او از رحم مادر تا کودکی تا نوجوانی تا جوانی تا ميان سالی و تا آغاز خزان سالی اش، در فضای سه بُعدی سه حرف خ د ا (که بسيار پر معنی، در بسياری از زبان های ديگر نيز، با سه حرف، سه بعد شناسايی می گردد)، تفسير و تعبير و توصيف می کند و می شود. اين سه حرف کليد رمز دنيای اعتياد اوست. به سخن ديگر، جناب فيلسوف مان شناسنامه ای افيونی دارد! | |
„ مذهب افيون توده هاست „
مارکس
پشت و روی يک سکه
اينجانب، قصدم همواره اين بود که هر زمان و هر کُجا بديدار آقای دکتر „ عبدالکريم سروش „ نائل شدم، به طور خصوصی از ايشان گله و انتقاد کنم:
در باره ی دريافت نامه ای اداری – رسمی با خطی کج و معوج به عربی بر سر برگ اش و با امضای قلمی خود ايشان در ته برگ اش از سوی „ ستاد انقلاب فرهنگی „، حوالی سال ۱۳۶۱ شمسی، در خصوص باز گشتم به تدريس در دانشگاه، پس از اخراجم به عنوان اُستاد توده ای در „ انقلاب فرهنگی „.
اما، اکنون که می خوانم و می شنوم که ايشان اينگونه دريده قلم در مورد بزرگی چون „ محمود دولت آبادی „ به ميدان بر آمده، رجز خوانده و توهين می کند، خود را موظف به افشای مجرمی فرهنگی می دانم که در مجازات اش بايد کوشيد، چرا که هنوز بر قبح عمل اش ( شناعت اش) آگاهانه پای می فشارد.
اما، شرايط بازگشت به تدريس چه بود:
الف – توبه از وابستگی به فرقه ی ضاله ی توده.
ب – اقرار به مسلمانی و شيعه دوازده امامی.
ج - تائيديه ای از سوی مجتهد محل راجع به اخلاق و رفتار اسلامی ام.
متاسفانه، اگر آن نامه را از شدت خشم مچاله و در توالت فرنگی منزل يهودی شريفی که زندگی می کردم، پرتاب نکرده و سيفون را نکشيده بودم، آن را امروز می توانستم ارائه دهم و نشان دهم که چگونه می شود تا „ محمود دولت آبادی „ (با علم به اين که حداقل اگر نه هزاران، بلکه صدها نامه از اين دست به استادان و دانشجويان – به نخبگان فرهنگی امان – نوشته شده) معيار های دانشگاهی آقای دکتر „ عبدالکريم سروش „ را خوار شمارد، انقلاب فرهنگی (بوی عطر و انديشه ی اسلامی)، حرکت ضد علمی ايشان را شنيع توصيف نمايد.
و البته، در پايان اين آغاز، تذکر چند نکته را هم ضروری می دانم:
الف – آقای دکتر در قلم درايی بی معرفتانه ی خود از تعدادی ياران „ ستاد انقلاب فرهنگی „ شان هم نام می برد، مگر از يار غارشان و يکی از بانيان اصلی و آب زير کاه آن حرکت شنيع فرهنگی، يعنی آقای „ ابوالحسن بنی صدر „ که هر دو در چپ – توده ستيزی کاراکتری مادر زاد دارند.
ب – بسيار خوب، می پذيريم که ايشان در آن „ ستاد فرهنگی „ و بخاطر نيات قرآنی شان قرانی دريافت نکردند، اما، آيا اين بدين دليل نبود که جناب فيلسوف قبلا „ يا بعدا „ از جانب امام شان قابل خريداری ارزيابی شده (يا خواهد شده) بودند؟ در غير اين صورت چطور می شد جوان سی و چند ساله ای (در آن هنگام)، آنهم با دانش فلسفی عهد عتيق اش، به خود اجازه دهد در مورد استادانی چون „ عبدالحسين زرين کوب „، „ اميرحسين آريان پور „،“ پرويز شهرياری „ و ديگران و ديگران تصميم بگيرد، اظهار وجود نمايد؟
ج – اميدوارم هنوز برخی از استادان اخراجی آن سال ها که برگ سبزی همچو اينجانب از قلم خدادادی آقای دکتر يا برادران و هم پياله های کوثری شان دريافت نموده اند، چون من دچار خشم آنی نشده بوده باشند، و اگر شده، حتی يکی از آن تحفه های درويشی ايشان يا اينان را برای محکوميت اين جانی (جانيان) فرهنگی، در دادگاه های آينده حفظ کرده باشند!
می گويم جانی فرهنگی، زيرا اکنون که به گذشته می نگرم، از دريافت آن نامه ی اسلام طلبانه همانقدر خشمگين و سرخورده شدم که از شنيدن و ديدن انفجار و نابودی „ مجسمه ی بودا „ توسط طالبان اسلامی اين دوره! اين دو عکس برگردان های يکديگر، پشت و روی يک سکه اند، يک شناعت اند، يک شناعت فرهنگی!
***
مشکل در کجاست؟
„ آريستوفانس „ کُمدی نويس يونانی (۳۸۸ – ۴۸۰ ق.م) در اکثر نمايشنامه های خود، بويژه در ( بابلی ها، شواليه ها و زنبوران) به دمکراسی برده داری آتنی تاخته و آن را، تراژيک وار، حکومت دباغُان و نو کيسه گان و تازه به دوران رسيدگانی می نامد که يکشبه در پی ثروت و مقام سر بر آورده و جامعه را به جنگ و فساد و تباهی کشانده اند.
هر چند ديدگاه „ آريستوفانس „ در اين نمايشنامه ها، و اصولا در مجموع آثارش، ارتجاعی است، چرا که خواهان باز گشت به حکومت آريستوکراسی – تيولدار آتنی است، اما نظرش در مورد حکومت دباغان و... بسيار صائب بود و بدين خاطر، و نيز تکنيک بديع کارش بود که ميان توده ها محبوبيتی کم نظير داشت و آثارش جاودان مانده اند.
و اکنون، امروزه، هر گاه کسی به تکرار کميک وار دمکراسی دباغان و نو کيسه گان و تازه به دوران رسيدگان جمهوری اسلامی ايران، جنگ و فساد و تباهی که اين حکومت به بار آورده است باور نداشته باشد، نه تنها در تعقل او شک بايد کرد، بلکه بايد باور نمود که شايد هم، ريگی در کفش داشته باشد، بويژه آن که تعدادی صاحب نفوذ و سر دمدار از اين دباغان و نو کيسه گان و... و از جمله يکی از اصيل ترين آنان، در روز روشن و در برابر چشم های مان، از نظر مادی که هيچ (جای ش باشد دو باره گفته خواهد آمد که چگونه، تا سيه روی شود هر که در او غش باشد)، بلکه معنوی هم، بر ثروت و توان و مقام جامعه ی ايرانی دست تجاوز و تطاول گشوده است: بدين صورت که می خواست در سايه ی „ انقلاب فرهنگی „، دانشگاه های ما „ عطر و بوی انديشه اسلامی „ به خود گيرند، که دانشگاه „ اين گلستان گُلستان معطر „ شود، که بزرگان علم و هنر و فلسفه ی اين سرزمين در مباحثه ها خير، در مجادله های اسلامی – تلويزيونی اش مجاب و خوار شوند، که به تقلب نماينده ی نويسندگان ايرانی در „ انجمن جهانی قلم „ شود؛ و اخيرأ، بدين صورت که „ محمود دولت آبادی „ را „ محمود دولت آباد „ می نامد، که ايشان „ محمود دولت آبادی „، اين „ خفته در غار „، (لابد در غار کهفی و اکنون بيدار شده) را نمی شناسد! و فروتنی را کنار بگذاريم: يعنی که او، وی را نمی شناسد؛
„ محمود دولت آبادی „ معلم اش را نمی شناسد! و چه و چه و چه... و عجبا!
چرا و با چه پشتوانه ای اين ربّانی دباغان و نو کيسه گان و... تجاوز می کنند، اين متقلب باوران درخت هميشه سبز گناه چنين شناعت می کنند؟! مشکل در کجاست؟
من اگر می توانستم، در قدرت ام بود، بر روی تمامی ديوارهای جهان با خط سرخمی نوشتم:
„ مذهب افيون توده هاست „.
آری! مشکل اين افيون است. مشکل در آگاهانه مذهبی کردن دو باره ی توده های جهان است.
***
آلفا افيون
„ اسماعيليان „ برای فعال (انقلابی) کردن توده های خود آنان را معتاد می کردند! بر عکس، „انگليسيان „ برای غير فعال (ضد انقلابی) کردن توده ها آنان را معتاد می کردند. و „ مارکس „ که معادله ی چند مجهولی مبارزه – انقلاب – مذهب – اعتياد – توده ها را کشف کرده بود، بيش از ۱۶۰ سال پيش نوشت: „ مذهب افيون توده هاست „! و در نتيجه، بيش از يک قرن پيش „ نيچه „ خدا، اين آلفا افيون را می کشد تا مانع انقلاب (انتقام) توده ها از خود و ديگران شوند. تا دمکراسی تجربه شده او (دمکراسی سرمايه دارها) از ميان برداشته شود.
ولی، اگر „ نيچه „ با راه حل های افراطی اش موفق نشد، „ مارکس „ با راه حل های انقلابی خود، بگونه ی وسيعی، موفق شد تا دخمه – خانه های آلفا افيون، بر پا شده توسط گماشته گانش، روحانيون (و به قول „ نيچه „ اين پارازيت های مقدس) را، در طول قرن گذشته، بر سرشان خراب کند!
اما، دشمن: سرمايه داران ( نو دباغان، نو کيسه گان و نو تازه بدوران رسيدگان) هم، بيکار ننشستند. دست به کار شدند؛ و تنها راه برقراری مجدد آقايی خود را در پخش مجدد اسلحه ی ازلی و ابدی خود، در تزريق افيون (و صد البته آلفا افيون) خود به توده ها، و در نتيجه اعتياد مذهبی دو باره ی توده های مردم جهان ديدند! و موفق هم شدند! و توانستند، اگر هم شده، به طور موقت، نطفه ی نويد و نجاتی زمينی بنام سوسياليسم در حال شکل گيری را جلو گيرند؛ موقتا سردش کنند! لاجرم خدا دو باره زنده شد، دو باره کلمه شد! و کلمه جاری شد با احکام اش، و اين بار حتی بر سر در خلاها که برای ورود بدانها کدام صواب است: ابتدا پای راست يا پای چپ را پيش گذاردن!
و سر انجام هم کلمه جهاد شد و جهاد جنگ های صليبی (افيونی) امروزين!
آری. امروزه ديگر کسی نيست که نداند اصطلاح کمربند سبز بدور اتحاد شوروی سابق چه معنا می داد؛ امروزه ديگر کسی نيست که نداند پاکستان (به معنای کشور پاکان – مسلمانان در برابر نجس های هندی) چگونه شکل گرفت، آنهم در آغاز به وضعی فاجعه بار در دو بخش شرقی و غربی و کشور عظيم هند در ميانه اش! امروزه ديگر کسی نيست که نداند جامعه ی به شدت مذهبی – بسته ی اسرائيل را چه کسی و کسانی حمايت می کنند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند ستيز سيک های سرمايه دار هندی با توده های پا برهنه ی هندوان بر سر چيست! امروزه ديگر کسی نيست که نداند چگونه جنبش به شدت عقب افتاده ی اسلامی حماس آلترناتيوی برای جنبش آزاديبخش سوسياليستی فلسطين (الفتح) شد، تا جايی که حتی „ ياسر عرفات „ هم مجبور شود، رياکارانه، نماز بخواند و از قرآن کُد بياورد و بالاخره هم سم اش دادند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند انقلاب مردمی ايران چگونه انقلاب اسلامی شد! امروزه ديگر کسی نيست که نداند جنگ های مذهبی دارفور ميان مسيحيان و مسلمانان سودان بر سر چيست! امروزه ديگر کسی نيست که نداند چرا در عراق „ صدام حسين „ رفت و جنگ شيعه و سنی به راه افتاده است! امروزه ديگر کسی نيست که نداند چرا „ دالايی لاما „ را بر سر چوب خيمه شب بازی کرده اند و او را در اطراف و اکناف می گردانند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند طالبان ها چگونه بدنيا آمدند و چه کسانی هنوز شيرشان می دهند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند „ پاپ ها „ چرا اين قدر مسافرت می کنند، آنهم بخصوص، به کشورهای فقير امريکای لاتين و افريقا! امروزه ديگر کسی نيست که نداند چرا „ بوش „ مذهبی مرتجع و احمدی نژاد مذهبی عقب افتاده و ناتان ياهوی مذهبی ماوراء راست را بر سر کار آورده و می آورند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند خلق کشی مذهبی ميان „ صرب ها „ و ديگر خلق های يوگسلاوی سابق را چه کسانی براه انداختند! امروزه ديگر کسی نيست که نداند حمايت بيدريغ ايالات متحده امريکا از عقب افتاده ترين و مرتجع ترين جامعه ی مذهبی جهان – عربستان سعودی (دايه ی شير ده طالبان) بخاطر چيست! و امروزه و امروزه و امروزه که يک دفتر شرم و غم شود!
باری، بگذريم. برگرديم. به خود برگرديم. از سياست (جهان بيرونی) بدر آئيم و قدری نيز، به جهان درونی، به فاکسيون روانشناسانه ی آلفا افيون در روان فيلسوف مان بپردازيم که چگونه می بيند، می شنود، لمس می کند، می گويد، می بويد! باری! او از رحم مادر تا کودکی تا نوجوانی تا جوانی تا ميان سالی و تا آغاز خزان سالی اش، در فضای سه بُعدی سه حرف خ د ا (که بسيار پر معنی، در بسياری از زبان های ديگر نيز، با سه حرف، سه بعد شناسايی می گردد)، تفسير و تعبير و توصيف می کند و می شود. اين سه حرف کليد رمز دنيای اعتياد اوست. به سخن ديگر، جناب فيلسوف مان شناسنامه ای افيونی دارد! به سخنی ديگر، او جاودان در بخارات اثيری آلفا افيون خود شناور است. او همانند ماهی شناور در حوض آبی است که از سطح آب بالاتر و از کف حوض پائين تر را نمی شناسد! بُعد ديگری جز آن سه بُعد نمی شناسد، حتی بُعد چهارم را که به تعبيری زمان باشد، تا چه رسد به بُعد های پنجم و ششم و هفتم... و...؛ در غير اين صورت فيلسوف می دانست که خدايش را همان بُعد چهارم مدت هاست که بلعيده است و او بايد نو شود! به سخن ديگر، او قادر به بيرون آمدن از آب نيست. ساختمان جسمی – روانی اش اجازه ی تجربه ی ديگری را به او نمی دهد. روزی تا کنون نيامده است تا با خود بگويد: از آب بيرون شو، بر شو، بالا شو، پائين شو. لعنت بر تو ای بند! (و چند فحش آبدار جانانه!). به سخن ديگر، او از انقياد اين آلفا افيون، اين آلفا ضاله –جوهر، اين آلفا ديکتاتور که در عمق انديشه های فراماسونری اش (به بخشيد) در ته روح دمکراسی خواه اش (بخوان دمکراسی غربی، بخوان اسلامی، بخوان لوتری، بخوان شيعه ای، بخوان مولوی، بخوان کنفوسيوسی، بخوان هر کُوفت و زهر ماری ديگر، چه فرق می کند؟) رسوب کرده و او را وادار به شناعت می کند، او را وادار به اخراج صدها اُستاد و هزاران دانشجو می کند و در نتيجه آن ها را يا به زير تيغ جلادش می فرستد، يا روانه زندان، يا به آوارگی در غربت – همچو من -، يا او را وامی دارد به توهين و ناسزا به آنتی تزی، به خدا کشی بنام „ استالين „، بدر نيامده است!
(ضمنا، نمی دانم که آيا ايشان می دانند که „ يلتسين „ معروفه تمامی خاک اتحاد جماهير شوروی سابق – يک ششم از خشکی های کره ی زمين – را در اختيار سازمان های جاسوسی غرب گذارد تا يکی از آن قبرهای دسته جمعی ۳۰ ميليون انسانی را که ادعا می کنند „ استالين „ کشت پيدا کنند، پيدا نکردند! و عاقبت به سه چهار تکه – بند استخوان تزار، انگلی که توده ها را در انقلاب ۱۹۰۵ به توپ و گلوله بست، اکتفا نموده و آن ها را „ پارازيت های مقدس „ با سلام و صلوات افيونی، از جنس مسيحی – اُرتدکسی اش، در يکی از آن صدها دخمه – خانه هايی دهشت افيونی که „ استالين „ بر سرشان خراب کرد و دو باره بر پا کرده اند، در بخارات معطر مقدس افيونی بخاک سپردند؟!)
آری، و چنين است که روشنفکران دينی مان، اين پارازيت های مقدس در شنل غير روحانی اسم شب، اسم رمز، راه ورود به مراکز علمی، راه تحقيق، راه کشف امراض، راه کشف قوانين فيزيکی و اجتماعی، راه مسافرت های فضايی، راه مبارزه با فقر، با فحشاء، با بيسوادی و جهل را نهايت مستی، بی خبری، بی خردی، بی خودی (بی رگی) از مصرف مؤثرترين ضاله جوهر مخدر، يعنی خدا می دانند!
اما، خوشبختانه، چنانکه پيداست و خودشان نيز، اذعان دارند، امروزه سرمايه داری، بنيادی، از نظر ساختار زير بنايی خود به بن بست رسيده است! (جهان دو باره در جستجوی راه حل های سوسياليسم علمی „ مارکس و انگلس „ و... بر آمده است)؛ و لذا اين نظام از لحاظ روبنايی نيز، دچار بحران جدی گرديده، و در اين حالت کاراترين نهاد آن، يعنی نهاد مذهبی نيز، به بن بست رسيده است! و فرقی نمی کند: چه بن بست اسلامی باشد، چه مسيحی، چه يهودی، چه بودايی و چه هر افيونی – به بن بست رسيده است: بن بست پاکستان، بن بست افغانستان، بن بست ايران، بن بست تبت، بن بست سومالی، بن بست سودان، بن بست اسرائيل، بن بست لبنان، بن بست عراق، بن بست ترکيه، بن بست مصر، بن بست گرجستان و...!
و نگاه کنيد که چگونه در امريکای لاتين و افريقا سيلی خورده است: سيلی از „ چاوز „، سيلی از
„ ا ُرتوگا „، سيلی از „ موررالس „، سيلی از „ موگابه „، سيلی از...! و چه بی خدايی، چه
„ اُوبامايی „ در قلب آن، که مجبور می شوند از او دو بار قسم بگيرند!
و تازه اين شروع کار است: آغاز رهايی از نشئه های افيونی، آغاز قربانی، آغاز خدا قربانی است! آری... جناب فيلسوف! بشريت ناگزير است که قربانی دهد... بخاطر گناه کبيره ای که مرتکب شده، قربانی دهد... بخاطر اعتياد به افيون... بخاطر ترک اعتياد به افيون قربانی دهد... خدا کشی کند تا شمايان، ميليون ها امثال شمايان ديگر هرگز قادر نباشيد تجاوز کنيد. شناعت کنيد!
***
و... کور شوم اگر دروغ بگويم
هزاران سال پيش، در آغاز نخستين تقسيمات طبقاتی – جنسی، در ريگ ودا (قديمی ترين سخن خدادادی مکتوب)، آن زمانی که نه اوستا بود و نه زبورها، نه تورات بود و نه انجيل ها، نه قرآن بود و نه هيچ کتاب ديگر، آقايی پيدا شد که هيچ تعلق مادی و زمينی نداشت، کار زمينی هم نداشت، اصلا جسم نداشت! اسم اين آقا کلام بود، و مهم تر آن که اين آقا - کلام متعلق به گروهی از انسان ها بود که برهمن (بخوان ملا، بخوان کشيش، بخوان خاخام، بخوان مُغ، بخوان مؤبد، بخوان دالايی لاما، بخوان هر چه که می خوانی – اما، ما او را به گفته ی „ نيچه „ پارازيت مقدس با لباس يا بی لباس روحانی، می خوانيم!) نام داشتند. و باز هم مهم تر آن که، اين برهمنان، تمامی صاحب کاستی بودند، برخوردار از کل نعمات زمينی! و باز هم مهم تر آن که، اين آقا – کلام مدعی بود که خالق و صاحب همه چيزها و کس هاست:
من (کلام) با روداس، من با واساس، من با آدی تياس،
من با جمله خدايانم.
من ميترا، من وارونا، من ايندرا و هر دو آسورين را همراهم.
من سومای غنی، من تواستر، من پوسام،
من باهاگو را ناقل ام.
من شاه ام، من فراوانم، من دارام!
کسی که می خورد، کسی که می بيند، کسی که می دمد، کسی که می شنود
از گوهر من است.
گوش کن، گوش کن تا چه می گويم،
گوش کن:
من آنم که می گويد،
من آنم که می بخشد،
من آنم که می خشمد
من خردمند،
من برهمند،
من پدر سازم!
جايگاهم در آب،
سرم در افلاک،
من ماورای هر دو جهانم!
من همين، من همان،
من چنين،
من چنانم!
صرفنظر از روانشناسی شوق تاريخی انسان تازه به کلام دست يافته که در اين شعر موج می زند، شباهت بنيادين اين طرز تفکر با بنيادهای بينشی فيلسومان، و در نتيجه با سبک نگارش وی، اين آيه – شعرهای بی نهايت اکوئيسی – افيونی، شخص را در برابر يک حقيقت و دو قضاوت متفاوت قرار می دهد:
الف: اين که گفته ايم فيلسوف مان شناسنامه ای افيونی (تاريخی) دارد حقيقت، اما اين که فيلسومان مقصر نيست، چرا که اين گونه اعتياد يک پديده ی موروثی – جبری است، و بنا بر اين غير قابل کنترل از سوی فرد معتاد ، قضاوت ما/ حکم تبرئه ی ما است.
ب – اين که گفته ايم فيلسوف مان شناسنامه ای افيونی (تاريخی) دارد حقيقت، اما اين که فيلسوف مان مقصر است، چرا که او اختيار داشت (و دارد) و بر اساس اين اختيار می توانست (و می تواند) از اعتياد، از شناعت خود (شناخت خدای خود – چون هر دو از يک جنس اند) پرهيز نمايد قضاوت ما/ حکم جلب ما است.
بهر حال، موارد فوق، مواردی مربوط به شخص فيلسوف مان است و آينده ی او در جامعه ی بشری! اما، قضاوت ما در مورد آلفا افيون همان است که تا کنون گفته آمده است. به سخن ديگر، اکنون، امروزه، در آغاز قرن بيست و يکم و در برابر بن بست بنيادی سرمايه داری، می توان همچو آغاز قرن بيستم، هوشيار برشد و بانگ بر کشيد: آری... خدا مرده است... خدا از شدت شناعت اش مرده است! „ و... کور شوم اگر دروغ بگويم „.
***
۲۷/ ۵/ ۲۰۰۹
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد