logo





وصله جاجور

چهار شنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۵ آپريل ۲۰۱۵

علی اصغر راشدان

«از همون اول تو بعضی قضایا یه کم کارم می لنگید، گاهیم به ساده لوحی می کشید. کاریش نمیشه کرد. این آخریا به جریانات موروثی و مقولات ژنیتیکی اعتقاد پیداکرده م. به تجربه پی برده م که بعضیارو تو هونم بریزی و مدتا بکوبی، یا باصد جور جنم دیگه تو دیگ بندازی و بجوشونی ،عوض نمیشن که نمیشن.»
«شخص خودتم ازهمون جنم آدمائی.یه عمردودچراغ موشی خوردم وعرق ریختم که یه کم ازعادات،خصلتاوسلوکاتوبااجتماع وآدمای دیگه جورکنم.»
«میفرمائی میباس یه کم نون به نرخ روزبخور میشدم؟باب مذاق زعماحرف میزدم وحرکت وعمل میکردم؟یه کم توفکرآتیه،خونه وزندگی وماشین آخرین سیستم وعاقبت بخیریم میبودم؟»
«اصلاوابدا،انگارنه انگار،نرودمیخ آهنی توسنگ فرو.چیقدتوخلوت بهت نهیب زدم که بابا!حواست کجاست؟فرصتاداره مثل برق ازدست میره!آدمی،عقل وشعورداری،باگروهاگروه آدمیزادزندگی وسلوک کردی.پس اینهمه عمری که مفت هدر دادی،ازاینهمه آدم چی یادگرفتی؟یه کم دور-ورتونگاکن!»
«مثلااون دیگرون آفتابگردون شدن،یه ریزدورخودشون میچرخن وهم ازتوبره وهم ازآخورمیخورن چی گلی سردنیازدن؟»
«یه کم دقیق شی می فهمی.اون یکی روببین،چارروزپیش ازکوره دهات ابرقواومد،امروزنرده های قصرش توبلندشهرصدتای تورومیخره وآزادمیکنه!این یکی به عنوان مستخدم وزمین شوراستخدام شد،حالااگه گذرت به دور-وراونهمه پروژه مقاطعه کاری وبرج سازیش بیفته،سگ دنبالت میندازه!اون بابای دیگه،یادته؟دوریال ناقابل خریدبلیط اتوبوس نداشت،بعدازساعت کاراداری،خسته وکوفته ازپارک شهرتانهم آبان پیاده گزمیکرد،اصلاباعقل جوردرمیاد؟الان مالک یکی ازفروشگاههای زنجیره ی سراسرشهردرندشته!»
«خیلیام پینه دوزوواکسی،جاروکش،فروشنده دوره گرد،حمومی ودلاک،دلارفروش کنارخیابون،تریاک ودراگ فروش وجاکش بودن،میفرمائی منم واسه چرک کف دست میباس اون کاره میشدم؟»
«یکی به یکی هموناکه شمردی،حالا واسه خودشون وزیر،وکیل،فرمونده وازستونای فقرات مملکتن.آخه توچه مرگته؟یه کم تکون بخور.شیش انگشتی که نیستی،هستی؟ازکدومشون کمتری؟واسه چی اون گردن شق ورقتویه یه هواخم نمیکنی؟»
«میترسم بشکنه،نخیرداشم،مااین کاره نیستیم.»
«خب بشکنه،بیترازاینه یه عمرنون خشک سق بزنی وتیپانوش جون کنی که!آخه لامروت کی میخوای بیائی سرعقل؟چارروزعمرتم یواش یواش داره زرتش قمصورمیشه که!فرداپس فردامیفتی ریغ رفمتوسرمیکشی وپول کفن ودفن ومزدمرده شورم نداری که لامصب!»
«بیخودی دورورندار!مرده شورکدومه؟من مردم بندارینم جلوسگ،لااقل اونم یه شیکم ازعزادرمیاره.اونم خودش خدمتیه.»
«تامیگی خرت به چن،همه چیزوبه مسخره میگیره!تموم همقطارات سرازکناربزرگای قوم درآوردن.توقسم خوردی تاروزآخرعمرت دودستی بچسبی به استخون پوسیده ی باباواجدادت؟ول کن بابا!صدسال ازغافله دیگرون عقب موندی!به خودت رحم نمیکنی،لااقل به تخم وترکه ت خیانت نکن.اونانباس مثل توریاضت کش باشن که.»
«من به اونامیگم آدمخوار.مثل بیشترهم نسلیااشون پول قلمبه میخوان.»
« بازرفت سراغ چرت گوئی.تویه عمرمیخواستی ومیخوای جوکی بازی درآری،نسل بعدت اینجوری نیست که!اونانسل جدیدا.»
«آره،همه چی روتادینش میخوان.واسه این خواستنای کرورکرورشونم حاضرنیستن یه ذره پیزی زیرکاربدن.تموم این نسل همینجوریه.دلال،واسطه گر،مفتخور،پرمدعای بیکاره به تموم معنا.قربونش برم ازقدرشناسی وشرف وشعورم ازبیخ عربن.»
«برپایه احادیث مقدسه نبوی،حق نسل آینده جزءحق الناسه،به گردنته،مسئولی،اگه توفکرآتیه وتامین شون نباشی،به نسل آینده خیانت کردی،حالیته چی میگم؟»
«بجنبم وگردن شقم مثل هزارون نفردیگه جلوی زعماخم کنم؟لازمم شد،بشکونم؟»
«به عوضش فردای روزخودت ونسل آینده ت هرکدوم یه سلطان بی جغه ئین!کی میخوای دست ازاین یه دندگیت ورداری؟داری به آخرخط نزدیک میشی،بجنب.بازم گردنتوبالابگیری،تودنیاوآخرت غرق لعنت ونفرین میشی.ازماگفتن ومثل همیشه ازتونشنفتن،تاآخرش دودش چشماتوکورکنه.»
«موردش پیش نیومد.میومد،مام کمی ازاون دیگرون نداشتیم.شیش انگشتی که نیستیم،داشم.»
«منومچل فرض میکنی؟میخوای بشمرم؟درجاصدموردواسه ت قطارمیکنم.بگم؟»
«دست ازبگم بگم وردار،راست میگی نمونه تعریف کن.»
«یارونیومدکنارهمین میزکنارت ننشست؟قلمشونداددستت؟التماس نکردونگفت«ازخودبالابهم اختیارتام دادن که این لیست حقوقی روبگذارم جلوت واصرارکنم ماهیانه هرچی میخوای اختیارتام داری بنویسی؟نگفت روچشمم،اینجااصلاوابداصداشودرنمیارم.شب توتاریکی میدم بچه هابیارن درخونه دودستی تحویل بدن وبی سروصدابرن دنبال کارشون؟.نگفت شوماهیچ کاری نکن.این میزم که باعنوان نماینده فلان ارگان اینجاست،میگم بچسبونن به میزت.فقط روزی یکی دوساعت روپرونده های زمینای گوشه وکنارشهرکه رومیزم تلنبارشده وازشون سردرنمیارم ونمیتونیم زمیناروپیداکنیم،بهم مشاوره بده،راهنمائیم کن،بایه اشاره هائی بهم بفهمون محل زمیناکجاست.بالائییا فهمیدن توکرم این کاری،سالای آزگارپرونده هاشوخوندی وحفظ کردی وبازدیدمحلی رفتی، تموم زمینای شهروعینهوکف دستت حفظی؟نگفت بهشون گفته م توکاراکه گیرمیکنم تنهاتوکمکم میکنی؟نگفت خب حالام تموم کاراروخودت بکن،منم میشینم وردستت وهرچی بگی مینویسم.هیچ کاردیگه نمیخوادبکنی.نگفت هرکدوم ازاین زمینام چشتوگرفت،یه اشاره کافیه،توبهترین جای شهر،بهترین قطعه شو بادست خودم تقدیمت میکنم؟نگفت تویه سال بارخودت ببند؟نگفت نکنی ازجیبت رفته؟نگفت بیشترهمکارات ازهمین راههابارشونوبستن؟نگفت واسه چی بریم راه دور،همین رفیقای هم مسلکت که طبق طبق حرف قلمبه تحویل من وتومیدن،همه شون این کاره شدن؟نگفت کاری نداره،انگشت هرکدومشون دوست داری بگذار،میرم سراغش وهمه کاره وسرسپرده برنامه هام میکنم ومچشومیگذارم تودستت؟نگفت باهمه شون حرف زدم وشیشدونگ مواقفت شونوگرفته م؟نگفت الانم توبرنامه های مختلف دیگه ازیکی یکی شون داره استفاده میشه،آدم ازهمه جابیخر؟نگفت منتهی ازبالاوبیشترشخص خودم،فقط توروکارسازاین قضیه میدونیم؟»
«بازرفت رومنبرموعظه.چونه گرم که میشه،میشه آسیا،کله موبردی لامصب!»
«مگه نگفتی نمونه تعریف کنم؟تادلت بخوادازاین چشمه هاتوآستینم دارم.همکارنزدیک چن ساله ت که بازنشسته شدوبازم مشاوروچشم وچراغ وزیره،شب شام نیومدخونت مهمونی؟کیفشوباچن کیلوکاغذباخودش نیاوردونگفت ایناتمومش وکالت نامه وقرارداده.قراردادبستن ووکالتنامه گرفتش ازمن، اجراش تواداره باتو،هرچیم گرفتی نوش جونت،صلاح دونستی یه چیزیشم بده من،دوست نداشتیم نده؟ایناروسرشام سبزی پلووماهی سفیدشمال بهت نگفت؟قبول نکردی که.»
«قبول میکردم ومثل همقطارم شرف فروش میشدم؟بعدازیه کاراداری، رئیس اداره وکارشناس حقوقی وثبتی بودن،به جرم دنبال دلالی زمین افتادن،ازبالادستوررسیدتواداره راهشون ندن.دنیاروداشته باشی به این خفت وخواری میارزه؟کمترپخش وپلا بگودیگه.»
«مگه وردزبونت نیست که تموم زندگیتوفدای قلم کردی؟حرف مفت زدن مالیات نداره که.یارو یه کیسه گونی کامل نامه شهدای جنگ صدام یزیدودودستی تقدیمت کردوگفت«توی اهل قلم نباس گشنگی گزکنی. امثال شوماهام شهدای زنده ماهستین.بگذارفیضیم ازشهدانصیب توی شهیدزنده بشه!هرکدوم این نامه هاحداکثریه صفحه ودست خط یه شهیده.واسه توعین آب خوردنه،هرکدومشوتویه چشم همزدن تبدیل به یه داستان کوتاه کوتاه ساده کن.مگه نمیگی اصلاوابداخواب توکله ت نیست؟این کیسه گونی روببرتوخونه ت وشباتاخروسخون داستان نویسی کن.توکرم همین کارائی که.هرنامه که بشه یه داستان کوتاه کوتاه،صدهزارتومن دستخوش واسه ت میگیرم.امروزه صدهزارتومن خیلی پوله.بایه میلیون میتونی ماشین آک آک ازکمپانی بکشی بیرون....»
«دست ازسرم وردارلامصب!میگه میباس مثل این قلم به مزداقلم فروش میشدم!داری کفرمودرمیاری آ!یه کم مواظب پرت پلاگودئیات باش!»
«بخوام نصفشو تعریف کنم،میشه مثنوی هفتادمن کاغذ.یکیشم توکتت نرفت که نرفت.مرغ یه پاداشت وداره.بازنشسته ودربه دردیارونت کردن،تاهنوزم ازرونرفتی.آدمائی مثل توسزاوارمکافات کشیدنن.»
«همقطارای دیگه م که شرف فروشی کردن،کجای دنیاروفتح کردن؟»
«بیشترهمقطارات بارخودشونو بستن ورفتن دنبال عیش وعشرت دنیاوآخرتشون.توهمون آقائی که بودی هستی!آخه بابا،ازکجاش بگم.یاروکه سیبیلشوعینهوسیبیل صمدبهرنگی درآورده بود(میدونست ضعف توچیه،خوب چم وخم تودست آورده بود.)،همون رفیق مجالس بحث وجدل تموم نشدنی وادبیتومیگم.رندروزگارخودشو بازخریدکرد،یه پول قلمبه گرفت ورفت شدپادوی چندتاوکیل.کاراشونو زیربغلش میگذاشت ومیومدروصندلی کنارصندلیت می شست.دایم التماس دعاداشت.به خاطرهم مسلکی وهمکارقبلی بودن،بادست خودت واسه ش چای میاوردی ورومیزجلوش میگذاشتی،دنبال انجام کاراش میدویدی وتسریع میکردی.یادت اومد؟بعدخودش شدوکیل،دفتروکالت گرفت.دربه دیارون که شدی،واسه زن وبچه هات گرفتاری حقوقی پیش اومد.خانومتوفرستادی پیشش.گره کارش توهمون دفترخانه خودش حل وفصل میشد.نه بردونه آورد،باپرروئی تموم گفت«اشتباهی اومدی خانوم!ماوکلاحرف مفت زیادمیزنیم،امایه کلوم مفت حرف نمیزنیم.خاک صمدبهرنگی توسرهرچی نامردآدم فروشیه....»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد