بخشهايى از اين سلسله نوشتار كه اختصاص دارد به توضيح برخى مفاهيم و ارزشهاى ملت، آن مفهومى از ملت را مورد نظر و سنجش قرار مى دهد كه فراتر از چهارچوب ارزشى/جغرافيايى/ كشورى(ملت، دولت و ارتش مستقل) بوده و در برگيرنده مسئوليت، رفتار شهروندى و ارزشهاى فرديت است. ملت در نظام ارزشى دولت-ملت، بواسطه آگاهى هاى فردى به حقوق شهروندى و مهمتر از هرچيز مسئوليت مدنىِ افراد تعريف مى شود و بر نظام ارزشى فرديت استوار است. اگر ايرانيان با زيست اجتماعى و معنوى خود در يك قلمرو و با تشكيل دولت و ارتش در آن، صاحب كشور شدند اما نحوه زيست آنها در شكل نظام توده وار، آنها را از ملت بودن به مفهوم فراتر از يك كشور داراى سرحدات، دور مى كند. در واقع نحوه زيست اجتماعى و نوع نظام اجتماعى و سياسى تعيين كننده هويت فردى و اجتماعى مردمان يك كشور است. نمى شود هم مردمان يك قلمرو كه سبك زندگىِ ارزشىِ دولت-ملت دارند ملت به حساب آيند و آگاه به حقوق شهروندى خويش و داراى مسئوليت مدنى باشند و هم مردمانى كه درنظام ارزشى توده وار غوطه مى خورند. روند ملت شدن يك روند توأم با آگاهى است و آگاه بودن يعنى روشن بودن و ريشه روشنگرى از روشن است بنابراين ملت نمى تواند، ملت به مفهوم آگاه بودن بر ملت خويش باشد اما همان ملت با فارغ بودن از روشنگرى در بطن فرهنگ خويش به آگاهى برسد. ما مردمانى بوديم كه اولين دولت جهان را در ايران باستان بنا نهاديم اما در آگاهى به مسئوليت مدنى و اهتمام به جامعه مدنى مستقل، درجا زديم و اين درجازدگى باعث مى شد تا نظام سياسى ما در هر دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى در بى كفايتى مطلق باقى بماند زيرا تحول و پيشرفت هر نظام سياسى منوط است به جامعه مدنى مستقل، دولتى كه در دو مسئوليت سياسى/اجرايى و مدنى نقش ايفاء كند معنايش اينست كه كنترل وافر بر جامعه مدنى دارد و در پهنه چنين فرادستى اى از دولت، ملت بمفهوم آگاه بودن از نقش مستقل خويش شكل نمى گيرد. به همين دليل جامعه ايران همواره در تخاصم و كشمكش ها ميان توده ها و حاكمان سير كرد و نيروى بازدارنده اى شد در تحول دولت و بطوركلى نظام سياسى ايران. با چنين بيانى از دولت و ملت، بحث مان را مى آغازيم. ضمناً به جهت طولانى شدن، مقاله به جاى دو بخش به سه بخش منقسم شده است كه در حال حاظر بخش دوم آن پيش روى خواننده است.
دو سخنِ ضد روشنگرى:
اگر سخن جواد طباطبايى كه گفت "ايرانيان، آگاه از ملت بودنشان" هستند و سخن محمد ايمانى كه گفت "نسخه مبتذل جهان سومى آن هم سرنوشت روشنفكرى ايران است كه فكر مى كند با انديشه يا فكر روشن و روشنگرى مى تواند تحولى تاريخى در عالم خارج ايجاد كند" را، در محتواى شان تأمل كنيم، مى توانيم به سهولت ضديت آنها با روشنگرى و روشنفكرى سكولار را دريابيم. چنين سخنِ غلو آميز كه "ايرانيان، آگاه از ملت بودنشان" هستند در واقع سخنى عامه پسند و مورد پسند مردمانى است كه تجربه"تاريخ"ى شكل گيرى اولين دولت جهان را در ذهن و ضمير خويش دارند و بواسطه چنين پيشينه اى تلاش مى كنند تا از بر ملاء شدن اصالت و واقعيت هويت خويش ممانعت كنند. مى دانيم ايرانيان از دريافت و تجربه ى آگاهى هاى فردى و فرديت در يك مناسبات اجتماعى و فرهنگى به دورند اما تجربه "تاريخ"ى در ساختن دولت دارند و همين باعث شده تا پُرتفرعن از "ملت" بودن خويش قيل و قال كنند و آن را در بوق كرنا بدمند درحاليكه مناسبات ميان دولت و مردم در درازناى"تاريخ" و فرهنگ ايران هيچگاه مناسبات دولت- ملت نبوده يعنى مردم ايران هيچگاه مسئوليت مدنى مستقل از دولت را متقبل نشدند و همين ضعف ديرينه كه اثر ازخودباختگى بر جا گذاشت بود آنها را به سمتى هدايت كرد تا براى پنهان ماندن آن، در پشت "دولت" باستانى خويش سنگر بگيرند اينكه مدام مى گوييم ابتكار تشكيل اولين دولت جهان متعلق به ماست و از "فرهنگ غنى" ايرانى دم مى زنيم در واقع براى پنهان نمودن هويت واقعى خويش در مقابل ملت و فرهنگ عقلگرا و بالنده غرب است اينطور بگويم، ما ملت نبودن (منظور من از ملت به همان مفهوم دولت- ملت است) خويش را با بزرگنمايى از حضور دولت در دو هزار و پانسد سال پيش، جبران مافات مى كنيم و طباطبايى با دور زدن روشنفكرى به مفهوم سكولار آن - كه هيچگاه در رويداد فرهنگى ما هم حضورى نداشته - خود را به سطح عامه نزول داده و مُهر تأييد به ازخودباختگى "ملت" مى زند، همان "ملت"ى كه به "امت" بودن خويش در دهه پنجاه رأى داد و " دولت جمهورى" اسلامى را بنا نهاد و آن را سر پا نگه داشت. روشنفكر قبل از هر چيز آگاه يافتن از خويشتن خويش و پُر بودن از آنست و روشنفكرى عمل و حالت روشنفكر را گويند عملى كه در جهت زدودن هر نوع جهالت است. ملت شدن بدون آگاهى و مسئوليت مدنى مستقل و سازمانى ميسر نمى شود و آگاهى از روشنگرى بر مى خيزد ( نا گفته روشن است كه ايرانيان بالحاظ سرزمين جغرافيايى و در كنار دولت و ارتش، "ملت" به حساب مى آمدند اما نه بدان مفهوم از ملت كه بر شمرديم و در غرب بر ستيغ كوه ايستاده است).
روشنگرى، به آگاهى و دانش و دانستن ارتباط تنگاتنگ دارد و امرى جهانشمول است و موجب تقويتِ اراده ى مردمانى مى شود كه آگاهانه بخواهند در سرنوشت خويش دخيل و نسبت به آن تصميم گيرنده و بر آن كنترل داشته باشند و گمراهى ست هر گاه آن را، صرفاً پديده اروپايىِ "عصر روشنگرى" و متعلق و منحصر به قلمرو جغرافيايى خاصى محدود كنيم و با بى نياز كردن خود از روشنگرى و دور زدن آن مدعى شويم كه "ايرانيان، آگاه از ملت بودنشان" هستند. اگر ملت به مجموع شهروندانى گفته شود كه با آگاهى، مسئوليت شهروندى خويش را عهده دار و داراى حقوق شهروندى مى شوند، چنين ملتى نمى تواند دو هزار و پانسد سال بطور مستمر زير يوغ نظام بى كفايت سياسى زيست كند ولى دم نياورد و قادر نشود چنين نظامى را به پرسش گيرد.
كسب حد معينى از آگاهى ها در روند تجارب زندگى در هر تاريخ و فرهنگى ناممكن نيست اما ملت بودن و آگاهى ها، دو امر و مفهوم بهم پيوستگى و وابسته يكديگرند. زيرا ملت شدن يا ملت بودن، فزونتر از چهارچوب جغرافيايى/كشورى آن، به سطح كلانِ تفكر انسان بر موضوعات خويش و مسئوليت مدنى كه موجب آزادى فرد مى شود، ارتباط مستقيم و ناگسستنى دارد. هر آگاهى و روشن بودنى نتيجه حضور و امر روشنگريست اما طباطبايى علاقه اى ندارد تا معلوم كند كه اين "آگاهى" از چه طريق و چگونه بر ما ظاهر گشت تا ما ملتى شويم آگاه به ملت بودنمان. در واقع طباطبايى با آگاهى از بى حضورى روشنگرى در دو تحول فرهنگ زردتشتى و اسلامى و نااميداز چنين زايشى مجبور به دور زدن آن مى شود تا بى واسطه "ملت"ى را كشف كند كه "آگاه" به ملت بودنش است غافل از اينكه هر آگاهى اى از روشنگرى سرچشمه مى گيرد و آگاه يافتن از ملت بودن خويش، لازمه اش حد اعلاى نفوذ روشنگريست و چون قادر نيست اين "آگاه"ى را از دريچه حضور روشنگرى نشان دهد به سراغ آگاهى مستقيمِ ما ملت مى رود كه گويا بطور خود به خودى و سرمدى از آن برخوردار بوديم. آگاهى ايرانيان به ملت بودنشان در همان حد قلمرو جغرافياى ايران بعنوان يك كشور داراى دولت، ارتش و ملت، با آگاهى ملت به مفهوم شهروندان داراى مسئوليت مدنى مستقل از دولت، در دو سطح كاملاً متفاوت مطرح هستند. از فقدان اين دومى، در دهه پنجاه به شكل امت ظاهر گشتيم و از آن، دولت و ارتش امت را در چهارچوب قلمرو جغرافيايى شكل بخشيديم و آن را تثبيت نموديم. در هر صورت، طباطبايى نه از آن دوره ى مربوط به "انديشه سياسى ايرانشهرى" و نه از دوره اسلامى شده اش، نتوانست در سه جلد كتاب خود كه در خصوص "انحطاط" و "زوال" نوشته شده اند، قالب ها و الگوى ارزشى اى را نشان دهد تا از آن بتوان بعنوان نشانه هايى از عنصر روشنگرى فهم كرد؛ انقلاب مشروطيت كه به "بيدارى ايرانيان" معروف شد، جنبه "بيدارى" آن معطوف بود به درآميزى عقل و نقل و سابقه چنين امرى به همان دوره اى مربوط مى شود كه "فيلسوفان" اسلامى در قلمرو "تمدن" اسلامى تلاش نمودند تا "فلسفه" اسلامى تو بخوان همان ادغام عقل و نقل، را جا بياندازند.
محمد ايمانى نيز مانند طباطبايى روشنگرى را نفى مى كند اما بر خلاف جواد طباطبايى كه غير مستقيم نفى مى كند او آشكارا و با صراحت لهجه اين كار را مى كند محمد ايمانى مى گويد: " روشنفكرى ايران فكر مى كند با انديشه يا فكر روشن و روشنگرى مى توان تحول تاريخى در عالم خارج ايجاد كرد". البته كشف يك "عالم خارج" براى روشنفكر صرفاً معيوب نشان دادنِ نوع رابطه ميان روشنفكر و توده است و نيز محكوم كردن روشنفكر كه گويا در بى حضورى توده ها مى خواهد روشنگرى كند در حاليكه روشنفكر بر حسب تعريف و تعريفى كه ما ارائه كرديم كسى است كه قبل از هر چيز و هر كس بر خويشتن خويش آگاهى دارد و اين آگاهى منجر به وجدان بيدار و تعهد او در قبال تاريخ و فرهنگش مى شود بنابراين وقتى روشنفكر حضور مستقل خويش را نسبت به ارزشهاى تاريخى و فرهنگى تثبيت مى كند معنايش اينست كه بر ارزشها شناخت و احاطه دارد و قادر است تا چگونگى بافت آنها را نشان دهد و اين يك امر روشنگرى است. بر اين اساس، سخن گفتن از "روشنفكر در عالم خارج" سخن بى معنى است، محمد ايمانى كه گرفتار استمرار ارزشهاى فرهنگى و "تاريخ"ى است مسلماً، استقلال روشنفكر كه همان وجدان بيدار و تعهد او به رويدادهاى ارزشى و نشان دادن ويژگى و سطح آنهاست را بر نمى تابد و براى ايز گم كردن، يك "عالم خارج" كه خارج از ارزشهاى فرهنگى و تاريخى مردم باشد براى روشنفكر تدارك مى بيند تا بدين طريق وانمود سازد كه روشنفكر "در عالم خارج" مشغول روشنگريست و نيز ضعف جواد طباطبايى در ناتوانى به مفهوم ساختن ارزشها را، از طريق برجسته كردن و محق نشان دادن چنين ادعايى پنهان كند.
محمد ايمانى در همان صفحه فيس بوك خود مى نويسد: "تنها چيزى كه مى تواند ما ملت ايران را از خواب بيدار كند، يك ضربه محكم تاريخى است تصور ساده لوحانه اى كه خيال مى كند با ايجاد تحولى از جنس روشنگرى در عرصه فرهنگ مى تواند ما را از اين تعفن فرهنگى كه به آن خو گرفته ايم نجات دهد".
محمد ايمانى نمى تواند به ما بگويد كه اين "يك ضربه محكم تاريخى" كه بايست بر سر "تعفن فرهنگى" وارد آيد و از "جنس روشنگرى" و روشنفكرى هم نباشد پس چه بايد باشد؟
ساختار اصلى "دينخويى" و "فرهنگ دينى" ايرانيان بعنوان تز، از تفكر فلسفى آرامش دوستدار به دو رويداد فرهنگى ما يعنى زردتشتى و اسلامى مايه مى گيرد. فهميدن صحيح اين تز لازمه اش مطالعه دقيقِ اثر دوستدار با عنوان"ملاحظات فلسفى در دين و علم" مى باشد كه حاوى توضيحاتى مبسوط به همراه نگاهى ژرفنگرانه و استدلال بى بديل راجع به فرهنگ و فرد دينخو است. در واقع آرامش دوستدار با تعمق و ژرف نگرى در رويدادهاى فرهنگى موفق به تبيين نظام ارزشى ايرانيان مى شود در حاليكه جواد طباطبايى حداقل در سه اثر خود كه راجع به "زوال و انحطاط انديشه سياسى و انديشه ايرانشهرى" است، تنها به فرضيه اى مى رسد كه اين، نمى تواند بازگو كننده واقعيت هاى فرهنگى ما باشد. موضوعِ به ميان كشيده شده از سوى طباطبايى مبنى بر "انحطاط انديشه سياسى" و تجويز "تدوين انديشه سياسى" از سوى ايشان را ما فرضيه نام نهاديم كه اين فرضيه، انعكاس غير واقعى از رويدادهاى فرهنگى هستند. طباطبايى ناتوان از شناخت آن رويدادها، نتيجه اى غير واقعى و غلط مى گيرد و تلاش مى كند تا اين نتيجه غلط را از طريق اعلام "تدوين انديشه سياسى"، از انظار دور بدارد،"تدوين انديشه سياسى" بر مبانى كدام فكربكر؟
بخش مهم كتاب "ديباچه اى بر نظريه انحطاط ايران" اثر جواد طباطبايى در توضيح "انديشه سياسى ايرانشهرى" مى باشد و در لا به لاى اين كتاب مى توان ادعاى اعتدال مبتنى بر اين انديشه را بسهولت دريافت براستى ويژگى هاى اين اعتدال چيستند كه "نوستالژى" طباطبايى را به "انديشه ايرانشهرى"بر مى انگيزاند؟
"انديشه ايرانشهرى" و يا "انديشه سياسى ايرانشهرى" و نظام سياسى برآمده از آن، اساس جهانبينى ايرانيان در دوران باستان را شكل مى دهد كه بر معيار ارزشىِ شهريارى/ فرمانروايى و فرّه ايزدى استوار است اين جهانبينى داراى آن مايه هاى فكرى اى كه بتواند به تحول انسان و زمان در رويدادهاى زندگى شود، نبوده است
جهانبينى ايرانى پيش از اسلام مبتنى بر "ثنويت" و ستيز دائمى ميان خير و شّر است و هيچگاه خير بر شّر فائق نمى آيد، معاد در دين ايرانى از همين حضور شّر ناشى مى شود. در دين هخامنشيان شاهان يزدان گزيده هستند: در كتيبه آمده است "خدا زمين و آسمان و داريوش را شاه آفريد" و قبل از داريوش در زمان پادشاهى كوروش، نظام سياسى ايران بر تكثر قوم دينى استوار بود؛ تكثر قوم دينى اى كه مختص جهان كهن بود و ابتكار كوروش براى تثبيت سلطنت و گسترش قلمرو ايران، اين بود تا تكثر قوم دينى جهان كهن را بر نظام سياسى ايران استوار كند. اما "خردمندى كوروش" كه تبلور آزادى قوم دينى بود با اعلاميه جهانى حقوق بشر در اساس با يكديگر متنافى اند در اين اعلاميه مهمتر از آزادى اديان، آزادى فرد زينت بخش مضمون انسانى آن است و اين همان "منِ انديشنده" دكارت بود كه در همه ى زمينه ها و شئون زندگى غربيان جا باز كرد و همچنان در جريان است. در حاليكه به دليل فقدانِ ارزشىِ فردِ آزاد و معيارهاى عقلى در فرهنگ زردتشتى و جهانبينى ايرانى، اولين دولت در جهان يعنى دولت ايرانى كه متأثر از چنين جهانبينىِ "ثنوى" بود به بن بست كشيده شد و در نهايت دولت دينى ساسانى كه انحطاطش در ذاتش بود را، رو به زوال برد.
از نظر طباطبايى، "فرمانروايى شاهنشاهى" و "انديشه سياسى ايرانشهرى" پيش اسلام در صورت تداوم به پس از اسلام مى توانست مانع خودكامگى در ايران شود بعنوان مثال در صفحه ١٤٧ همان كتاب مى نويسد: "در دوره اسلامى، ايرانيان نه، در قلمرو نظر، تمايلى به ديدگاه "فراملى" اسلامى پيدا كردند و نه، در عمل، توجهى به ديدگاه "شعوبى گرايانه" عرب نشان دادند، بلكه با طرد خلافت، به عنوان نظام حكومتى، و بازگشت به انديشه ايرانشهرى، نظام "شاهنشاهى" را تجديد كردند". طباطبايى با مطرح كردن "طرد خلافت، بى توجهى به ديدگاه شعوبيگرايانه و بازگشت به انديشه ايرانشهرى" مى خواهد بگويد ايرانيان تا دوره اى پس از اسلام نيز تلاش كردند تا لباس خودكامگى بر تن نكنند و به "انديشه ايرانشهرى" وفادار ماندند، ما نيز اين انديشه را تا حدودى بر شمرديم اما در جمله ايشان از همان كتاب نكات ديگرى هست كه به دليل اهميت موضوع بدان مى پردازيم.
واقعيت اينست ايرانيان در دوران امويان نهضت هايى را عليه سيادت عرب، و نه دين عرب، بر پا داشتند كه مهمترين آن نهضت شعوبيه و ابومسلم خراسانى با سپاه بزرگ شيعى/ ايرانى بوده است و همين نهضت ريشه خلافت امويان را خشكاند و عباسيان را به خلافت رساند. در واقع دعواى ايرانيان با عرب در اين دوره، از پس اسلامخواهى و اسلامخواه تر از عرب جلوه كردن ايرانيان بوده است و اگر بازگشتى به "انديشه سياسى ايرانشهرى" يعنى فرمانروايى شاهنشاهى صورت گرفت با اين جلوه از اسلامخواهى ايرانيان بهم آميخت. ايرانيان در تأسيس "تمدن اسلامى" و تئوريزه كردن "فلسفه" اسلامى نقش درجه اول ايفاء كردند و هنگامى كه عنصر فلسفه يونانى را با اسلام بهم آميختند، معناً و عملاً تأثيرگذار در شكل گيرى حوزه "تمدن اسلامى" بودند. بينش شعوبيگرى ايرانى كه مبتنى بود به برترى ايرانى/اسلامى بر عرب/اسلامى و عرب ستيزى، به همراه نقش مهم ايرانيان در شكلگيرى حوزه "تمدن اسلامى" خود گوياى تمام عيار نقش ايرانيان در "فراملى" كردن اسلام بوده است. پس از فائق آمدن اسلام شيعى در جريانات بهمن ٥٧ بر تمام هستى ما، اين بينش "فراملى" در شرايطى جديد و تحت لواى "صدور انقلاب" تو بخوان صدور اسلام شيعى بى وقفه و رسماً ادامه يافت كه آخرين نمونه آن حمايت همه جانبه از حوثى هاى شيعى يمن بوده است. در واقع بينش "فلسفه" اسلامى ايرانيان در همان قرونى كه برخى به غلط اين قرون را "رنسانس" ايرانى ناميدند، هم فلسفه عقلى را اخته كرد و هم حوزه "تمدن اسلامى" را گشود.
همانگونه كه پيشتر توضيح داديم مهمترين عنصرِ ارزشىِ جهانبينىِ ايرانى دوران باستان و به قول طباطبايى "انديشه ايرانشهرى"، اعتدال دينى و يا تكثر دينى آن است كه كوروش براى تثبيت سلطنت و گسترش قلمرو هخامنشيان به آن دست يازيد و چنين امرى را بر نظام سياسى استوار ساخت اما اين صرفاً يك محاسبه سياسى بود و نه انديشه اى كه بتواند پشتوانه تأسيس دولت، ملت و فرديت شود. تباهى "انديشه ايرانشهرى"، هم به دليل كم مايگى درونى اش و هم مسخ جنبه اعتدال دينى اش در فرهنگ اسلامى، خود گواهى بر فرهنگ نيانديشنده ما بوده است. تدوين سياست و هر نوع نظام سياسى منوط است به نوع نگرش قالب در يك فرهنگ، بى كفايتى نظام سياسى ايران در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى، نشانگر بى مايگى نگرش ايرانى به موضوعات خويش بوده است اين نگرش را ما به اختصار برشمرديم. نتيجتاً اينكه سياست در خلاء و در بى حضورى موضوعات و نوع نگرش به آنها، به عمل نمى آيد بنابراين بايست قبل از "تدوين انديشه سياسى" ابتدا نوع نگرش ايرانى را تبيين نمود، از اينرو جواد طباطبايى بايست نشان دهد پشتوانه و مبانىِ "تدوين انديشه سياسى" كه از آن سخن مى گويد در دوران ما كدام است؟
نيكروز اولاد اعظمى
Niki_olad@hotmail.com