logo





زنان تن فروش،سوختگان انقلاب

من شاهد آتش زدن و آتش سوزی "شهر نو"بودم.(یک روایت واقعی)

يکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۸ فوريه ۲۰۱۵

حمید حمیدی



1-در خیابان گرگان که ساکن بودیم،دوستی داشتم به نام "داریوش" که بعد از دوران پایان متوسطه،من رشته ریاضی را انتخاب نمودم،و او به هنرستان صنعتی رفت.حتی بعد از اینکه از آن محله به سه راه ارامنه جابجا شدیم،فرصت های پیش می آمد که با دو دوست دیگر،یکدیگر را ملاقات نمائیم.این دیدارهای نامنظم ادامه داشت.از ویژگی های داریوش،علاقه مندیش به دختران بود،خیلی دوست داشت که با دختران مختلف دوستی داشته باشد.در سال تحصیلی 55-56 من به عنوان دانشجو پذیرفته شدم و داریوش هنوز در هنرستان مشغول بود.او و خانواده اش به کرج اثاث کشی کردند.در اولین هفته های شروع کلاسهای درس بود که در زمان استراحت در بین دو کلاس،داریوش را در کانتین دیدم.بعد از احوالپرسی فراوان،از من خواست که اگر ممکن است با هم باشیم.من نیز چون یک کلاس درس دیگر داشتم،از او خواستم تا در کانتین منتظر بماند تا بعد از پایان کلاس باهم به بیرون برویم.فقط از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است که او این چنین نگران و مضطرب است؟او گفت:ماجرا مفصل است.فقط همین را بگویم که مدتهاست عاشق و شیفته یک روسپی شده ام.صدای زنگ آغاز کلاس،با سکوت و نگاه ممتد من به او همراه بود.به سمت کلاس رفتم.



2-هر چه سعی کردم تا پایان کلاس دوام بیاورم,موفق نشدم و چون در نیم ساعت آخر به رفع اشکال با استاد مربوطه سپری میشد،از او که نامش دکتر بصاری(ایشان به دلیل باور به دیانت بهائی بعد از انقلاب پاکسازی شد و به همراه خیل ایرانیان ترک وطن نمود.) بود و استاد اقتصاد خرد در آن ترم،اجازه خواستم و استاد نیز موافقت کرد.با سرعت به سمت کانتین رفتم.داریوش مشغول نوشیدن چای و کشیدن سیگار بود.من نیز خواستم سیگاری روشن کنم و چائی بنوشم،که با تاکید داریوش،کانتین را ترک کردیم و راهی خیابان شدیم.داریوش پیشنهاد داد در یک کافه ای برویم و ضمن نوشیدن آبجو با یکدیگر گپ بزنیم.آن روز او با ماشین ب-ام-و پدرش بود.پس از مدتی رانندگی در مقابل یک کافه دنج پارک کرد و به درون کافه که صاحب آن از هم میهنان ارامنه بود،وارد شدیم و داریوش که ظاهرأ از قبل با "مسیو" آشنائی داشت و مشتری وی بود،سفارش دو آبجو شمس و مقداری مخلفات داد.پائیز بود و وزش باد خنک از لابلای شاخه های چناران تهران به همراه آغاز سال تحصیلی،تردد در خیابانها را بیشتر کرده بود.سیگاری آتش زدم و در حالیکه نگاهم به بیرون کافه بود رو به داریوش نمودم و به او گفتم:میشنوم.بگو،باز چه دسته گلی به آب دادی؟
داریوش پکی به سیگارش زد و گفت:الان از اول ماجرا را نمی توانم توضیح دهم.فقط آمده ام اینجا که تو را با خود به جائی ببرم که با "نگین" و "دکتر فساریان" بیشتر آشنا شوی.پرسیدم:نگین کیه؟ دکتر فس... ،داریوش صحبت را قطع کرد و ادامه داد:نگین همان تن فروشی است که عاشق یکدیگر شده ایم،و در هفته دو روز توسط تنها پسر دکتر،با ضمانت از قلعه (شهر نو) و از صاحبانش تحویل گرفته میشود و در زمان تعیین شده او را باز می گرداند. و هم چنان ادامه داد:در آخرین دیداری که با نگین داشتم،او گفته که به دکتر و پسرش گفته که برادری دارد،و یگانه جائی که میتواند با برادرش دیدار نماید،خانه آنهاست.پسر دکتر از نگین پرسیده بود:یعنی برادر شما میداند که تن فروشی می کنید؟که نگین در پاسخ گفته بود که به برادرش(داریوش)گفته که خدمات دکتر را انجام میدهد و چون پسر آقای دکتر این دو روز را با پدرش سپری می کند،وقت بیشتری دارم تا برادرم را ببینم.این موضوع پس از مدتها که آرام آرام توسط نگین برای آنها جا افتاده بود،مورد توافق قرار گرفته بود و به همین دلیل داریوش دوست داشت که در اولین دیدار،حتمأ یک نفر به همراه او باشد. به سمت خیابان حقوقی حرکت کردیم و پس از یکساعت داریوش ماشین را پارک نمود و با بیان شماره 30 همین جاست به سمت ساختمان بزرگی که با یک درب چوبی بزرگ مشخص بود حرکت کرد.قرار بود من در ماشین باشم تا اگر موقعیت بود و شرایط مناسب،من نیز به داخ ساختمان بروم.داریوش دست خود را بر روی اف اف گذاشت و پس از کمتر از یک دقیقه،زنی زیبا رو که هیچ شباهتی به تکیدگی و چهره مغموم تن فروشان نداشت،در مقابل ذرب ظاهر شد و او و داریوش همدیگر رو خیلی کوتاه درآغوش گرفتند و بوسیدند.درب خانه بسته شد،و چشمان من در انتظار باز شدن ،به درب خانه شماره 30 خیره ماند.(ادامه میدهم)حمید 3-حدود نیم ساعت منتظر بودم که متوجه پارک اتوموبیلی در جلوی اتوموبیل داریوش شدم.مردی میانه سال و بسیار شیک پوش با پسری تقریبأ 30-35 ساله پس از پیاده شدند از اتوموبیل به سمت همان خانه حرکت کردند.کلید به در انداختند و وارد خانه شدند.ده دقیقه بعد درب باز شد و داریوش از خانه بیرون آمد. بشاش و خوشحال بود.سیگاری آتش زد و درب سمت راننده را باز کرد و با اشاره به من گفت:بیا ردیف شد.پرسیدم:چی ردیف شد؟
همانطوز که پکی به سیگار میزد،گفت:آنها من را(داریوش) به عنوان برادر نگین و تو را نیز از دوستان من که زحمت آوردن من را با اتوموبیل خودت کشیدی،به شام دعوت کردند.داریوش میدانست که شب را نمی تواند در آن خانه سپری کند،نگین برای آقای دکتر بود،و داریوش هم برادر خدمتکار آقای دکتر.
پیاده شدم و به سمت خانه حرکت کردیم.داریوش با فشار دادن بر روی زنگ اف اف آمدنمان را خبر میداد.بر خلاف اولین بار صدائی از آن سوی اف اف ما را به درون خانه دعوت نمود.با ورود به خانه دچار نوعی سرگیجه شده بودم. به هر طرف نگاه میکردم عتیقه بود و عتیقه.نگین به بدرقه ما آمده بود،با من دست داد و همانطوری که با او مشغول آشتائی و احوالپرسی بوم،صورت زیبا و شفاف آن مانند نوری در چشمانم قرار گرفت.تا کنون زنی اینچنین زیبا ندیده بودم.بسیارآراسته و با پیراهنی بسیار شیک و با یک روفرشی زیبا ما را برای نشستن بر روی مبل هدایت نمود.در همین حال اشاره ای داشت که آقا(دکتر) و آقا داوود(پسر آقای دکتر) همین حالا به پائین می آیند.از ما در باره نوع نوشیدنی پرسید و من که در آن هوای پائیزی و این همه ماجرا،تنها یک چای داغ آرامم میکرد،تفاضای چای نمودم.داریوش از قهوه هائی خواست که ظاهرأ دست ساخت نگین بود.طولی نکشید آقای دکتر و آقا داوود وارد شدند و ما نیز به احترام آنها به پا خواستیم و داوود،داریوش را به عنوان برادر نگین به پدرش معرفی نمود و داریوش نیز من را به عنوان صمیمی ترین دوست که همواره زحمت هایش به گردن من است به آنها معرفی نمود.در همین حال نگین در حالیکه قادر به پنهان نمودن خوشحالی خود نبود، با سینی چای و قهوه وارد شد و پس از اینکه برای آقا و داوود نوشیدنی آنها را جلویشان گذاشت،به سمت داریوش رفت و قهوه سفارشی او را نیز بر سر میز گذاشت و به سمت من که روبروی آقا و داوود نشسته بودم حرکت کرد.ضمن جلو آوردن سینی به جلو،چشمکی به رضایت زد و از من برای زحماتی که برای داریوش کشیدم،تشکر نمود.
مشغول صحبت از همه چیز و همه جا بودیم.صدای زنگ اف اف با برخاستن داوود و اشاره به اینکه غذا را آورده اند همراه بود.آن شب شام را دستجمعی خوردیم و دیر وقت از آن خانه به سمت کرج حرکت کردیم.
این دیدارها هر ماه یکبار برای داریوش و نگین تکرار می شد و من نیز اگر فرصتی میداشتم در دیدار آنها حضور داشتم.
یکسال بعد.......
4- با وام و کمک هزینه دانشجوئی که به اتفاق دوست دیگری دریافت کرده بودیم.یک ماشین ژیان سبز مدل سال 54 به قیمت 12 هزار تومان خریدم.
سال 57 سال تشدید حرکات و اعتراضات دانشجوئی بود.درس و کلاس که نیمه کاره شده بود به تعطیلی کامل منجر شد و کار من و دوستانم هر روز از صبح تاشب،حضور در جلوی دانشگاه تهران و شرکت در تظاهرات و راه پیمائی ها بود.
سال 57 سال انقلاب بود . سالی که انبوه مردم بین گذشته و حال و آینده شان گم شده بودند وبه دلیل فقدان آگاهی اجتماعی،نا دانسته آینده خود را،"خود زنی" می کردند .مردم مانند کسانی شده بودند که با دست و پای رنجیر شده ،همچون سیلی بنیان کن روز به روز بیشتربه جلومی آمد وگاه برای جانباختگانش بر سر خود می کوبید. .گروهی از بیم آینده به گذ شته پناه می بردند،گروهی از بیم گذشته نگاه به آینده داشتند و گروهی نیز از بیم گذشته هیچ امیدی به آینده نداشتند."هویت"نا داشته علیرغم هم زبانی در ظاهر در بطن ماجرا بیشتر و بیشتر تخریب می گردید.گروهی که از بیم گذشته نگاه به آینده داشت،نمی دانست و یا نمی خواست بداند تمامی کسانی که در " شهر نو"،ناچار به تن فروشی هستند،انسانهائی آسیب دیده هستند که معلول همان "بیم" گذشته هستند.نمی توانستند درک کنند که آنها نیزشایسته زندگی انسانی هستند و باید در این لحظه به جای تخریب،" پناهشان" بود. به امید تخریب گذشته ،وحشیانه به آنجا هجوم بردنند و آتش زدند و سوزاندند. در پیشاپیش آنها می توانستی باج خوران , پا اندازان , و... را ببینی. مانند ماری که در حال پوست انداختن است جهت رهایی از خود به خود می پیچید ند. همه جا را به آتش می کشیدنند . "عرق فروشی یعقوب" " شیره کش خانه کاووس" "خانه حاج محمودعرب" نامدار ترین جاکش شهر نو همه و همه در آتش می سوخت لباسهای زیر زنانه برنگهای صورتی , قرمز , زرشکی , پوست پیازی , اناری , سبز, کفشهای زنانه پاشنه 10 سانتی, 15 سانتی براق قرمز رنگ, تخت ها و تشک هایی که بستر و آغوش هزاران زن ومرد بودند در آتش می سوخت . دهم بهمن 57 وقتی من جوان21ساله در میدان 24 اسفتد(میدان انقلاب) به همراه دیگران در حال جنگ و گریز با نیروهای نظامی بودیم ،خبر دار شدم گروهی از مردم ،"شهر نو" را آتش زدند . در یک لحظه همه وجودم را در آنجا و در میان آتش دیدم "نگین" . خود را به شهر نو رساندم. باورم نمی شد چند زن زنده در آتش سوخته باشند، تمامی زنان از آنجا فرار کرده بودنند .خانه "اشرف چهار چشم هم چون آتشکده ای باستانی شعله ور و در میان هیمه آتش تشک سبز رنگ که گلهای صورتی سرتا سر آن را پوشانده بود می سوخت. به دنبال نگین بودم،سر انجام او را چادر به سر در گوشه ای یافتم.ظاهر نسبتأ انقلابی من،مانع هرگونه پرسشی از سوی دیگران شد.پیاده و بعد دوان دوان به سمت اتوموبیل ژیان که چند صد متر آنطرف تر پارک کرده بودم،حرکت کردیم. پس از یکساعت و نیم و در حالیکه نگین کاملأ شوک زده شده بود به منزل دکتر رسیدیم.او را تا درب منزل کمک کردم و پس از اینکه اطمینان یافتم،نجات یافته است،بی هیچ مقصدی در ذهنم،استارت ماشین را زدم و به حرکت در شهر ادامه دادم.
با گسترش انقلاب دکترکه هم "یهودی" بود و هم "سرمایه دار" از کشور گریخت.داوود که در یک سانحه اتوموبیل درگذشته بود،ترس دکتر تنها را دو چندان می کرد.او در پاسخ به محبت های نگین داروخانه و منزلش را به نگین بخشید . نگین هم در کنار ادامه کار داروخانه یک آرایشگاه زنانه در شمال تهران تاسیس کرد ومشغول به کار شد . کاری که به نوعی مکمل شغل گذشته اش بود . وچون مخاطب نهایی و واقعی محصول آرایشگاه زنانه سلیقه مردان است .نگین این سلیقه و نیاز را خوب می شناخت و در کارش موفق بود . در طی این سالها نگین در تمام زمینه ها حامی داریوش بود .تا سرانجام او نیز تصمیم گرفت تمام اموال خود را که از دکتر به آن رسیده بود،بفروشد و برای ادامه زندگی عازم خارج از کشور گردد.به دلیل تغییر نرم ها و ارزش ها پس از انقلاب،به دلیل اختلاف سنی داریوش و نگین،آنها هرگز ازدواج رسمی ننمودند و نگین برای داریوش همواره معشوقی در آن سوی مرزها ماندگار ماند.پایان


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد