بازمانده های سردار که مثل خودش به تیر نامردانه و از پشت امنیه هااز بین نرفته یا فرار نکرده بودند، چهار برادر و دو خواهر بودند، هر کدام یک گله بچه داشتند. پدرم پسر بزرگ و عمه هاجر پشت سرش بود. خیلی شبیه هم بودند، انگار دوقلو بودند. چهار پنج ساله بودم، با بقیه فامیل میانه ای نداشتم. بعضی هاشان راکه به آباد یهای دیگر رفته بودند، نمی شناختم. میانه من با دو نفرشان از همه اعضای خانواده حسنه تر بود: آخرین پسر سردار پهلوان خلیل و عمه هاجر.
عمه هاجریلی بود.بالابلند،گیسوان سیاه مایل به شراب افشان روشانه ها،پوست گندمگون مایل به سفید،چشمهای عسل خالص،شانه های پروپیمان.عمه هاجرتوآبادی راه که میرفت،نگاههاوپچپچه هالبریزازتحسین بود:
«هاجر!بهش نزدیک شدن ونگاه کردن توصورت وچشماش جیگرشیرمیخواد!لعبت هیبتی داره!انگارخودسرداره!»
کشت وبرداشت گندم،پنبه،صفیجات،محصول باغ،کشت وبرداشت تریاک (آن روزهاکشت تریاک آزادبود)وتحویل انبارکدخدادادن،رسیدگی به گاوگوسفندوچهارپاها،عمه هاجرروتمامشان نظارت کامل داشت.دوپسرودختروشوهرش،مثل موم تودستش بودندودستوراتش رااجرامیکردند.حاکم مطلق خانواده بود.
من وعمه هاجرخیلی بهم وابسته بودیم.شایدبه این خاطرکه هردونفر شبیه پدرم بودیم.چهارپنج ساله بودم.عمه هاجرهرخوراکی ومیوه ووسیله خوبی که داشت وگیرمیاورد،برایم قایم میکرد.فرصت که پیدامیکرد،من رارو دوشش میگذاشت ومیبردخانه شان.خانه عمه هاجرمحل سورچرانیم بود.گاهی وقتهامیبردنم سرآسیاب.شوهرش آسیاب داشت.چه تماشائی داشت آسیاب آن روزها.چه سرشاربودندآن روزها....
*
سالهاازآن روزهای سرشارگذاشته است.همه رفته اندوحسرتشان رودلم تلنبارشده.دربه دردیاران شده ام.هرازگاه سری که به دیارم میزنم،حتمابه دیدن عمه هاجرمیروم.این بارعمه هاجرنمی شناسدم.میگویم:
«منم!تک پسردائی علی!»
«میگوید«نه،تواون پسرهمیشه خوش خنده نیستی!اون خیلی تودل بروبود،تودیگه بااینجا،این جماعت وعمه هاجرغریبه شدی.تنت به تن جیگرکلفتاخورده.بیدردوبه دردنخورشدی.عمه هاجردیگه تورونمیشناسه...»
اشکهام راپاک میکنم.تودلم میگویم«عمه جان راست میگوئی.خودم هم خودم رانمیشناسم دیگر.چه روزگارسنگدلی شده!»
عمه هاجرگرفتاربیماری فراموشی شده.ازخانه میرودبیرون.دیگرراه خانه رابه خاطرنمیاوردکه برگردد.به هرکس هم نگاه میکندنمیشناسدش که آدرس خانه اش رابپرسد.چه دردبیدرمانی شده زنده بودن این روزها.پسرهایش به شهررفته اند.تنهادخترونوه هایش توآبادی مانده اند.دخترش سرگشته کوچه هاومحله هامیشودکه عمه هاجرراپیداکند.فردابازهمان آش است وهمان کاسه.سرآخرعمه هاجرراتوانباری می اندازدودرش رامی بندد.روزی یکی دوباربرایش آب وغذامیبرد.کارعمه هاجرتوانباروتنهائی به جنون میکشد.دریکی ازغذادادنهاگریبان دخترش رامیگیردوبه قصدکشت میکوبدش وناله سرمیدهد:
«سلیطه لکاته!من دخترسردارم!یک عمرسینه روتنورکوبیدم وشماحرام لقمه هارابزرگ کردم.سینه پدرم سردارراگلوله امنیه های نامردازپشت توامامزادخواجه ریحان سوزاند،سینه من راهم شماحرام لقمه هاسوزاندید،سینه ام سوخت،سینه تان بسوزد!مثل حیوانی توانبارم اندخته ایدونان خشکه وآب اززیردربرایم میفرستید؟ماکه آن بودیم،این است عقوبتمان،وای برشماوسرنوشت تان!...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد