بعد از انقلاب اسلامی درایران فرصتی دست داد تا در مراسم ازدواج دوستی، در باشگاهی واقع در خیابان پاسداران تهران شركت كنم. طبق روال مرسوم آن زمان جایگاه مهمانان زن و مرد از یكدیگر جدا بود باین ترتیب كه سالن طبقه پائین دراختیار مردان و سالن طبقه بالا را در اختیار زنان قرار داده بودند، دعوت شدگان مرد را بهنگام ورود به طبقه پائین و خانمها را به طبقه بالا هدایت میكردند.
چون بدلیل شرایط موجود در آنزمان از عكاس حرفه ای برای گرفتن عكس دعوت نشده بود لذا یكی از بستگان داماد كه با خود دوربین عكاسی داشت پس از گرفتن مقداری عكس از دوستان خود در مجلس مردانه زمانی كه خواست برای گرفتن چند عكس یادبود با خانواده خود و خانواده عروس به طبقه بالا برود سر و صدای عده ای از خانمهای مذهبی بلند شد كه عكاس مرد نمیتواند به مجلس زنانه وارد شود و نهایتا" پس از مقداری جر و بحث دوربین را بدست خانم آن مرد دادند تا از مجلس زنانه عكس بگیرد.
پیرمردی از شركت كنندگان كه در كنار من نشسته و ناظر جریان بود پس از خاتمه ماجرا آهی از روی تأسف و ناراحتی كشید و گفت:
"من نمیدانم اینها چرا اینقدر مرد مرد میكنند، آخر ما كه دیگر مرد نیستیم، چون اگر مرد بودیم اجازه نمیدادیم كسی این مقررات توهین آمیز را برما تحمیل كند، پس دیگر چرا نام مرد روی ما میگذارند و مجلس عروسی را زنانه مردانه میكنند"
او پس از لحظه ای سكوت که حضار را افسرده و درخود فرو رفته دید، برای شكستن جو سرد بوجود آمده و تغییر حال و هوای مجلس از ما خواست چنانچه موافق باشیم داستانی در همین زمینه برایمان تعریف كند و وقتی ما را آماده دید چنین آغاز كرد:
در زمانهای خیلی قدیم سلطانی بود ظالم و ستمگر كه برای دستیابی به امیال غیر انسانی خود هر گونه ستمی را بر مردمان كشورش جائز میدانست. در یکی از روزها که سران سپاهش برای خوشامد گوئی به دربارش رفته بودند پس از نطقی غرا درباره فتوحاتش دستور داد در وسط میدان شهر برجی بلند از سنگهای خارا بسازند و مجسمه اورا بعنوان یادبود در رأس آن جای دهند. او پس از لحظه ای فکر درحالیکه خون چشمانش را گرفته بود تأكید كرد:
"من چون مردمم را بینهایت دوست!! دارم دلم میخواهد برای ساختن ملاط گل و لای ما بین سنگها نه از آب كه از خون مردم سرزمینم استفاده كنید".
دستورهول انگیزی بود كه لازمه انجام آن بقتل رسیدن دهها هزار نفر از مردم آن سرزمین و استفاده از خون آنها برای ساختن ملاط بین سنگها بود.
اطرافیان سلطان از شنیدن این دستور سخت به دست و پا افتادند تا بطریقی از اجرای آن جلو گیری کنند، البته نه از این بابت كه دل بر مردم كشور و رعایای آن میسوزاندند بلكه از بابت منافعی كه از كار و زحمت مردم آن سرزمین عایدشان میشد.
چون در نهایت عقلشان بجائی نرسید نزد وزیر پیر سلطان رفتند و اورا متوجه عواقب وحشتناك آن دستور نمودند و از او خواستند تا سلطان را آگاه نماید كه اجرای این دستور چه زیانهائی برای آینده آن سرزمین ببار خواهد آورد.
وزیر که میدانست دستور سلطان جابر لازم الاجراست و نمیتوان آنرا تغییر داد تدبیری اندیشید تا ضمن انجام دستور او بطریقی نیز از فاجعه جلوگیری نماید لذا هنگامیكه بحضور سلطان رسید پس از انجام احترامات لازم باو گفت:
"قربانت گردم، برای انجام دستور شما لازم است عده زیادی از رعایا کشته شوند و این امر برای جنگی كه در پیش دارید مناسب نیست و از شمار نیروهای جنگی شما در برابر نیروهای دشمن خواهد كاست و ممكن است باعث شكست شما گردد ولی درصورتیكه موافق باشید من تدبیری اندیشیده ام تا هم نظر شما تأمین شود و هم ملاط ساختمان برج با خون مردم كشورتان آغشته گردد".
سلطان با بی میلی سری تكان داد و پرسید: "چگونه این كار را خواهی كرد".
وزیر جواب داد: "دستور میدهم وقتی درنظر دارند ملاط گل را برای ساختمان برج آماده كنند مقدار زیادی خرده شیشه داخل آن بریزند و مردان این سرزمین را وامیدارم تا هر روز عده ای از آنها با پاهای برهنه خاك و گل ملاط را پا زده زیر و رو كنند درنتیجه با بریدن پاهایشان بوسیله خرده شیشه ها خون آنها جاری و با گل و خاك ملاط مخلوط و نظر سلطان تأمین میگردد".
گرچه این تدبیر مطابق ایده اصلی سلطان نبود ولی نهایتا" نظر وزیر را پسندید و كار ساختمان برج بلافاصله آغاز شد. از آن پس مطابق دستور وزیر هر روز دسته ای از مردان درمحل ساختمان حاضر و با پاهای برهنه خود گلها را لگد میکردند و با خون خود ملاط را برای ساختمان برج آماده مینمودند وشب هنگام با پاهای خونین و مجروح بخانه های خود باز میگشتند.
در یكی از روزها مشاهده شد زن جوانی برای لگدمال كردن گلها آمده است، چون قرار نبود زنها برای اینكار بیایند لذا نگهبانان از ورودش جلوگیری كردند ولی او توضیح داد كه شب قبل با مرد جوانی كه امروز نوبت كار او بوده ازدواج كرده، چون شوهرش خسته و خواب آلود بوده او بجای شوهرش برای لگدمال كردن ملاط گل آمده است. نگهبانان كه توضیحات اورا قانع كننده یافتند ناچار باو هم اجازه دادند تا مثل مردان دیگر به لگد مال كردن ملاط گل مشغول شود.
هنوز چند ساعتی نگذشته بود كه ناگهان خبر دادند سلطان برای بازدید ساختمان برج میآید. زن جوان بشنیدن این خبر نگران وهراسان، از مردانی كه آنجا بودند خواست تا پارچه ای باو بدهند تا روی و موی خود را از چشم مرد نا محرم بپوشاند.
مردانی كه درحال لگد كوب كردن خاك و گل بودند با تعجب باو نگریستند و گفتند: "تو از صبح تا بحال در مقابل اینهمه مرد موهای خودرا نپوشاندی، چه شد كه حالا میخواهی موهای خودرا از سلطان بپوشانی".
زن جوان جواب داد: "آخر شما كه مرد نیستید تا من روی و موی خودرا از شما بپوشانم"
مردان حاضر در صحنه که پاسخ زن را توهینی بخود دانستند پرسیدند: "چگونه است که ما مرد نیستیم".
زن جواب داد: "به پاهای خود نگاه کنید، اگر مرد بودید تن باین كار شرم آور و توهین آمیز نمیدادید"
همه مردان با شرم سرهای خودرا پائین انداختند وبه لگد کردن ملاط گلها مشغول شدند.
محمد سطوت
m_satvat@rogers.com
نظرات خوانندگان:
Lorin 2011-04-27 03:31:47
|
Superior thinking demosnrtaetd above. Thanks! |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد