۵. زبانبــازی
کاربرد زبان در گره گشايی فرهنگی و سياسی، برآيندی از دروان روشنگری ست که چون فرهنگ ما با اين دوران بيگانه بوده است، نمی توان آرزو داشت که ما نيز بتوانيم از راه گفتگو به کشمکش های سياسی و فرهنگی خود پايان دهيم. چنين است که ما هرگز نتوانسته ايم با گفتگو و گرفت و دادهای زبانی، گره ای از کلاف درهم گرفتاری های تاريخی و اجتماعی خود بگشاييم. هرگاه و هرجا نيز که سخن از نشست و گردهمايی و گفتگو بوده است، همدلی و همزبانی بسيار زود به چند دلی و چند زبانی و پرخاش و ستيز و گريز و انشعاب راه برده است. اين همه از آنروست که فرهنگ گفتگو به معنای مدرن آن، در فرهنگ ما جا نيافتاده است.
فرهنگ گفتگو، زبان را در فرهنگ های مدرن به ابزاری بسيار دقيق و خوش پرداخت برای ترابری مفاهيم بدل کرده است، آنسان که بتوان با کاربرد کمترين واژه، بيشترين معنا را به شنوده و يا خواننده رساند. زبان فارسی توانايی چنين کاربری را داراست، اما چون اقتصاد واژگانی تاکنون برای کاربران اين زبان هرگز اهميت نداشته است، فارسی زبانان ميدان فراخ و پردامنه ای برای کاربرد واژگان اين زبان ندارند . از اينرو، بيشتر نوشته های فارسی، جای زيادی برای کوتاه کردن دارند و گاه بار معنايی کتابی را می توان در برگی از همان کتاب گنجاند.
زبان در فرهنگ هايی که با بحران تعريف روبروست، کارايی خود را از دست می دهد و رسانه معنا رسان نيست. از اينرو، بخش بزرگی از گفته ها و نوشته های روزمره در اين فرهنگ ها، واژيدن های بيهوده ای ست که گوينده و شنونده، نويسنده و خواننده، از پوچی و بی ارزش بودن آن با خبرند. سخنان و سخنرانی های آخوندها، نمونه ای از اين وراجی های بی بار و بر است که نه پيوندی با حقيقت دارد و نه معنايی را که می خواهد، می رساند. اين چگونگی در فرهنگ ايرانی ريشه ای ديرين دارد و بايد آن را " زبانبازی" خواند. زبان بازی، کاربرد نيرنگين زبان برای فريب دادن ِديگران است. چون اين بازی برپايه دروغ و ناراستی استوار است، برای تاثير آنی بکار گرفته می شود. زبانباز، با دروغ و دغل می کوشد که با خوشنود ساختن شنونده، به روان گردانی آنی وی بپردازد و او را بکاری که می خواهد، وادارد. در اين بازی اگر شنونده خوش باور باشد، به پيشنهادهای گوينده دل می بندد و هرآنچه از او خواسته می شود، می کند. اما پس از چندی درمی يابد که بازيچه دست زبانبازی بوده است و اگر تخم کينه زبانباز را در دل نکارد، دست کم از او روی برمی گرداند. احمدی نژاد، نمونه خوبی از اين چگونگی ست. وی در زمان رياست خود هرکجا رفت، قول هرآنچه را که مردم از او می خواستند، به آن ها داد و در پايان درکلاف دست و پاگيرِ زبانبازی و "خالی بندی"های خود گرفتار شد زيرا که مردم اندک اندک دريافتند که زبان برای وی ابزاری برای هيجان آفرينی آنی بود و رسانه هيچ معنا و حقيقتی نبود.
باور همگانی براين است که زبان را شاعران و نويسندگان هرسرزمين بارور می کنند. من با اين باور سر ستيز ندارم، اما درست تر آن می دانم که بگويم که زبان را آزادی بارور می کند. چنين است که ستمکاران در سراسر تاريخ با زبان های باز، گرفتاری داشته اند و آن ها از حلقوم دارندگانشان بيرون می کشيده اند. هم امروز نيز ديکتاتورها از زبان و قلم بيش و پيش از هر چيز ديگری وحشت دارند و به شکستن قلم ها و بريدن زبان ها و بستن روزنامه ها می پردازند. هم نیز چنين است که بيشتر خواب های وحشتناک، برای اهل زبان و قلم ديده می شود؛ از خفه کردن مخفيانه و زنجيره ای آنان گرفته تا پرتاب گروهی آنان به ژرفای دره.
بيهوده دل خوش نبايد کرد که زبان فارسی چنين و چنان است. اين زبان داغ ها و نشان ها از همه ترس ها لرزها و شکستن ها و بستن ها و کشتن ها در خود و با خود دارد و آينه تمام نمايی از فرهنگی بحران زده و خفقانی ست.
***
۶. انقلاب فرهنگی
از ديدگاه تاريخی، آخوندهای فيلسوف نما و فيلسوف نماهای آخوندی که در آغاز بلوای ملاها درهای دانشگاهها را برای به برپايی انقلاب فرهنگی بستند، کار تازه و شگفتی نکردند. انقلاب فرهنگی را اگر بمعنای "خودی کردن حقيقت" بپنداريم، در می يابيم که اين چگونگی ريشهای کهن در تاريخ دارد. نمونه نزديکی از اين رويداد، در سده بيستم در همسايگی کشور خودمان در زمان استالين روی دارد. در آن روزگارکه کشاورزی در کشور شوراها روندی کاهنده در پيش گرفته بود و رو به نابودی داشت، مردی دانشمند نما و حزبی بنام "تروفيم ليسنکو" که اندکی دانش کشاورزی داشت، با لاف و گزاف فراوان به استالين پذپرانده بود که با دستيابی به چشم اندازتازهای در دانش زيست شناسی می تواند مرزهای اين دانش را تا بيکران وابگستراند و ايالات متحده شوروی را به بزرگترين کانون کشاورزی جهان بدل کند.
ليسنکو در سال ۱۹۲۹ در کنگره جزب کمونيست در لنينگراد تئوری تازه خود در زمينه زيست شناسی را ارائه داد. در اين تئوری وی برآن شده بود که با فراهم آوردن زمينه کشت و زيستبوم مناسب می توان ژرفساخت ژنتيک گياهان را دگرگون کرد و به بهينه سازی آن ها را در راستای دانه و ميوه آوری پرداخت. ليسنکو برآن بود که با چنان کاری می توان علف زارهای سيبری را بهترين گندمزارهای جهان کرد.
گفتنی ست که اين شيوه انقلابی با دستاوردهای دانشی آنزمان سازگار نبود و ليسنکو تئوری پذيرفته شده زمان خود را که مندل آورنده آن بود، "بورژوايی" و "ارتجاعی" می پنداشت و آن را درخور تامل و انديشيدن نمی دانست!
پذيرفته شدن تئوری نادرست ليسنکو از سوی حزب کمونيست سبب شد که در دهه سی در سده بيستم، همه زيست شناسان راستينی که زيست شناسی را دانشی غير سياسی می پنداشتند، از دانشگاهها بيرون رانده شوند و از کارهای خود برکنار شوند و برخی نيز به زندان افتند و کشته شوند. ليسنکو در سال ۱۹۳۸ به رياست فرهنگستان علوم کشاورزی لنين رسيد و از همان سال به تار و مار کردن زيست شناسان غير خودی پرداخت و بزرگترين زيست شناس نام آور روسی، نيکلای واويلف و همه دستياران او را برای یيگاری و شکنجه به گولاک فرستاد.
ليسنکو پس از برکنارکردن همه زيست شناسانی که تئوری او را رد کرده بودند و آن را غيرعلمی و حزبی می دانستند، به تدوين گفتمان خود - ساخته تازه ای بنام " زيست شناسی طبقاتی" پرداخت. اين چشم انداز تازه در زيست شناسی، دست کمی از تئوری علوم اجتماعی اسلامی خامنه ای نداشت. يعنی که چيزی فراتر از مشتی خزعبلات خود شيفته ای نادان در زمينه زيست شناسی نبود که پايانداد آن نابودی کشاورزی و زيست شناسی در شوروی و تار و مار و کشتار دانشمندان زيست شناس روسی در سه دهه تمام بود. اين انقلاب فرهنگی زيانهای جبران ناپذيری به زيست شنای و کشاورزی در روسيه زد.
نمونه تاريخی ديگری از انقلاب فرهنگی در سده بيستم، در چين بدست مائوتسه تونگ؛ رهبر انقلاب کمونيستی آن کشور روی داد. مائو نيز که دست کمی از استالين در نادانی و تهی مايگی نداشت، به بهانه "دانش پرولتری" همه آزمايشگاه های بزرگ چين را بست و دانشمندان بزرگ آن کشور را برای کشاورزی به روستاها فرستاد. وی انگشت پيانيست اُپرای پکن را که با آن آهنگهای بوژوايی زده بود، بريد و فرمان داد تا همه گنجشک ها را به بهانه خوردن بذردر زمين های کشاورزی سنگسار کنند!
بله، انقلاب فرهنگی آخوندهای فيلسوف نما و فيلسوف نماهای آخوند، چيزی در اين مايه ها بود که رويدادهای همگون آن را در سراسر تاريخ می توان يافت. از همه اين رويدادها با مزه تر و شگفت انگيزتر، انقلاب فرهنگی بُخت النصر است که بايد در يادداشت ديگری بدان پرداخت. يادتان باشد، يادآوری کنيد که در آينده به آن بپردازيم.
زيان اين گونه برنامه های جنايی، از حسابرسی بيرون است زيرا که بازتاب های ناخوشايند آن گاه تا سده ها پس از آن واشکفته می شود. بستن دانشگاهها، پايان نبرد حوزه و دانشگاه بسود حوزه بود. نبرد کهنه و نو، خرافه و دانش، گذشته و آينده. اين چگونگی، زخمی کاری بر گلوگاه فرهنگ انديشه ورزی ايران گذاشت تا مدرن انديشی را درآن کشور ريشه کن کند و آتش نوآوری و نوانديشی که تنها در پرتو دانش های مدرن می تواند درگيرد و شعله ور شود را تا جاودان خاموش بدارد. اکنون ديگر دانشگاه های ايران کانون های کپی برداری و همگون سازی و آخوند پروری شده است و هيچ پيوند معنادار و سازگاری ميان هيچ يک از دانشگاه های آن کشور با هيچ يک از دانشگاه های راستين جهان وجود نمی تواند داشته باشد.
شيوه انديشه مدرن، دشمن هرگونه خرافه گرايی و خفت پذيری و انسان ستيزی ست. شيوهای که تنها ابزار واگشايی کلاف درهم بحران های کنونی ست. در اين شيوه آنچه حقيقت دارد، خود حقيقت است و ديگر هيچ.
***
۸. آگاهی از حضور ديگران
يِکی از بازتاب های بزرگِ گريزِ ناگزيرِ بسياری از ايرانيان در سه دهه گذشته از سرزمين خود، بيرون آمدن انسان ايرانی از خاک و لاک تاريخی خويش و آشنا شدن او با جهان کنونییست. او در پرتو اين رويداد دريافت که نه ايران دل عالم است ونه هنر تنها نزد ايرانيان است. شايد برای نخستين بار بود که ايرانيان با شگفتی ديدند و شنيدند و دريافتند، که مردم برخی از کشورهای جهان نه تنها نامی از اصفهان، نصف جهان و فردوسی و صنايع دستی ايران و سيب خراسان و حافظ و سهند و سبلان و قله های تاريخی و فرهنگی و ادبی ما نشنيده اند که حتی نمی دانند ايران ما در کجای جهان است.
هر فرهنگ، سيستم نگهدارنده ای دارد که ورای گوش ِهوش انسان به ذهن وی راه می يابد و با عواطف او در می آميزد و پيشداوری ها و پيش پنداره هايی را ميدان می دهد که زمينه ساز قوميت و در دنيای مدرن مليت است. اين سيستم هماره در کار است و از نسلی به نسل ديگر سپرده می شود. برخی از بازتاب های زبانی ِاين پيش پنداره ها اين هاست:
هيچ کجای جهان، ايران نمی شود
ايرانيان ذاتاً با هوش هستند
حقوق بشر ريشه در انديشه های ايرانی دارد
ايران دل عالم است
هنر نزد ايرانيان است و بس
ای ايران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
خود گرايی همگانی و برتر انگاری فرهنگ بومی، پديده ای طبيعی ست. آگاهی از اين چگونگی تنها با رويا رو شدن با "ديگری" ممکن می شود. چنين می نمايد که اين رويارويی برای ما دارد اندک اندک به پيدا شدن گفتمانی بنام "ديگری"، در ذهن و زبان ما کشيده می شود. اين فرآيند، آغاز انديشيدن به جهان مدرن و درگيری با آن است. پيش تر در برابر ايران ، انيران بود که ديگری افسانه ای و ذهنی بود. اما، "ديگر"، در ذهنيت مدرن، يعنی آن که مانند ما نيست، اما مانند ما دارای "حقوق" است. امروزه واژه " دگر انديش" و "دگر باش" در زبان فارسی، نشان از پذيرش مفهومی بنام "ديگری"، در ذهنيت ايرانی دارد.
***
روبــاه و كـــــــــــلاغ
زاغکی قالبِ پنيری ديد
به دهان برگرفت و زود پريد
بردرختى نشست در راهى
كه از آن مى گذشت روباهى
روبهك پُرفريب و حيلت ساز
رفت پاى درخت و كرد آواز
گفت؛ به، به، چقدر زيبايى
چه سرى! چه دُمى! عجب پايى
پروبالت سياه رنگ و قشنگ
نيست بالاتر از سياهى رنگ
گرخوش آواز بودى و خوشخوان
نبُدى بهتر از تو در مرغان"1
داد خونسرد، مرغك سرمست
از دهان قالب پنير بدست
آنقد از خنده روده بر شده بود
كه اگر مرد بود، قُر شده بود
گفت اين قصه را منم خوانده م
در دبســتان، و در عجب مانده م
كه تـو مــا را الاغ پنــدارى
گرچه خود صـد طويله خــرواری
خيلى از مرحله، داداش، پرتى
قصه اى نو بساز اگر مردى
روبهك با هزار حسرت و آه
داشت برقالب پنير نگاه
دهنش هاج و واج، واشده بود
چشم هايش چهارتا شده بود
زاغ ِ تحصيلكرده با صد ناز
روبهك را نمود برانداز
گازكى زد پنير را و بگفت
اى رفيقِ شفيق ِ دمب كلفت
اين كلك مال ِ عصر طاغوت است
هر كه امروز مى زند شوت است
پس ازاين كار ِتو دگر زار است
هـركـجا روبهى ست، مـكـار است
نتوانى پنير كس زد و برد
چيزِ ما را نمى توانى خورد
.....................
ا. شش بيت نخست اين شعر از حبيب يغمايی است.
٢. "چيز"، در زبان انگليسى يعنى پنيـر
بخش نخست