هرگز نمی آید .
می گویم : هرگز...
بنا بر این ، برنامه ی شامگاهی را ، در نبودش آماده می کنم .
شمع را خاموش ، و چراغ برق را روشن کردم .
جام شراب اش تا ته نوشیدم... و شکستم .
موزیک تند کمانچه را با ترانه های فارسی ، عوض کردم .
گفتم : دیگر نمی آید .
کروات قشنگ ام را در می آورم...
این گونه احساس آسایش بیشتر می کنم.
لباس خواب آبی رنگ را می پوشم...
و پا ی برهنه کمی راه می روم.
بی حال و کرخت بر تخت اش چمباتمه می زنم ...
و فراموش اش می کنم...
و همه ی کمبود ها ی دیگررا .
آن چه برای جشن امشب فراهم کردم ،
در کیف اش جای دادم .
پرده ها را کنار زدم و پنجره ها را باز کردم .
هیچ رازی ندارم که در برابر شب پنهان اش کنم...
مگر این انتظار- که برایم بی ثمر بود.
خود را با تمیزی هوای أطاق ، سرگرم ...
و فضارابا عطر لیمو و گلاب ،عطرآگین می کنم.
نه ! دیگر نمی آید .
گلدان أرکیده را از سمت راست أطاق در طرف چپ گذاردم...
- به سزای فراموش کاری اش .!
آینه ی دیوار را با پالتوئی پوشاندم...
تا بازتاب چهره اش را نبینم ، و پشیمان شوم .
با خود گفتم :
غزل های قدیمی ای را که برایش آماده کرده ام ، کنار می گذارم ...
زیرا شایسته ی هیچ شعری نیست ...اگر چه دزدی باشد ...
و فراموش اش کردم .
وعده ی غذای ام را – که به سرعت تهیه کردم – ایستاده خوردم .
فصلی از کتابی درسی - در باره ی ستارگان دور - را خواندم .
قصیده ای نوشتم...
تا رفتار نا شایست او را از یاد برم ...
همین قصیده را .!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد