logo





اسطوره مبارزه

شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۲۵ ژوييه ۲۰۱۵

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
دلش میخواست که تختش کنار پنجره باشه. اونجا میتونست تمام وقت به حرکت ابرها، طلوع خورشید نگاه کنه و گذر زمان را بهتر بفهمه. اما اینم مثل خیلی از موارد دیگری که تو زندگیش اتفاق افتاده به اختیار خودش نبود.

از قرار گرفتن مشرف به درب ورودی هم چندان ناراضی نبود، چرا که عبور رهگذران، پزشکان و پرستاران بیش از حرکت یکنواخت ابرها توجه اش را جلب می نمودن. اونجا هم تمام وقت شاهد حرکت تخت روان های بیمارانی بود که در وضعیت دراز کش و یا باند پیچی شده در احاطه گروهی سفیدپوش در حرکت بودن.
ابتدا صدای پایشان به گوش می رسید و سپس جمالشان پدیدارمی گشت.

علاوه برآن آدم هایی را میدید که در لباس های معمولی به ملاقات بیماران می آمدند. ساعت چهار بعد از ظهر به سمت چپ و ساعت پنج به جهت راست هجوم می بردن.
او همه کس و همه چیز را مد نظر داشت:
«عمل شده ها را، بهبود یافته ها را و آنهایی را که بدنشان با پیچ، مهره و شیلنگ های پلاستیکی به یکدیگر وصل شده بودن».

اون یکی را ده ها بار دیده بود. روز اول تمامی بدنش را جوری باند پیچی کرده بودن که بیشتر به ربات شبیه شده بود تا انسان. فقط دوتا سوراخ برای چشماش و یک سوراخ هم برای دهانش باز گذاشته بودند. البته یک شیلنگ هم به آلت تناسلیش وصل بود تا بتونه بطور خودکار ادرارشو بیرون بریزه. هر بار که رد میشد مقداری از بانداجش کم شده بود تا اینکه یک روز از همان فاصله دور لبخندشو دید. بعدها فهمید که او یکی از ده ها قربانی بوده که بدون هیچ دلیلی در یک عملیات تروریستی تمام قد سوخته.

از اونجا که فرد با هوش و پراستعدادی بود بسیاری ازمریضا و کارکنان بیمارستان را شناخته،اعتماد اونا را به خودش جلب نموده و ارتباط صمیمانه ای بر قرار نموده بود. سعی می کرد تا طنز و فکاهی های رایج زادگاهش را بطور شکسته بسته و با لهجه شیرینی به زبان آنها سرهم بندی و تحویلشان دهد. اونا هم که منظورش را می فهمیدن از شنیدنش خوششان می آمد و کِرکِر خندشان فضای بیمارستان را پر می نمود.

تکه کلامش این بود که میگفت:
«بیمارستان جای خوبیه، به آدم خوب میرسن، غذا میدن، و روی بدن انسان تعمیرات بزرگ و کوچیک انجام میگیره. بیشتر از این چی می خوای».
از همبستگی و گوش سپردن به درد دل های دیګران خیلی لذت می برد.

اما یه چیزی همیشه توی خلوت خانه ذهنش می چرخید. اونم مربوط به زمانی میشد که مبارزه ای سخت و جان فرسا را برای کسب آزادی شروع نموده بود. از اعتراضات و فریاد های خیابانی گرفته تا نبرد تن به تن، زندان و شکنجه را پشت سر گذاشته بود. خودش را در این راه یک سر و گردن از دیگران بالاتر می دانست. الحق که رفقایش هم او را تا این حد قبول داشتن و او را «اسطوره مبارزه» می نامیدن.

اسم مستعارش فرهاد بود. شایدم از استقامت فرهاد کوه کن سرمشق گرفته بود، اما دیگر کسی نبود که به این نام صداش کنه. تمامی رفقا و دوستانش فوت نموده بودن و او تنها مبارز پیر بازمانده از آن نسل بود.
وقتی دوستانش زنده بودن، در هر دیداری از خاطرات و قهرمانی هایشان دم می زدن و به خودشان می بالیدن. اما در این جمع کسی از سوابق و گذشته اش خبر نداره و صحبتی در این مورد ها نمی کنه.
با این حال برای او همه چیز تمام شده نیست.
چرا؟
به خاطر اینکه تنها خاطرات و برگشت به دوران مبارزه است که خوشحالش میکنه. او قادر نیست که گذشته را با زمان حال تطبیق بده.
خودش هیچ احساس ندامت و یا پشیمانی هم نداره.

گویا که دیگه غمگین نیست و دردی هم احساس نمی کنه.
به درب ورودی زل زده و دکترها و پرستاران را می بینه که به او نزدیک و گرداگرد تختش جمع شدن.
شنید که یکی از پزشکان گفت:
«نهایتن این اتفاق افتاد! او را به سردخانه ببرید و به فامیلاش اطلاع بدین. وقتی آمدن پیش من بفرستید تا گزارش فوتش را به اونا بدم».

برای آخرین بار به طرف راهرو نظر انداخت. ملاقات کننده ها با شتاب به سمت چپ می رفتن اما او در این کشور فامیلی نداشت تا به دیدارش بیان. پزشکان از اطاق بیرون رفتن و او با لبخندی بر لب، خودشو آزاد و خوشبخت یافت.
تنها در این لحظات بود که سنگین ترین و دشوارترین مرحله برای مبارزه در راه کسب آزادی را احساس نمود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد