logo





در گستره فرهنگ. (۲)

يکشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۴ - ۲۹ مارس ۲۰۱۵

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
(حافظ)

در بخش نخست گفتيم که جدا انگاری فرهنگ و طبيعت، ريشه ای ديرين در تاريخ انديشه دارد. غربيان از ديرباز، فرهنگ و طبيعت را روياروی يکديگر می پنداشته اند. در فرهنگ های شرقی نيز، جدال عقل و دل، نمادی از اين چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبيعت و کوشش در شناسايی اندازه اهميت هر يک در شکل گيری انسان و جامعه، رشته ای بسيار کهن و داز دامن است. نیز اين پرسش که انسان پديده ای طبيعی ست يا فرهنگی، از ديرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگيز بوده است. انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسيار چشمگير آن پس از سده نوزدهم ميلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. يکی از پرسش های اساسی در آن روزگار اين بود که چه چيزی انسان را در چنين جايگاهی نشانده است که اينگونه آسان برجهان و پديده های آن چيره شده است و همه چيز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و خمش پذير و ابزارگون کرده است؟ پاسخ اين پرسش هميشه؛ "فرهنگ" بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمين برای رويارويی با ريستبومشان است که از راه آموزش و پرورش از نسلی به نسل ديگر سپرده می شود.

پس از پيدايش نگرش برآيشی در گستره آکادميک مدرن، پژوهش هايی در حوزه کردارشناسی و جانورشناسی اين پرسش را دامن زد که اگر برخورد جانوران با زيستبومشان ريشه در الگوهای رفتاری و کرداری غريزی دارد، آيا پرتوی از اين چگونگی را در ساختار و بافتار رفتاری و کرداری انسان نیز می توان يافت؟ هرگونه پاسخی به اين پرسش، واتاب های ژرفی می توانست داشته باشد. اگر پاسخ "آری" می بود، آنگاه پاسخ دهنده بايد می پذيرفت که فرهنگ انسان نيز بازتابی از ساختار غريزی اوست. اما اگر پاسخ "نه"، می بود، انسان بيرون از رده جانوران پنداشته می شد و نگرش برآيشی دربرگيرنده وی نمی توانست باشد. البته پيش تر داروين به بانگ بلند، آشکارا گفته بود که همه ی رفتارها و کردارهای انسان، ازخوردن و خفتن و زادورود کردن گرفته تا کش و قوس های عاطفی و روانی او، همه در راستای کمک به سازگاری و ماندگاری وی در جهان برآمده اند. اما داروين درباره اين نکته که آن همه غريزی هستند يا آموزشی، سخنی بميان نياورده بود.

در سال 1975 ميلادی، ادوارد آزبورن ويلسون، حشره شناس نامدار آمريکايی، کتابی بنام؛ "زيست شناسی اجتماعی: سنتز نوين1" منتشر کرد که جنجال انگيزترين کتاب در زمينه زيست شناسی در سده بيستم ميلادی بود. نکته کانونی ويلسون در آن کتاب اين است که رفتارها و کردارهای اجتماعی همه جانوران برآيندی از برآيش آنان است و برای سازگارتر ساختن زيست آنان در راستای ماندگاری بيشترشان برآمده اند. ويلسون در نگرش خود، حساب انسان را از جانوران ديگر جدا نکرد و در بخش آغازين و پايانی آن کتاب، اهميت پژوهش درباره رفتارها و کردارهای انسان به شيوه روشمندِ جانورشناسان را گوشزد می کند و بر آن است که بررسی های جانور شناسی نشان داده اند که بسياری از رفتارهای گيردارِ انسان مانند؛ خاک و خون پرستی، خويشخوشداری، ايثار، بيگانه ستيزی و رفتارهای زيانمند ِ گروهی، زمينه های برآيشی دارند و دگرگون شدنی نيستند. رفتارها و کردارهای انسان از ديدگاه زيست شناسی اجتماعی، برآيندی از نيازهای او به ماندگاری هستند و در پيوند با نيازهای ريستبوم اش پديد می آيند. يعنی که الگوی کرداری در پی رويارويی ِانسان با زيستبوم اش پديد می آيد تا او را در سازگارتر شدن با آن زيستبوم و ماندگاری بيشتر در آن ياری کند و چون ريستبوم هر زينده، هماره در حال دگرگون شدن است، رفتارها و کردارهای انسان نيز چون جانوران ديگر، ناگريز از پيروی از ويژگی های زيستبومی خويش است.

زيست شناسی اجتماعی و گزاره های آن درباره انسان، موج های گرانی از واکنش های بسيار ستيزه جويانه از سوی بسياری از رفتار پژوهان، رفتار شناسان و جامعه شناسان برانگيخت. برخی ويلسون را گوهر گرا خواندند و پيامدهای ناخوشايند نگرش او را بدو گوشزد کردند. برای نمونه، اين که اگر کردارهای انسان بنيادهای برآيشی دارند و طبيعی هستند، چگونه می توان فردِ بزه کاری را که بفرمان ژن های خود دست به کاری – هرچند ناروا- زده است، مجازات کرد؟ نيز اين که اگر فرهنگ را طبيعی بدانيم و زمينه های حقيقی نابرابری و تهيدستی مردم برخی از کشورها را ناديده بگيريم، آنگاه بدام نژادپرستی می افتيم و ناگزيريم که برخی از نژادها را برتر و بهتر و سازگارتر و ماندگارتر از ديگران بدانيم. ژرفای اين ستيز چنان بود که شماری از ژن پژوهان، فسيل شناسان، و مردم شناسان، گروهی را برای بررسی و مبارزه با گزاره های زيست شناسی اجتماعی برپاکردند تا به خيال خود بازتاب نگرش ويلسون را در گستره آکادميک کاهش دهند.

البته جدال بر سر نگرش ويلسون يک سويه نبود و دانشمندان بزرگی چون نوام چامسکی به پشتيبانی از آن سخن گفتند. چامسکی که دانشمندی نامدار در گستره زبان شناسی ست، در اين باره نوشت که؛ "اگر دگرخواهانِ راديکال خواستارِ جهانی بهترند، نخست بايد پنداره ای از ذاتِ پايدارِ انسان در ذهن خود داشته باشند، تا بتوانند در راستای رسيدن به جهانی که دمساز با آن ذاتِ است، مبارزه کنند. "جهانِ بهتر هنگامی معنا خواهد داشت که بدانيم که چرا به چيزی ارزش می گذاريم. يعنی که بدانيم که آنچه را "بهتر"، می پنداريم، از چه رو و برای چيست؟" چامسکی همچنين برآن بود که دشمنان ويلسون درباره ذات گرايی او بزرگ نمايی کرده اند. ويلسون خود نوشته بود که آنچه در زيست شناسی حقيقت دارد، نبايد زمينه ی گرفت و دادِ ما با ديگران و يا بنيادِ برنامه ريزهای دولت باشد. کار زيست شناس، برهنه کردن حقيقت است، چه زشت و چه زيبا.

ادوارد ويلسون در پی جنجالی که بر سر کتاب زيست شناسی اجتماعی درگرفت، در سال 1978 کتاب ديگری بنام؛ "درباره طبيعت انسان2" منتشر کرد. وی در اين کتاب که چون کتاب پيشينِ او جنجالی شد، به بررسی ويژگی های رفتاری انسان و جامعه انسانی از چشم اندازِ برآيشی پرداخت. فشرده سخن ويلسون در اين کتاب اين است که رفتارها، کردارها و ويژگی های فرهنگی انسان را نمی توان بی چشمداشت به تاريخ برآيشی وی شناسايی کرد. تن و جان انسان و شيوه کارکردن آن در رويارويی با زيستبوم ويژه ای شکل می گيرد و الگوهای رفتاری و کرداری ويژه ای را پديد می آورد که به مجموعه آن ها فرهنگ می گويند. پس فرهنگ، در چارچوبِ مثلثِ انسان، برآيش و زيستبوم شکل می گيرد و معنا پذير است. وی برآن است که کوشش های فلسفی و جامعه شناسيکی که فرهنگ را مفهوم مجردی می پندارند و زمينه های برآيشی و زيستبومی آن را ناديده می انگارند، به فرهنگ نگاهی افسانه ای- دينی دارند.

امروزه نگرش ادوارد ويلسون، بخشی از گستره بزرگتری بنام، "برآيش شناسی اجتماعی" است که دربرگيرنده روانشناسی برآيشی، رفتار شناسی برآيشی، زيستبوم شناسی و روانپزشکی برآيشی می باشد. از چشم اندازِ اين گستره، فرهنگ با همه گوناگونی و پيچيدگی اش، خود برآیندی از طبيعت انسان است. گرايش های فرهنگی مانند، آئين، اخلاق، ايثار، خاک و خون پرستی، رده بندی مردم، نقش زن و مرد، ارجگذاری فلسفه و ادبيات و هنر، نيک و بد، نیز همه تراوه هايی از طبيعت انسان هستند که شيوه پيدايش و دگرگونی آن ها در هر سرزمين، اين توهم را برای ما پديد می آورد که اين گرايش های رفتاری و کرداری، هيچ پيوندِ يکراستی با ساختار ژنتيک ما ندارند. اما راست آن است که فرهنگ، شيوه چگونه زيستن انسان برروی زمين است و آنچه فرهنگی را از فرهنگِ ديگری جدا می کند، ويژگی های کاربردی آن است. برای نمونه، فرهنگ مردمان بيابان زی، فرهنگ سازگاری با کوير و گرما و کم آبی ست. اخلاق در چنان فرهنگی در راستای نکوداری آب و انباردن آن و کشت و کار زمانمند و صرفه جويی و گرما گريزی و آموختنِ فوت و فن کندن چاه و قنات و پروردن گياهان و ميوه های آبدار است. زيبايی نيز در چنان فرهنگی با همين ارزش های فرهنگی سروکار دارد. ببينيد در زبان فارسی که زبان مردم سرزمين های نيمه خشک است، واژه "آب"، پيشوند و پسوند چه تصاوير شاعرانه ای شده است؛ آبان، آباد، آبوار، آبناک، آبگون، آبستن،آبرو، آبسال، آبگينه، آبنوس، آبی، آب و رنگ، خوشاب، گلاب، سراب و ... اين همه برای آن است که آب، در فرهنگ کويری اين زبان، نماد تراوت و تازگی و پاکی و رويش و شادابی ست و همين که کسی بگويد؛ کبوتر تشنه از گلوی چشمه آب می خورد، بسيارانی آن را شعر خواهند پنداشت. ديگران نيز خواهند پذيرفت که اين جمله به شعر نزديک است.

واروی اين چگونگی را در فرهنگ اسکيموها می توان يافت. در آن فرهنگ که بر روی برف و يخ شکل گرفته است، ماندگاری در گروی دورماندن از سرما و خيسی و زيان های پيايند آن است. اگر فردوس بيابان زيان، سرزمينی آبسال و سرسبز و خُنک، با نهرهايی روان و چشمه هايی پُرفوّران است، بهشت اسکيموها جايی گرم و خشک است که در ميان ميدانی از آتش با شعله های سربه فلک کشيده که روز و شب بسوی آسمان زبانه می کشند و تاريکای جهان را روشن می دارند. اين همان پنداره ای ست که بيابان زيان از دوزخ دارند. پرت نشويم.

اگر فرهنگ انسان ريشه در ذات برآيشی وی دارد، پس چگونه است که او نه چون چارپايان، زندگی گروهی و
گله ای دارد و نه جايگاه وی در جامعه را زورِبازوی او تعيين می کند؟ چرا انسان با کاربردِ زبان به قراردادهای گوناگون اجتماعی و قانون و تشريفات و اخلاق و ادبيات و هنر دست يافته است؟ تعارف کردنِ خوراک و نوشاک به ديگران در جهان جانوری چه معنايی دارد؟ آرايش و ويرايش و پيرايش و ستايش را چگونه می توان از چشم انداز فرهنگ طبيعی توجيه کرد؟ جهان جانوری چگونه به درک زيبايی و لذت بردن از آن می رسد؟ اگر همه کشش ها و کوشش های انسان در راستای سازگاری و ماندگاری اوست، پس چگونه است که برخی گهگاه از اين هدف سر باز می زنند و خودکشی می کنند. خدا، عشق، شعر، موسيقی، سوز و ساز، هجران، گذشت، مهربانی، روان گردانی، قهر و آشتی و گفتمان هايی از اين دست را چگونه می توان در بيرون از چارچوب فرهنگ انسان مختار توجيه کرد؟ چه می گويی؟

پاسخ برآيش شناسان به همه آن پرسش ها اين است که فرهنگ تراوه ای برآيشی و فرهنگمندی، توانی سازگارانه در راستای ماندگاری بيشتر در جهان است. فرهنگ، دستگاهی برای آسان کردن زندگی انسان اجتماعی ست. اين دستگاه، زمانی پديد آمده است که انسان برای ماندگاری در جهان نياز به همکاری برای شکار و جدال با جانوران درنده و تنومند ديگر داشته است. برآيش فرهنگ، در گروی توانايی های مغزی بزرگی مانند، حافظه، ذهن و زبان است. تا زمانی که زمينه های زيستی اين سه در مغز انسان نبود، از فرهنگ و برآيندهای آن نيز خبری نبود. همچنان که امروز چون جانوران ديگر ذهن و زبان و حافظه ندارند، همگی همانگونه می زيند که پيشينيان آن ها در ده هزار سال يا صد هزار سال يا يک مليون سال پيش.

همه آئين ها و راه ها و رسم های گوناگون فرهنگی که جامعه شناسان آن ها را به فرهنگ نسبت می دهند، برآيندی از شاخه های الگوهای برآيشی چندی هستند که نزديک به بيش از 70 ميليون سال پيش در دوران يخبندان پلیستوسين3 شکل گرفته اند. اکنون که سازگاری و ماندگاری انسان برروی زمين در گروی کارکردِ اين الگوهاست، هريک به کردارِ پايدار برآيشی روگردانده است و در ژرفای ژنتيک انسان جا گرفته است. نمونه اين چگونگی، حس درونی زنانگی و مردانگی و پنداره آن در ذهن انسان است. مردان و زنانی که خود را در تنی ناسازگار می پندارند، يعنی زنی که می پندارد که مرد است و به خطا در تن مردی زندگی می کند، خوب می داند که فرهنگ و آموزش و پرورش، نه تنها نتوانسته است به او بقبولاند که زن است، بلکه از همان اوان کودکی که لباس پسرانه برتن او کرده اند، در می يافته است که اشتباهی رُخ داده است و کسی آن را در نيافته است. اين چگونگی، بخشی از داده های طبيعی انسان است که آموزش و پرورش و فشارهای فرهنگی و اجتماعی هيچ سودی در دگرگون کردن آن ندارند. واروی اين چگونگی نيز، کوشش در بار آوردن کودکان به گونه ای ست که يا چيزی از فهرست الگوهای رفتاری و کرداری برآيشی آنان برداشته شود و يا چيزی بدان فهرست افزوده شود. نمونه اين چگونگی، کوشش در پيش گيری از درگيریِ آتش عشق ميان سروران و بردگان، مسلمانان و کافران، فرزندان ارباب و رعيت و يا برهمنان و آلودگان است. نمونه ديگر، چله نشينی برای سرکوب کردن آتش هوا و هوس و شهوت با چله نشينی و بی خوابی و گرسنگی و رياضت کشی جانکاه است که هيچ پايانداد سودمندی ندارد. در ادبيات فارسی، داستان شيخ صنعان، نمادی از پيروزی کردارهای پايدارِ برآيشی4برسنت های طبيعت ستيز است.

نگرش برآيشی به فرهنگ، بازتابی از گسترش دانش ژنتيک در چند دهه گذشته است. پژوهش های چندی در آن گستره نشان داده اند که هر ژن، استراتژی ويژه خود را برای ماندگاری دارد. يکی از نمايه های اين استراتژی، حسابگری برای سازگاری با زيستبوم و ماندگاری در آن است. کار ژن ها ماندن در جهان و گذر کردن از نسلی به نسل ديگر است. از چشم انداز ژنتيک، تنِ آدمی ابزاری برای پرورش و سپارش ِ ژن های او از اکنون به آينده است. از اين رهگذر، هر نسلِ هر زينده، حلقه ای از زنجيره نژادی ست که گذشته را به آينده پيوند می دهد. حسابگری ژنتيک، يعنی اين که اگر بتوان در هنگام خطر، ژن های فرسوده زنی 50 ساله را فدای دختر 5 ساله او کرد، اين چگونگی گامی درست در راستای ماندگاری بيشتر ژن هايی ست که رو به آينده دارند وهنوز فرصت باروری نداشته اند. چنين است که مادر آن دختر، در هنگامِ خطر، آماده جانسپاری در راه نجات دختر خود می شود. اين چگونگی هميشه آنی رخ می دهد و هيچ نيازی به انديشيدن و درنگ ندارد. اين استراتژی ژنتيک که در همه جانوران ديده می شود، زمينه ساز کردار پايداری برآيشی ويژه ای در انسان است که "از خود گذشتن"، خوانده می شود. همين يک استراتژی ژنتيک، سرچشمه بسياری از کردارهای نيکوی انسانی مانند؛ گذشت، همدلی، همکاری، همراهی، پرستاری از کودکان و شهادت است. در جهانی که رقابت برای سازه های کمياب سازندگی5، يعنی هرآنچه جانوران برای ماندگاری نياز دارند، بسيار توانفرساست، توانايی همکاری و همدستی و هماهنگی در کاری مانند شکار و يا کشاورزی و دامداری، توانايی انسان را برای بدست آوردن خوراک و نوشاک و پوشاک و هرآنچه برای ماندگاری مورد نياز است، چند برابرمی کند. استراتژی ژنتيک از خود گذشتن، يکی از پايه های طبيعی اخلاق برآیشی ست.

از چشم اندازِ نگرش برآيشی، مجموعه استراتژی های ژنتيک در ژرفساخت نهادِ انسان، بنيادهای طبيعی رفتارها وکردارهای فرهنگی هستند. هر يک از اين استراتژی های در گذار از هزاره های پُر خيزوخوابِ تاريخ برآيشی انسان، با سودِ آشکار و پنهانی که برای سازگاری و ماندگاری او داشته اند، سبب شده اند که دارندگانِ آن ها اندک، اندک بر ديگران در بهزيستی و ديرميری پيشی بگيرند. برای نمونه، آنان که دارای ژن ايثارگری هستند که همکاری و همياری و همراهی را ميدان می دهد، دسترسی بهتر به خوراک و نوشاک داشته اند و زندگی درازتری از خودخواهان و تکروان و خود شيفتگان داشته اند. اين چگونگی سبب شده است که نسل آنان نابود شود و تنها نسل گروه نخست بر روی زمين بمانند. اين چگونگی را درباره زبان، ادبيات، موسيقی، دين، شوخی، خشم، خشونت، ترفندمندی و هرآنچه اجتماعی و فرهنگی پنداشته می شوند، می توان گفت. البته هريک از اين پديده ها در هر سرزمين ويژگی های بومی خود را دارد که از اهميت چندانی برخوردار نيست. آنچه مهم است اين است که همه مردم دنيا در همه سرزمين ها، برای نمونه، شوخ طبعی را خوش می دارند، اگرچه هرآنچه در جايی شوخی انگاشته می شود، می تواند در جای ديگر جدی پنداشته شود.

نگرش نوام چامسکی به زبان در دهه ميانی سده بيستم ميلادی و پرداختن وی به ساختار دستوری و پيوند آن با بنيادهای طبيعی در مغز انسان، گام بزرگی در فرهنگ شناسی برآيشی بود. نخستين کتاب چامسکی با نام؛ "ساختار منطقی تئوری زبان" در سال 1955 منتشر شد. اگرچه درآن زمان هنوز زمينه های زيستی زبان در مغز انسان شناسايی نشده بود، اما چامسکی دريافته بود که آسانی فراگيری زبان در ميان همه گروه های انسانی، نشان از زمينه طبيعی دارد و از نسلی به نسل ديگر سپرده می شود. از اينرو، چامسکی برای نخستين بار نوشت که همه مردم ساختار زبانی همگونی فارغ از تفاوت های فرهنگی و اجتماعی دارند. اين نگرش درست روياروی تئوری پذيرفته شده زبان در آن زمان بود که زبان را آموختنی و فرهنگی و اجتماعی می پنداشت.6

اگر در کنار نوزاد انسان، نوزادِ گربه ای را نيز بزرگ کنيم، نوزاد انسان اندک، اندک زبان باز می کند و سخن می گويد، اما نوزاد گربه نه. اين ساده ترين آزمايش برای راست آزمايی تئوری چامسکی ست که زبان را دارای زمينه ای طبيعی می انگارد. وی برآن بود که درمغز انسان، چيزی بنام، " دستگاه فراگيری زبان" (Language Acquisition Device)، وجود دارد که آموزش زبان را آسان می کند. اين دستگاه دستور زبان پايه را که چامسکی آن را دستور جهانی می خواند، در خود دارد.

تئوری چامسکی درباره زبان، راهگشای پرداختن به ديگر زمينه های زيستی فرهنگ از چشم انداز برآيشی شد. از آن پس بررسی درباره موضوعاتی که تا پيش از آن نامناسب پنداشته می شدند، به گستره پژوهش های روانشناسی برآيشی کشيده شدند. موضوعاتی چون؛ تفاوت های ميان زن و مرد، خشونت، هوش، عشق و .... پيش تر، بررسی وپژوهش درباره اين مفاهيم به دو دليل ناشايسته پنداشته می شد. نخست بهره برداری های سياسی حکومت های فاشيست از برخی از انديشه های برآيش شناسی و ديگر اخلاق ليبرالِ حاکم بر روزگار ما در اروپا. حکومت های فاشيست گذشته مانند نازيست ها ، با کژبرداری از تئوری داروين به روايتِ هربرت اسپنسر، برآيش هستی را که روندی افقی و ناارزشداورانه است، خطی عمودی پنداشته بودند تا با نگرش تبعيض گرايانه آنان همخوان باشد. از اينرو، آنان برايش هستی را "تکامل هستی"، انگاشتند جانوران را در رده بندی نردبانی که انسان سفید پوست آلمانی در بالاترين پله ی آن نشسته بود و رنگين پوستان و سياهان را نژادهای فرودست تری از خود می پنداشت.

نکته ديگر آنکه چون نگرش سياسی حاکم بر هر زمان، نهادهای دين، دانش، ادبيات و هنر را ابزارِ تاييد خود می خواهد، شيوه کارکرد ِ اين نهادها هماره با گيرها و گرفتاری های زيادی روبروست. از ميان اين همه، آزمايش ها و پژوهش های دانشی که در پی برهنه کردن حقيقتِ پديدارهای جهان هستند و تن به تور ايدئولوژی و اخلاق حاکم بر زمان نمی دهند، به ناگزير هميشه در تيررس پاسداران خود- گماشته فرهنگ حاکم بر زمانه هستند. اين فرهنگ در روزگار ما فرهنگ ليبرال غربی ست که برخی از گزاره های آرمانی خود را پذيره های پرسش ناپذير حقيقت می پندارد. روزگاری سردمداران کليسا در برابر دانشمندانی چون گاليله و داروين می ايستادند و با جُستاوردهای آنان مبارزه می کردند. اکنون اربابان رسانه های غربی خود را پاسداران
اخلاق ليبرال می دانند و بازتاب پژوهش های علمی را مُهرِتاييدِ پذيره های نگره های خود می خواهند. اين گونه است که
امروزه در حوزه های آکادميک غربی، در بررسی زمينه تفاوت های ميان زن و مرد، تنها به سازه های فرهنگی و اجتماعی بسنده می کنند. نيز آنکه گفتن و يا نوشتنِ اين سخن که خشونت بخشی از ساختار کرداری انسان است و کاربردِ بجای آن ماندگاری بشتر انسان برروی زمين را سبب می شود، گره بر ابروی اخلاق گرايان ليبرال می اندازد.

دنبــــاله دارد.

============================================

1. Wilson, E. O., (1975), Sociobiology: A New Synthesis. Cambridge, MA: Harvard University Press.
2. Wilson, E.O., (1979), On Human Nature, Cambridge, MA: Harvard University Press.
3. .دوران يخبندان پلیستوسين نزديک به دو ميليون سال پيش آغاز شد و تا دوازده هزار سال پيش دنباله داشت
4. Evolutionary Stable Strategy.
5. Scarce Resources.
6. Skinner, B.F. (1957). Verbal Behavior. Acton, MA: Copley Publishing Group. http://www.behavior.org/resources/595.pdf

در گستره فرهنگ:(بخش نخست)





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد