نشسته ام ومی خواهم تورا مجسم کنم، می خواهم بدانم باید به عزای چه کسی بنشینم. دلم برای که قراراست تنگ شود می دانی ما یک بار دیگر اینکار را کرده ایم. آن روز که گیلزاد رفت در متن تنها نوحه ای که درمراسم عزایش پخش می شد« ببارای ابر بهار، با دلم گریه کن خون ببار» او راباخنده هایش، شیطنتها وبدخلقی هایش، مهربانیهایش دیدیم، دلمان برایش تنگ شد.
حالا می خواهم پالتویی را که امان برایت خریده بود و باغرور می گفت حتماً برازندۀ توست برتنت کنم و تو دراتاق بالا و پایین بروی ژست بگیری، چه می دانم سر به سر پیروزان بگذاری که فقط کاپشن کوتاهی نصیبش شده ولی در می روی از مقابل چشمانم محو می شوی، از زیر دستم لیز می خوری، نمی مانی. می خواهم بلند شوم وبروم سرکارم می گویم حالا که نمی شناسمت حالا که تو هم نمی خواهی آشنا شویم. غصه ات را هم نمی خورم اما مغزم پراست از «ببار ای ابر بهار» و سرودۀ عطا که با آن در می آمیزد« چنین مجنون ِ مجنون، چنین از خویش بیرون» برمی گردم و شروع می کنم به ورق زدن آلبوم ها، به آن روزها که از هر مراسمی برایمان عکس می فرستادند، تولدها،عروسی ها،بدنیا آمدن بچه ها، برمی گردم به آن روز ها که شهر زاد قصه گویم زری همه اتفاقات را یا می نوشت و یا تگرافی پای تلفن می گفت و بعد عکسهایش بدستم می رسید که ساعتها از همۀ زوایا نگاهش می کردم.
پیدایت کردم توی چمخاله، پای پله ها کنار شعله وامان وبهاران. بیشتر خاطراتی که درذهن دارم در غیبتم رخ داده ولی آنوقتها آنقدررد ِتک تکتان را می زدم، آنقدر حسرت با شما بودن را داشتم که دیگر یادم رفته کی با شما بوده ام وکی راهمان جدا شده. آز آن روزهاحرف می زنم که حتی به سنگ وکلوخ چمخاله هم حسودیم می شد. از زبان«زری» می شنیدم که چطور از تهران حرکت می کنند می رسند پیش بابا و مامان آنها را سوار می کنند می روند چمخاله، خانه روبراه می شود و بعد به تفصیل می گفت که هر کدام کی می رسند، به امان که می رسید آبش را زیاد می کرد آخراواز همه دیرتر می آمدو از همه زودتر برمی گشت. ولی برای زری آمدن شما جشنی بود. به مغزم فشار می آورم می خواهم قصۀ تورا ازوسط آنهمه ما جرا بیرون بکشم. نگرانی زری را از پشت سیم تلفن دوباره حس کنم که از حساسیت تو به نیش زنبور می گفت و همه جای اوشیان را پر از زنبور های زهری می رید ومن هر بار که زنبور نیشم زدودستم باد کرد به یاد شباهت خودم با تو افتادم. بعد ها آن دوره که آرزو می کردم در جمعتان باشم گذشت، آن دوره که دلم می خواست حتماً بیادم باشید و از دیدن عکس ها و فیلم هاتان به گریه می افتادم گذشت. می دانستم نسل سومی ها اصلاً مرا نمی شناسند. زیاد هم برایم مهم نبود. بچه های خودم هم دیگر با آنجا آشنا نبودند حالا از اینکه هستید و همدیگر را دارید شاد می شدم. باز هم همان اشتیاق به حرفهای زری گوش می سپردم که از درس ومدرسه تان، خانه جدیدتان وباغ با صفاتان حرف می زد از حظ کردن گفتنهایش حظ می کردم. حتی رفتن پدر ومادر را آنچنان که باید حس نکردم. شما قرار بود همیشه باشید نگران نا آشنا بودن با شما نبودم. ما یک عمر وقت داشتیم. به خود می گفتیم وقتی برگشتیم بسرعت دوست می شویم. پولاد والبرز را می سپارم دستتان تهران فرزان وکامران انزلی بردیا و چابکسر تو وپیروزان و شما آنها را با قوانین بازی آشنا می کنید. من هم می آیم و آنچنان قاطی تان می شوم که بسرعت از یاد می برید چند سالی نبوده ام و بعد در یک روز گرم تابستانی – گرم ترین تابستانی که در تبعید تجربه کرده بودم – خبر رسید زری رفت. حتی فرصت خدا حافظی هم دست نداد. گزارشها نا تمام ماند. از تلفن بدم آمد در دلم با ایران قهر کردم. ایرانم از دست رفت. با هر که حرف می زدم او نمی شد. به دنیایی که با او ساخته بودم عادت داشتم. همه تان داشتید بی رنگ می شدید دیگر نمی دانستم کجا جمع می شوید، چه می خورید. چه کسی می آید و کی می رود. گرمای جمعتان دیگرگرمم نمی کرد ایرانم دیگر از بو و طعم و رنگ تهی شد، تبدیل شد به آدمهایی که صدایشان را پای تلفن می شنیدم. دیگر هر جای ناشناسی که می دیدم مرا به یاد یک خاطره قدیمی نمی انداخت. همچنان می دانستم هستید سالمید، درس می خوانید
و ... ولی سرنوشت ِ بنفشه آفریقاییهای بهاران، تی شرتهایی که پیروزان می خواست برای اعضای تیمش بخرد و هزاران اتفاق دیگر را نفهمیدم چه شد. با مهناز مرتب حرف می زدم. مسافرین ایران می آمدند ومی رفتند ولی فیلم قطعه قطعه بود، کامل نمی شد، می لغزید، صدایش می رفت تا امان و شعله آمدند پیش ما، اولش به گذشته گذشت. دوره کردن خاطراتی که از بس واگویه شده بودند، ازبس جلایشان داده بودم، غبارشان را گرفته بودم که دیگر هیچ کس نمی توانست بدزددش و درهیچ تصادفی از بین نمی رفت. همیشه هست، هر وقت بخواهی می روی سراغش و ساعتها نگاهش می کنی و شاد می شوی از اینکه شانس داشتنش را داشته ای. بعدش رسیدیم به سالهایی که در آن مسیر زندگیمان از هم جدا شد. اینجا بود که سرو کلۀ شما از آنسو و مال پولاد والبرز از این طرف پیدا شد. هر چه بیشتر از تو می گفت بیشتر شبیه پولاد می شدی. از خواب ِ صبحت بگیر برس به فراری بودنت از درس و مدرسه، علاقه ات به موسیقی و دست به عاشق شدنت انگار، خودش بودی و هر دو حظ می کردیم از این همه شباهت. انگار داشتیم دوباره با بچه هامان آشنا می شدیم. فیلمی که به همت محمد گرفته شده بود با هم دیدیم. خانه تان دوباره جان گرفت زنده شد. هشدار پشت در اتاقت، چای درست کردنت، بساط کباب براه انداختن سگهایتان، باغ با صفاتان دلم روشن شد. همه چیز سر جای خودش بود. بعد از رفتنشان دوباره بعد از مدتها دلم برای ایران تنگ شد. دلم خواست آنجا باشم. با شما ببینم تخم گلها به ثمر نشسته، بیایم توی مغازه ات و بعد از دواستکان چای بزنم بیرون و درکوچه پس کوچه های آنجا دنبال جای پای خودم بگردم. خیلی مهم بود آخر حالا ما دوباره به لطف تو در لنگرود آدرس داشتیم.«گالری چای آتبین» را همانروز که بدستم رسید زدم توی آشپزخانه و برای همه پز دادم.
و حالا تو رفته ای پس از سه هفته بیم وامید رفتی و سرم پر است از مرثیه« چنین مجنون ِ مجنون چنین از خویش بیرون» سعی می کنم تو را در آینۀ پولاد که اینقدرشبیهت هست ببینم بغلش می کنم می گویم« آتبین رفت می دانی».
یکشنبه هفدهم می 2009 آلمان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد