِ من ای بوالخبیث
اَرنه رانم در جفایت صد حدیث
سگ به نطق آمد که ای احمد خموش
اینچنین در آتشِ نخوت مجوش
دیده بگشا گر نِه ای ایندم تو کور
کش بکرده خلقتم میرِ غفور
چون بدانستی مرا حق آفرید
از چه خواندستی مرا شوخ و پلید
چشمِ دل بگشای اینجا ای عمین
تا ببینی خاتمِ جان را نگین
گر تو بِد٘هی مرسگی را لقمه نان
در وفایِ تو به جان بندد میان
ای تو در کویِ وفا دون از سگی
بر جفایِ خلق تا کی بد رَگی
در جفایِ خلق رانی آلِ حرب
بر ثَریدِ مرده ریگ و دیگِ چرب
اشرفِ خلقت بدانی آلِ خَود
لیک باشی کهترین از هر چه دَد
بر سماطِ حاتمان و اهلِ طِی
ای کم از سگ نیش و دندان تا به کی
بین چه خوش سفت این گُهر در مثنوی
مر حکیمِ کُل جنابِ مولوی
بویِ کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
کو دمِ گفتار غمّازی کند
با مشامِ همنشین بازی کند
بهرِ مظلومان همی کندند چاه
در چَه افتادند و خود کردند آه
همچو گرگان یوسفان بشکافتند
بی دل اندر چاهِ دوزخ تافتند
نیست یوسف جز دلِ حق جویِ تو
پُر جفایی بر وفا در کویِ تو
بر رسولان چون جفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بد نامی میار
آن سگی که باشد اندر کویِ او
من به ایشان کی دهم یک مویِ او
پرده ی پندار بر جان داشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
اولیا را در ضرورت دیده ای
زعالمِ معنی تو صورت چیده ای
دمِّ خر را از ضرورت آن حکیم
کرد تعظیم و لقب کردش کریم
قربِ پنجه سال پیری منزوی
کرد موی اسپید اندر مثنوی
بایِ بشنو تا به یایِ مثنوی
جمله در ضبط اَش بُدی چون مولوی
ای عجب آنچ اصل بودی اندرو
راه ننمودی به آخر سویِ او
تا بدانی تا تو باشی در حجاب
گوشه ای زان در نیابی فتحِ باب
صد کتاب العلم بر آن فتنه کاو
همچو یاسینی بُوَد در گوشِ گاو
اشکمش پُر باشد از گردن به ناف
می زند در صوم او صد گونه لاف
رویِ ظاهر همچو موسی پر حزین
لیک باطن خَه به فرعونِ لعین
چون برادر جلوه ی هارون کند
در خفایش کارِ صد قارون کند
هر دو انگشتان زند هر دم به نقر
کان یَدِ بیضا زدم در تیغِ فقر
فقر باید تا یکی صادق بُوَد
نی حریصی کو امامی دق بُود
صادقی باید هدایت پیشه ای
پاکبازی سر به سر اندیشه ای
بینِ فقر و گَد به پهنایِ فَلَک
فرق باشد ای حریصِ بو مَعَک
تا نگردی پاکبازِ هر دو کَون
همچنان روبَه بیایی لَون لَون
ای کم از فرعون نک خاموش باش
طشتِ آتش بر زبان نِه گوش باش
بین که روبَه نانِ خود را پُخته کرد
خام طم٘عیِّ تو ما را سُخته کرد
هان نگویی تا که عرفان هم به ظن
یارِ ایشان گشته اَستی خود به فن
کز درون عرفان بجست اسرار را
در دمید آن نایِ آتشبار را
اَر چه بودش با جوانی چاشتی
در خرد او راهِ پیران داشتی
هر خسی دعوی سلیمانی کُنَد
کو سلیمانی که او آنی کُنَد
رو عزیزا پیری اندر عقل جو
نی به ریش و پشم و اسپیدیِّ مو
اینچه گویم عقل،باشد عقلِ عشق
جزو و کُل بین فرق تا بلخ و دمشق
عدلِ عقلِ عشق این است ای سلیم
همچو نوری تابد از یدِّ کلیم
می نیابد ره به حقّ المعرفه
آنکه باشد بندِ فایِ فلسفه
این سخنها جمله از عقلی دگر
می بجوشد بر دل و جان و جگر
حق بخواهی جمله سبعِ هشتم است
قطره ای از وحدتِ آن قلزم است
قُل چه گویی عرصه ی توحید را
مُل بران این عالمِ تفرید را
نحوِ مُل در محوِ قُل دان ای پسر
تا رهایی یابی از این خیر و شر
تا تو اندر کیش داری واسطه
در نیابی مر خدا را رابطه
کن حجابِ واسطه از دل برون
هان که اَغ٘رَقنا و اَن٘تُم تَن٘ظُرون
آنچه با دیده نبینند غافلان
اندرونِ خشت بینند عاقلان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد