نه درانتظار کسي است ،
ونه جای خالی کسی را حس می کند .
رودخانه را خاکستری می بیند ، هم چون پا لتوئی .
پرتو خورشید بر قلب اش می تابد ،
و بر درختان سر به فلک کشیده ، نیز .
جای خالی کسی را حس نمی کند ؛ صندلی چوبین اش ، فنجان قهوه ، و لیوان آب اش ؛ اشیاء قهوه خانه ومردم ناشناس ، مثل همیشه .
روزنامه ها همان...
و خبرهای دیروزی همان...
ودنیائی که – بر حسب عا د ت – کشتارها را لاپوشی می کند .
حسی از امید ، همدم اش نیست .
هم چون بوته ای ناشناخته که در دل صحرا بروید ...
یا گرگی درشوق گیتاری .
درانتظار هیچ چیز نیست ، حتی رخدادی نا گهانی .
توان چیرگی برکارهای تکراری روزمره را ندارد .
با خود می گوید :
پایان راه را از گام نخست می دانم...
نه دنیا را پس می زنم ...
و نه به آن دل می بندم .
نه ، درانتظار کسی است ...
ونه ، جای خالی کسی را حس می کند .
میهمانی شاهانه اش ، بساط پائیز است وخزان .
شیفته ی شعری است با قافیه ، درباره ی ستارگان و آسمان های دور ...
و موزیکی که یاد آور عصر طلائی باشد .
بر لب رود ایستاده، بی انتظار کسی .
می گوید :
در بی انتظاری ، همدم گنجشکان ام...
یا همین رود روان ام...
بر کسی سخت نمی گیرم...ونه بر خودم .
و خود را ازشر این پرسش دشوار رها می کنم ، که :
چه می خواهي ؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد