می خواهد از تو گوید
بغضش نمی گذارد
یادت درونِ جانش
غوغا کُنَد چو توفان
لبریزِ بغضِ ابرست
در برگ ریز وُ باران
اِستاده او شکیبا
تنها به رنگِ پاییز
می خواهد از تو گوید
هق هق نمی گذارد
رفتی سفر بهارا
ای بهترین پناهم
مبهوت مانده بر جا
دیدی که بسته پایم
اینک درختِ تنها
با خاطری پریشان
برگی نمانده در باغ
رفتند باده نوشان
ای بادِ سردِ پاییز
با من صبوری ات باد
چیزی نمانده با من
جز انتظارش وُ یاد
ای سینه سرخِ غمگین
زینجا نمی گریزی
صیاد می رسد باز
پروا کن از نشستن
گفتا که سینه سرخم
از حادثه چه ترسم
تنهات کِی گذارم
ای بهتر از وجودم
یک سینه دارم آواز
آن با تو می سپارم
من از تو می سرایم
ای تک درختِ شیدا
2015 / 1 / 28
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد