logo





بعد از هشتم ماه مه ۱۹۴۵،جهان به کدام سمت رفت؟

سه شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۹ مه ۲۰۱۵

حسن نادری


تا زمانیکه پاسخ های راهبردی بر اساس همان گزینه های تاکنونی که مولد بی عدالتی، فقر، بیکاری، استبداد و جنگ هستند، چگونه میتوان به بازسازی و ترسیم آینده ای امیدبخش اقدام نمود؟ مسئولیتمان و بویژه نیروهای چپ آنست که به تعریف و ارائه دیدگاه دیگری ازجامعه، جهان و روابط بین الملل ارائه دهیم. باید ایده " ترقی و پیشرفت" را اعاده و بازسازی نمود و نشان دهیم که امکان پروژه ای دیگر برای تغییرات ضروری و فوری وجود دارد. در واقع باید اثرات مخرب بحران سرمایه داری، بن بست نئولیبرالی، شکست اروپا، مداخلات نظامی در آفریقا و خاور میانه را مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و نشان دهیم که تا چه اندازه راهبردهای تا کنون بکار گرفته شده توسط این قدررتها حاکی از ناتوانی آنها در برخورد با باچالش های دنیای جدید ما میباشند.
مستقل از اینکه دو بلوک ایجاد شده از فردای تسلیم شدن آلمان ناری و بنابر تاریخ ورد هریک از نیروهای نظامی متفقین به برلین، روزهای ۸،۹ و یا ۱۰ ماه مه ۱۹۴۵ جشن میگرفتند و میگیرند اما با تسلیم آلمان نازی ،شکست فاشیسم در ایتالیا و خلع سلاح امپراطوری نظامی ژاپن امید میرفت که جهان، دیگر بسوی تنش نرود و همزیستی مسالمت آمیز و جهانی نوین برپاگردد. اما در سایه ظهور دو بلوک،تقسیمات جغرافیائی برکشورهای آلمان،کره،ویتنام و یمن با دو ایدئولوژی تحمیل شد. گرچه جنگ و درگیری مستقیم بین دوابر قدرت در این بازه زمانی رخ نداد،اما متاسفانه جنگهای نیابتی بعد از آن و نیز جنگهای ضد استعماری و توسعه طلبی دو بلوک نه کمتر از جنگ جهانی دوم ، بلکه به همین میزان قربانی گرفتند. جهان خیلی زود وارد مرحله جدید ی شد. سماجت و وسوسه برتری طلبی ایالات متحده ترومن جانشین روزولت و انگلستان چرچیل،ابداع کننده "پرده آهنین" اروپا را فراگرفت تا از نفوذ رو به رشد ایده های کمونیستی در جهان تقابل کنند. این اقدام نه تنها از نقطه نظر مقابله با وزن اتحاد جماهیر شوروی، بلکه نفوذ احزاب کمونیست در اروپا و حتی در خاک آمریکا بوده است. این طرح درایالات متحده به یک دولت واقعا پارانویائی مک کارتیسم و شکار "جادوگرایان" مظنون به کمونیست بودن، منجر شد.
بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی در ۶ و ۹ اوت ۱۹۴۵، بدون شک اولین علائم ورود برای ابرقدرت اتمی و در پی آن مسابقه تسلیحات و سلاحهای اتمی را با خود همراه داشت. این نمایش قدرت، کاملا وحشتناک بود. جهان وارد عصر اتمی شد و تخریب جهان در عصر حاضر را ممکن نمود. وحشت و ترور هسته ای و سوال آزار دهنده امکان استفاده از سلاحهای کشتار جمعی در نیمه دوم قرن بیستم و هنوز هم تا بامروز دراذهان و افکارعمومی سایه افکنده است. آیا زمان رها یش از این کابوس فرا نرسیده است؟ اگر ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ پایان جنگ جهانی اول بود اما مسائل مورد اختلاف حل نشده آن راه را برای بروز نمایش قدرت نظامی باز گذاشت. نازیسم و پیروزی آن در انتخابات برآمده از دل بحران اقتصادی و مالی سرمایه داری، جای تردیدی از بروزجنگ خانمانسوز دیگری را نمیگذاشت. زیرا تردیدها و تبلیغات از طرف رهبران کشورهای اروپائی در بروز جنگی دیگر برای تصفیه حساب تاریخی باقیمانده از جنگ جهانی اول در فضای آنزمان اروپا فراگیر شدند. براین اساس، امضاء جداگانه در سال ۱۹۳۸ در مونیخ بین فرانسه ـ آلمان و بریتانیا ـ آلمان و واگذاری بخشی از مناطق مستعمره کنگو بلژیک به آلمان و واگذاری بخشی از چکسلواکی به آلمان برای جلوگیری از زیاده خواهی ناکافی بود و زمینه زیاده خواهی آلمان نازی برای توسعه طلبی اش مقدمتن راه را برای تصرف کامل چکسلواکی باز نمود. با ورود نیروهای نازی در سال ۱۹۳۸ به اتریش و۱۹۳۹ به لهستان با هدف نهائی از بین بردن اتحاد شوروی و دستیابی به منابع طبیعی کشور روسیه و مناطق قفقاز و منطقه خاورمیانه و آفریقا ،جهان پا به کابوسی دیگر گذاشت و ماهیت "ناشناخته انسان مدرن" را برملا نمود.
بنابر آمارهای موجود، جنگ جهانی دوم بیش از ۶۰ میلیون قربانی از خود بجای گذاشت. ۲۷ میلیون از این قربانیان روس و ۶ میلیون یهودی،هزاران کمونیست، کولی ،نیروهای مقاومت و... بودند.
از فردای جنگ،خلقهای جهان شروع به بازسازی ویرانه ها و امید به زندگی را آغاز نمودند.
۸ماه مه ۱۹۴۵ علاوه بر پیروزی علیه نازیسم،موجب شکلگیری سازمان ملل متحد شد و ایالات متحده، بریتانیا، اتحاد جماهیر شوروی، چین و فرانسه اعضای دائمی شورای امنیت شدند. برنامه بین المللی منشور سازمان ملل متحد برای توسعه صلح در جهان و همچنین در سطح ملی کشورها،دینامیسم مناسب برای صلح،عدالت اجتماعی و توسعه اصلاحات دموکراتیک در اکثر کشورها بوجود آورد.
اکثر کشورهای اروپای مرکزی و شرقی از زیر نفوذ آلمان نازی رها یافته و همزمان با پیشروی ارتش سرخ و مبارزه احزاب کمونیست علیه نازیها،به قدرت رسیدند. گرچه در ابتدای جنگ کمونیستها و لیبرالها در کنار هم و هریک با برنامه های خود نازیسم را شکست دادند، اما از فردای نشست "یالتا" آرام آرام در مقابل هم قرار گفتند. اعتراضات درمجارستان(۱۹۵۶)،چکسلواکی(۱۹۶۸) لهستان(۱۹۷۰).. . برخورهای نظامی در آسیا،آمریکای لاتین، جنگهای ضد استعماری در آفریقا و بویژه در الجزایر..... هر روز و هر ماه قربانیان فراوانی را در کام خود فروبرد.
در غرب بنای جامعه ای بعد از جنگ بر پایه دموکراسی،آزادی مبادلات،اصلاحات اجتماعی و همکاریهای بین المللی نهاده شد. اما سیستمهای حاکم در مواجه با مبارزات استقلال طلبانه در آسیا و آفریقا و از دست دادن مستعمرات و مواد اولیه ارزان وارد بحران خود ساخته شدند ودر دهه ۶۰ اعتراضات میلیونی در اکثر کشورهای غربی علیه باورهای فرهنگی و ارزشهای مسلط براه افتادند. در هر حال دو ایدئولوژی با ایده آلهای خود در برابر هم قرار گرفتند.
ایالات متحده آمریکا از نظر اقتصادی "برنده" این جنگ شد. رهبران آمریکا بر ین باوربودند که بحران اقتصادی سالهای ۱۹۳۰، هرج و مرج پولی و بی عدالتی اجتماعی علل اصلی ظهور
هیتلربودند. و به تبع آن تضعیف دموکراسی راه را برای غلبه نازیها هموار و نیروی مقاومت در جلوگیری از جنگ سردرگم شد. از این رو در تابستان ۱۹۴۴ توافقنامه "برتون وودز" پایه های نظم پولی جدید بر اساس نرخ ارز ثابت را بوجود آورد.دراین سیستم معیار انتشار پول برابر ارزش طلا ی موجود و تبدیل دلار بمثابه ارز معتبر در مبادلات تجاری بین المللی به یک قاعده تبدیل شد. همچنین ایجاد صندوق بین المللی پول و بانک بین المللی برای بازسازی و توسعه تاسیس شدند که ماموریت آنها در درجه نخست جلوگیری از بروز دوباره اختلال پولی و در درجه دوم کمک به بازسازی و توسعه. از لحاظ نظریه اقتصادی، کینز بیش از سالهای ۱۹۳۰ مورد توجه و مشاوره قرار گرفت. توصیه کینز این بود که: "اقتصاددانان لیبرال باید حداقل مداخله دولت برای تامین "اشتغال کامل" را بپذیرند زیرا اینکار ضامن صلح اجتماعی و صلح بین المللی میباشد". کشورهای شکست خورده آلمان و ژاپن و ایتالیا هم به توافقنامه فوق ادغام شدند. البته ادغام آنها بیشتربخاطر ایجاد اتحادی جدید علیه اتحاد شوروی بود.
سازمان "بین المللی کار" درکنفرانس خود در ماه مه ۱۹۴۴، در فیلادلفیا، قانون امنیت اجتماعی را در برنامه داشت. این قانون بعد از جنگ جهانی دوم به گسترش مفهوم امنیت کمک نمود. بدین معنی که امنیت جهان تنها به توازن نظامی بین کشورها بستگی ندارد بلکه به تعادل اجتماعی در هر کشور، روابط صلح آمیز در هر جامعه بستگی دارد. در این راستا ایده های"بِوریج"(۱) که در سال ۱۹۴۲ برای بریتانیا در باره " دولت رفاه" مطرح بود نه تنها برای بریتانیا بلکه درهمه اروپا باجرا در آمد. چنانکه " شورای ملی مقاومت" فرانسه در سال ۱۹۴۴ و قبل از پایان جنگ، قانون امنیت اجتماعی در قالب بیمه اجتماعی را در برنامه خود گنجانده بود و در سال ۱۹۴۵، با نظارت و هدایت وزیرحزب کمونیست فرانسه دردولت ائتلافی، قانون فوق همه شهروندان فرانسه را تحت پوشش خود قرار داد.
در ماههای پایان به جنگ جهانی دوم،ایالات متحد آمریکا با بمباران اتمی ژاپن، علاوه بر صدها هزار قربانی، جهان را وارد فصلی از تاریخ سازمان دهی ابرقدرتی نمود و مسابقه تسلیحات اتمی را بر جهان تحمیل نمود.آمریکا،روسیه،چین،فرانسه و بریتانیا بعنوان ۵ قدرت اتمی رسمی شناخته شده در شورای امنیت سازمان ملل متحد، پاکستان،هند و اسرائیل سه قدرت اتمی غیر رسمی!!.
۷۰ سال بعد از وحشت اتمی، اینک جهان در اضطراب حل و فصل مسئله برنامه هسته ای ایران میباشد. آیا قدرت هر کشوری باید از طریق در اختیار داشتن سلاح های هسته ای عبور می کند؟ از نظر تئوریک بله زیرا با استناد به اصول برحذر داشتن دشمن در حمله میتواند چنین انگیزه ای در هر کشوری که خود را در آماج خطر میبیند،وسوسه انگیز است.با این همه هیچگاه جنگ اعراب و اسرائیل موجب استفاده از بمب نشد. چه بسا سلاحهای کلاسیک اسرائیل همچنان علیه فلسطینیان قربانی میگیرد. جنگ متناوب پاکستان و هند هم از این دست است. در واقع، قدرت اتمی در درجه نخست میتواند ضامن استقلال ، اعتبار و نفوذ باشد. این تصادفی نیست که پنج عضو دائم شورای امنیت برخوردار از سلاح اتمی هستند. حس داشتن سلاح اتمی در همه کشورها از جمله در ایران قابل درک است.زیرا این سئوال را بوجود میآورد که اگر ایران صاحب بمب بود،صدام جرئت حمله به ایران را داشت!؟ اما این سئوال هم پیش میآید که آیا سلاح اتمی برای قدرتهای سیاسی ضمانت آور است و آنها دستخوش و تعرض قرار نمیگیرند؟ تجربیات و تحولات عینی در دو دهه اخیر همگی حاکی از منفی بودن جواب است.
در جنگ جهانی دوم اتحاد جماهیر شوروی بیشترین خسارات را متحمل شد و پروژه "پرده آهنین" چرچیل وجنگ سرد موجب بسته شدن هر چه بیشتر فضای سیاسی و "ایده آل" ادامه ساختمان "جامعه و انسان نوین" غیر ممکن شد. ادغام بیش از پیش حزب ـ دولت مانع برآمد جامعه مدنی شد.
ازسال ۱۹۴۵،بمنظور اجتناب از بحران اقتصادی و اجتماعی در جامعه ، "سیاست" دست بالا را نسبت به اقتصاد در پیش گرفت و با برنامه گام به گام وارد فاز جنگ سرد شد.و از سالهای ۱۹۷۰-۱۹۸۰، سیاستهای تاچر و ریگان نظم اقتصادی و اجتماعی برشالوده ایده های کینز و بوریج را به
چالش میکشند و اقتصاددان فوق لیبرال فردریش هایک (۲) ، با انتقاد از اصول مداخله دولت و دولت رفاه در کشورهای غربی، به تضعیف و نابودی آن پا به میدان گذاشت. اصول کینز روبه
افول گذاشت و در عوض سیاستهای مقررات زدائی و قانون " آزادی عمل ،بگذار بشود" حاکم و امروزه مولد بحرانهای اجتماعی وظهور و رشد جریانهای پوپولیستی شدند.
با بحران مالی در سال ۲۰۰۸ و بوجود آمدن "حباب های مالی" نئولیبرالیسم هم به نوبه خود وارد بحران شد. آیا ممکن است شرایط کنونی، ما را به فضای سیاسی سالهای ۱۹۴۰ میلادی برگرداند ؟
در ۱۹۴۵-۱۹۴۷، علاوه بر جنگ سرد، درگیری هائی در اروپا، آسیا، امریکا و آفریقا درحال بروز بود. در این جدال بین شرق و غرب، یک سیستم "صلح سرد" در اروپا و جنگ های داغ در آسیا(هندوچین،کره و ویتنام) در جریان بود. دراروپا، هر دو طرف به اندازه کافی - نه فقط با بمب اتمی – فضای رعب و ترس را ایجاد کرده بودند تا درگیری واقعی رخ ندهد. چنانکه سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) بمثابه ابزار جنگ سرد غرب توانست نقش بازدارندگی را ایفاء کند وسلاح اتمی را علیه رقیب مقابل بکار نبرد. اما پس از فروپاشی اتحاد شوروی و از همپاشی پیمان ورشو، ناتو بمثابه ماشین جنگی نئولیبرالیسم در دنیای "تک قطبی" و "ضامن" نظم نوین جهانی در یوگسلاوی سابق و افغانستان دخالت نمود.
بعد از ۷۰ سال از آن تاریخ و بعد از فروپاشی بلوک شرق به سرگردگی اتحاد شوروی سابق، روسیه کنونی و کشورهای غربی به سرکردگی آمریکا وارد مرحله ای از تاریخ شدند که در صورت زیادخواهی "طرفین"، میتوانند جهان را به مرحله خطرناکی سوق دهند.
انسانی که امروزه در این جهانِ جهانی شده و فتح مرزهای حقیقی و مجازی توسط سرمایه های بین المللی پا به میدانی میگذارد از یکسو با حرص و ولع اقلیتی با احتکارحداکثر ثروت و از دیگرسو به اکثریتی با حداقل معیشت روبروست. این قطب بندی جدید در اشکال اقتصادی و فشار بیش از پیش سرمایه از طریق بانک جهانی و صندوق بین المللی پول، در غالب "اصلاحات" و به رقابت کشاندن مزد بگیران، میدان تصمیم سازی سیاست را با چالشهای جدید و نتایج نامعلوم سوق میدهد. چنانکه با "تبعیت" از تئوریهای اقتصادی تاکنونی ــ از آدام اسمیت گرفته تا ریکاردو،مالتوس، ژان با تیس سه... مارکس ـــ سه عامل موثر در چرخه اقتصادی موثرند: سرمایه ـ کار ـ سود. سود و درصد سود انگیزه اصلی سرمایه به فعالیت اقتصادی میباشند. با پرهیز از ورود به گستره تئوریهای اقتصادی و مکاتب فکری مسلط، میتوان باین امر اشاره نمود که سرمایه برای تامین سود قابل قبول خود و با توجه به کمیابی بیش از پیش مواد اولیه و سیر صعودی قیمت آن و هزینه سرمایه، بناچار به عامل ثابت نیروی کار برای افزایش بهره وری روی میآورد. برای اینکار از فشار بر روی کارگران با ابزارهای مدرن و رقابت گرداندن آن درسطح ملی وبین المللی گرفته تا "قبولاندن" مزدبگیران به کاهش مزدشان و حتی کوچ و نقل مکان مسکن روی میآورند. نمونه های بسیاری در جهان دیده میشود. یک نمونه کوچک: شرکت سازنده اتومبیل "رنو" در فرانسه شرکت مادر دارد. در اسپانیا نمایندگی تولیدی. در جریان بحران حاد اقتصادی در اسپانیا و کاهش تقاضا برای اتومبیل، تصمیم برآن شد تا قیمت اتومبیل کاهش بابد. پس بناچار به سمت عامل ثابت یعنی نیروی کار رفتند. با تهدید و باج خواهی از کارگران ،مدیر کارخانه موفق به "گرفتن" ۳۰ درصد کاهش حقوق از کارگران شد. زیرا در غیر اینصورت کارخانه "رنو" مستقر در اسپانیا به اسلواکی انتقال داده میشد. به طریق اولی شرکت مادر در فرانسه دست به تهدید و باج خواهی زد.از آنجائیکه اتحادیه های کارگری در این واحد صنعتی تاکنون متحدانه عمل کردند، رهبری کارخانه از روش فشار بر افزایش سیستم " انعطاف" پذیری کارگران در ساعات و روزهای نامتعارف روی آورد. با این حال کاهش تعداد کارگران ثابت کار در این واحد تولیدی رو به کاهش است.
گر چه غا لب نظریه پردازان علوم سیاسی، مفهوم امپریالیسم در روابط بین المللی را به رویکرد مارکسیستی تقلیل می دهند، اما در واقع منشاء آن از رویکرد لیبرالی است. کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحله ی سرمایه داری، که در سال 1917 توسط لنین منتشر شد، به طور مستقیم از نوشته و نظریه جان هابسون، که در سال 1902 با نام امپریالیسم، منتشر شده بود الهام گرفت. اگر چه لنین تحت تاثیر دیگر مولفین مارکسیستی مانند رزا لوکزامبورگ و رودلف هیلفردینگ قرار داشت، اما تفاوت اساسی بین نظرات هابسون و لنین را میتوان در تعریف از منشاء سرمایه داری دانست: از نظر هابسون امپریالیسم یک رانش سرمایه داری است که با توجه به خودخواهی و منافع اقلیتی از بازیگران اقتصادی و سیاسی حاصل میشود. در حالی که از نظر لنین امپریالیسم در جوهر سرمایه داری و"بالاترین مرحله" آن است. جان هابسون آنچه را که درجنگ "بوئر" به رهبری " گروههای بزرگ صنعتی و مالی بریتانیا جریان داشت اینطور ارزیابی میکرد که آنها می خواستند کنترل "دماغه سبز" در آفریقای جنوبی و انحصار بهره برداری از مواد اولیه دراین مناطق استعماری را بدست آورند.هابسون این جنگ را جنگ امپریالیستی ارزیابی میکرد. اما نقد برمنشاء امپریالیستی جنگ، در سال ۱۹۱۹ توسط اقتصاددان مشهور اتریشی، جوزف شومپیتر،بار دیگر مطرح شد. به زعم او،"جنگ جهانی اول به عنوان یک جنگ امپریالیستی توسط پادشاه پروس و آخرین امپراطور آلمان، ویلهلم دوم برافروخته شد تا منافع اشرافیان و بزرگ مالکان پروسی را که خالق و استحکام بخش دولت پروس بودند را تامین کنند".
آیا نو محافظه کاران آمریکائی و شرکا در اروپا برای حفظ منافع استراتژیکی و ژئوپولیتیکی و به بهانه "جنگ تمدن ها" در مقابل اراده و تصمیم مردم برای عدالت اجتماعی دست به جنگهای خانمانسوز منطقه ای خواهند زد که قادر به کنترل آن نباشند؟
همانطوریکه در فوق به انگیزه های شکلگیری سازمان ملل متحد توسط فاتحان جنگ جهانی دوم اشاره شد، هدف آنها استقرار پایه های نظم نوین جهانی بر اساس ادغام سیستم بین المللی چند جانبه گرائی از طریق سازمان ملل متحد بود. امروزه با توجه به تشدید و گسترش جنگهای منطقه ای و برآمد نیروهای بنیادگرا و خشونت طلب از یکطرف و به نفس افتادن آمریکا و شرکا در هدایت نظم نوین جهانی خود طراحی شده،این سئوال پیش میآید که از آن سیستم متعهد به چند جانبه گرائی برای حل مناقشات بین المللی چه باقی ماند است؟
بدون شک سازمان ملل متحد بعد از جنگ جهانی دوم "موفقتر و موثرتر" از "جامعه ملل" شکل گرفته بعد از جنگ جهانی اول عمل نمود.زیرا جامعه ملل در بین دو جنگ جهانی قادر به جلوگیری از حمله ژاپن به چین،یا حمله ایتالیا در زمان موسولینی به اتیوپی و اراده جنگ طلبی هیتلرنبود. اما سازمان ملل متحد پس از سال ۱۹۴۵ موفق تر عمل نمود. بقول "داگ هاممرشولد" (۵) دیپلمات سوئدی و دبیر کل سازمان ملل متحد(از ۱۹۵۳ تا زمان سقوط مشکوک هواپیمایش در سال ۱۹۶۱ در کنگو سابق)، "قرار نبود که سازمان ملل متحد ما را به بهشت ببرد بلکه از رفتن به سمت جهنم جلوگیری کند"(نقل به معنی). اما قدرت و اقدامات سازمان ملل متحد بواسطه حضور پنج عضو دائم شورای امنیت و برقراری حق وتو هریک از آنها و نیز با تسلط جنگ سرد و اختلافات بر سر منافعشان بطور قابل توجهی تضعیف شده است. پارادوکس قضیه اینستکه بواسطه دو ابرقدرت،جنگ سرد تا حد زیادی سرد باقی ماند.
با این حال سازمان ملل متحد، با همه کاستی و درماندگی اش برای حل معضلات، یک نهاد بین المللی چند جانبه گرا،محل مخاطب قرار دادن افکارعمومی جهان و فشارآوردن روی قدرتهای موثر در شطرنج دیپلماتیک بین المللی میباشد.اگر چه امروزه شورای امنیت منعکس کننده قدرت پنج عضو دائم آن برخاسته از نتایج جنگ جهانی دوم است،اما منطق عینی و دگرگونی در توازن قوای جهانی و ظهور قدرتهای جدید مانند برزیل و هند لازم و منطقی است تا این کشورها و نماینده ای از آفریقا به عضویت دائمی شورای امنیت بپیوندند و حق وتو ملغی گردد.
در مجموع، در باره سئوالات و مسائلی همچمون- صلح، امنیت، مرزها، سازمان های بین المللی، تعادل اقتصادی و اجتماعی – میتوانیم از فرمول اریک هابزباوم (۳) تاریخدان استفاده کنیم که: "جنگ جهانی اول هیچ مسئله ای را حل نکرد. جنگ جهانی دوم به راه حلها دست یافت". آیا بواقع چنین است؟
امروزه سراسر جهان بعلت سلطه منطق مالی با بحران اقتصادی، اجتماعی و اخلاقی روبروست که خلقهای جهان را از طریق یک رقابت لجام گسیخته به رویا رویی سوق میدهد. منطق و انگیزه ماهوی تهاجم نه فقط در بخش اقتصادی بلکه نظامی همه مناطق جهان را در جنگ و خشونت غوطه ور مینمایند و به طریق اولی برآمد دوباره ایدئولوژیهای فاشیستی را هم فراهم میکند. در این شرایط بحرانی و متزلزل، هوشیاری لازم است. اگر ما همیشه "روزهای خوشبختی " را در سر میپرورانیم باین خاطر است که جهان هنوز هم پر از پتانسیل و آرمان غنی ای از جانب خلقهای جهان میباشد. با این حال ظهور قافلگیر احزاب راست افراطی با ایدئولوژی فاشیستی و تبعیض نژادی در اکثر کشورهای اروپائی و آمریکا، ما را برآن میدارد تا در صورت غفلت، در انتظار شرایط هولناک و اسفبار باشیم. به قول برتولت برشت : " شکم همیشه آماده باروریست و از آنجا جانور پلید بیرون میآید".
در دوره "جنگ سرد"کشورهای ویتنام،کامبوج،آفریقا،افغانستان.. هر یک با پندارها و آرمانهای خاص خود برای رهائی وارد جنگی با سربهای داغ شدند که به تبع خود پای ابرقدرتهای دو بلوک متخاصم را در میدانهای جنگ وارد کرد. با فروپاشی دیوار برلین و "یک قطبی" شدن جهان و پیش بردن استراتژی شوم آمریکا و شرکا با شعار نظم نوین جهانی و صدور دموکراسی و "خاورمیانه بزرگ" چنان روزگار تنگی را برای این خلقها بوجود آورد که هیچ نطفه انسانی در شکم مادر رقبت به پا گذاشتن بر زمین جهنمی را ندارد. آغاز جنگ در یوگسلاوی سابق و دخالت ناتو در آن،علائمی برای توسعه طلبی و آغاز محاصر روسیه بود. علاوه بر این زمینه را برای عدم موفقیت و ساختمان اتحادیه اروپا بمثابه یک قطب سیاسی و اقتصادی فراهم کرد. آلمان متحد و مقتدر با شرکت در از همپاشی یوگسلاوی،اینک قویترین کشور اروپائی است که دامنه نفوذ سیاسی و اقتصادی اش در کشورهای اروپای شرقی و مرکزی در درجه نخست قرار دارد.
گر چه نیروهای چند ملیتی به سر کردگی ایالات متحده در عراق، نیروهای آیساف در افغانستان (...) با دقت میزان تلفات انسانی خودشان را ثبت میکنند اما از انتشار رسمی تلفات انسانی نظامی و غیر نظامی کشورهای مورد تجاوز خودداری مینمایند. این اقدام آنها جای تعجب ندارد زیرا در صورت افشاء ارقام واقعی وابعاد این جنایات شاید "افکار" عمومی "جریحه دار" وموجب برانگیختن
اعتراضات شود. بقول هانس فون اسپونِک (۴)، همآهنگ کننده سابق در کمیته مسائل انسانی سازمان ملل متحد در عراق، " اقدام به حذف آمار قربانیان عمدی است. زیرا انتشار واقعی آن میتواند موجب تخریب و بی پایه و اساسی شود که بر مبنای آن برای آزاد سازی عراق از دست دیکتاتوری توسل نظامی، شکار القاعده در افغانستان و یا از بین بردن مخفیگاه تروریستی در مناطق قبیله ای در پاکستان و برای جلوگیری از اقدامات تروریستی در خاک ایالات متحده آمریکا ، بهبود امنیت جمعی و همچنین برای پیشرفت حقوق انسانی ضروری بود و این همه هزینه ها از نظر آمریکا و نیروهای ائتلاف قابل دفاع هستند". با این حال حقایق بسیار سخت قابل پذیرش هستند. دولتها و جوامع مدنی میدانند که همه این ادعاها بی پایه و اساس هستند. زیرا پیروزی بدست آمده درجنگ علیه عراق و افغانستان با از دست دادن امنیت انسانی و اعتماد میان کشورها همراه بود". اینک جنگ خانمانسوز از آفریقا تا خاورمیانه شعله ور است. از یکسو "مدعیان متمدن و دموکرات" و از دیگر سو نیروهای اهریمنی جهادی و ارتجاعی و بنیادگرایان اسلامی. اما چه کسانی خالق و تامین کننده شرایط لجستیکی و مالی و توزیع و توضیح کننده این نیروهای اهریمنی هستند؟
تا زمانیکه پاسخ های راهبردی بر اساس همان گزینه های تاکنونی که مولد بی عدالتی، فقر، بیکاری، استبداد و جنگ هستند، چگونه میتوان به بازسازی و ترسیم آینده ای امیدبخش اقدام نمود؟ مسئولیتمان و بویژه نیروهای چپ آنست که به تعریف و ارائه دیدگاه دیگری ازجامعه، جهان و روابط بین الملل ارائه دهیم. باید ایده " ترقی و پیشرفت" را اعاده و بازسازی نمود و نشان دهیم که امکان پروژه ای دیگر برای تغییرات ضروری و فوری وجود دارد. در واقع باید اثرات مخرب بحران سرمایه داری، بن بست نئولیبرالی، شکست اروپا، مداخلات نظامی در آفریقا و خاور میانه را مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و نشان دهیم که تا چه اندازه راهبردهای تا کنون بکار گرفته شده توسط این قدررتها حاکی از ناتوانی آنها در برخورد با باچالش های دنیای جدید ما میباشند. ریاضت اقتصادی بی رحمانه برای خلقها،نادیده گرفتن حقوقشان، شوک از جنگ و دخالتهای نظامی نئوامپریالیستی .. .این راهبردهای تاکنونی که اساسا بر پایه حفاظت از "سرزمین ملی" نهاده شدند دیگر موثر نیستند زیرا در واقع خطر "سرزمین ملی" برای این قدرتها وجود ندارد.این راهبردها اما حاکی از اصراربرامتناع مداوم همفکری در برابر چالش های امنیتی جدید در قرن بیست و یکم،امتناع از گفتمان عمومی در بین شهروندان، شفافیت لازم در راهبردهای مربوط به آینده خلقها میباشند. همه اینها حاکی از بن بست از بحران عمده و بی آینده میباشند. ما برسر دو راهی قرار نداریم. باید راه نوینی از جمله طرح کاملا متفاوت در روابط بین خلقها و جوامع و دولتها را پیشنهاد داد. در نگاه نخست باید به تغییرات قطعی در روابط بین المللی که بر پایه زور و قدرت نظامی پایه گذاری شده اند اهتمام ورزید. ادغام بیش از پیش همه کشورهای اتحادیه اروپا در ائتلاف سازمان پیمان آتلانتیک(ناتو) جامعه جهانی را مطمئنا به سمت در گیریهای نظامی بیشترسوق میدهد.این درحا لیست که جهان ما قبل از هر چیز به جستجوی امنیت جمعی از طریق خلع سلاح و به حل سیاسی مناقشات نظامی نیاز دارد.
با امید به برآمد نیروهای چپ نوین و همبستگی بین ا لمللی در عقب نشاندن نیروهای امپریالیستی و
ارتجاع مذهبی.

حسن نادری
۱۸ ماه مه ۲۰۱۵ .۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

1- Beveridge.2- Friedrich Hayek.3- Eric Hobsbawm.4- Hans von Sponeck.5- Dag Hammarskjöld.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد