در بخش های پيشين گفتيم که ستيز کهنه و نو، جنگ دو جهان نگریِ ناهمگون، ناهمايند و ناسازگار است که همه سويه ها و رويه های هستی را در برمی گيرد. اما سرايداران سنّت و دکانداران شريعت که نگرش مدرن را ويرانگر جايگاه و پايگاهِ خود در دايره قدرت و ثروت می بينند، آن را دشمن دين می پندارند و ستيز با انديشه های مدرن و دستاوردهای آن را، به بهانه ی "حفظ ِ بيضه دين"، دستمايه جنگی بی امان برای مبارزه با آزادی و برابری می کنند. هدف بنيادین اين جنگ در همه ی سرزمين ها، برای اهل شريعت و طريقت و سلطنت، ماندن در مدار قدرت و ثروت است، نکته ای که هرگز هيچ يک از سردمداران اين سه گروه، سخنی از آن نمی گويند و اشاره به آن را گناهی نابخشودنی می دانند. اما تجربه ی حکومت اسلامی در ايران نشان داد که آنچه درباره روحانی بودن اهل دين و وارستگی آنان از دل بستن به اين جهان و "جيفه دنيا" و پرهيز از آلوده شدن به قدرت و ثروتِ اين جهانی می گفتند، افسانه هايی سست و نادرست بوده است. بيشترِ آخوندها در روزگار کنونی نشان داده اند که چه دلبستگی گرُازين و بی پايان نمايايی به جيفه اين جهان دارند و در نخستين بزنگاه، بی هراس از هنجارهای اخلاقی و آبروی انسانی و اصول و فروع و بايدها و نبايدهای دينی خود، راهزانانی بسيار چيره دست و بی باک و چالاک و بی چشم و رويند. ۱
درگيری اهل دين با سياست در جهان مدرن، برخی از پيروان اديان ابراهيمی را به گستره هایی کشانده است که تاکنون بازتاب های ناخواسته آن از دلِ اين دين ها، گروه ها و خيزش های خطرناکی پديد آورده است که هدفی جز از هم پاشيدن تمدن های انسانی نداردند. نمونه اين گروه ها در غرب، کلوکلاکس کلن، آرمی آف گاد (ارتش خدا)، انجمن دفاع از يهودان، کشيشان فينياس، و نمونه های اسلامی آن، حزب الله، اخوان المسلمين، طالبان، القاعده، بوکوحرام و داعش است۲.
اين گروهک های خطرناک، بازتاب های سياسی شدن دين و دينی شدن سياست در روزگار ما می باشند. اگرچه آميزش دين و سياست تازگی ندارد و در دوران های پيشين نيز ديده شده است، اما آنچه تازگی دارد اين است که درگيری دين و دنيا در جهانِ مدرن، به خوار و زبون شدن دين کشيده می شود و پيروان دين را به رفتارها و کردارهای واکنشی و ستيزه جويانه وا می دارد. همه اديان بزرگ جهان، دوران شکوهمندی و اوجندگی خود را در گذشته خود می پندارند و تابناکی آفتاب روشنگری در دوران مدرن را، دليلِ زبونی دين خود، کاهش ايمان مردم و سوت و کور بودن نيايشگاه های خود می دانند. از اينرو، در افتادن دينداران با نگرش مدرن، بخشی از دست و پازدن آن ها برای ماندگاری در جهانی ست که ديری ست از پذيرفتن افسانه های خِرَد ستيز دل برگرفته است. مبارزه پيروان اديان ابراهيمی با نگرش مدرن، آن ها را تلخ جان و نگران و ستيزه جو بار می آورد و برآن می دارد تا همه توش و توان خود را در واپسين خيزش و يورشی ناگهانی و آنی،برای نابودی همه برآيندهای جهان مدرن بکار گيرند. اين گونه است که گروهک های آتش افروزی مانند آن ها که نام برديم، پديد می آيند و پيروان خود را فرمان به بُمبندگی و کشتار همگانی می دهند. شايد نيازی به آوردن نمونه نباشد زيرا که در چند سال گذشته، بيشترين رويدادهای خبرساز، درباره آتش افزوزی ها و بلواهای گروهک های اين چنينی در گوشه و کنار ِ جهان، بويژه در خاورميانه بوده است. شمارِ روز افزون اين مبارزات نمايشی تروريستی، برخی را برآن داشته است تا با چشمداشت به اين سخن نام- آوردِ ساموئل هانتينگون که، "سده بيست و يکم ميلادی، سده ستيز ِتمدن هاست"، اين مبارزات تروريستی را جنگ جهانی سوم بدانند که در برخی از کشورهای پيرامونی، از سوی کانون های قدرت و ثروت در غرب، برنامه ريزی شده است.
اگرچه دولت های غربی به نمايندگی از سرمايه داران و بازرگانان کشورهای خود، هماره در جستجوی بازارهای تازه هستند و زمينه سازی برای بدست آوردن سودِ بيشتر با هزينه کمتر را سرلوحه برنامه های اقتصادی خود می دانند، اما برای پيشتبرد اين هدف، نيازی به ترتيب دادن نمايش های بمب گذاری و گروگان گيری و آدم کُشی در شهرهای بزرگ کشورهای خود ندارند. آنچه اين روزها در شهرهای بزرگ غربی مانند نيويورک، لندن، رُم، مادريد، سيدنی و پاريس می گذرد، نه نمايش های ساختگی کشورهای غربی ست و نه بخشی از جنگ جهانی سوم. اين بلواها را تنها از راه روند شناسی تاريخی و بررسی دلايل اقتصادی و فرهنگی آن ها با چشمداشت به شرايط سياسی جهان کنونی می توان بررسيد. پنداره توطئه، برآيندی از ناتوانی انسان در ريشه يابی پديده هاست. هرگاه که انسان با چيستانی بی پاسخ روبر می شود، ذهن پاسخ جوی او که تاب ندانستن و در تاريکی ماندن ندارد، بناگزير پاسخی آسان و ارزان درخورِ آن ذهن پديد می آورد. تئوری های توطئه، اين گونه پديد می آيند. ۳ پرت نشويم.
اگرچه اهل شريعت، سنّت را حوزه کار خود می دانند، اما همه سنّت های اجتماعی ريشه دينی ندارند. سنت گرايی، کُنشی فرهنگی ست که دارنده هر فرهنگ، گرايشی ناخودآگاه بسوی آن دارد. اين چگونگی از آنروست که هر سنّت، الگوی کرداری ويژه ای ست که در پاسخ به گره ای زيستبومی پديد آمده است. سنتِ مروت با دوستان و مدارا با دشمنان، نمونه ای از الگوی رفتاری فرهنگی ست که برای کاهش تنش های اجتماعی شکل گرفته است. حتی سنت های نمادين و آدابی که بيهوده می نمايند، روزگاری سودی همگانی داشته اند. سبزه نوروزی يکی از اين سنت هاست. در روزگاران باستان، بيست و پنج روز پيش از نوروز، دوازده ستون از خشت خام برپا می کردند و بر هر ستون يکی از دانه هايی را که در کشت زاراهای آن ديار می کاشتند، می روياندند. اين دانه ها گندم، جو، عدس، نخود، لوبيا، ماش، ذرت، کنجد، برنج، کاجيله، باقلا و بيدانجير بود. هر يک از اين گياهان که تا روز ششم فروردين، بهتر و بيشتر از ديگران روييده بود، نشانه آن بود که آن سال بهترين سال برای کشت آن غله می بود. پس آن گياه را در کشتزارها بيش از ديگر گياهان می کاشتند. ابوریحان بيرونی نيز در اين باره نوشته است که؛ "این رسم در ایرانیان پایدار ماند که روز نوروز در کنار خانه هفت صنف از غلات در هفت استوانه بکارند و از روییدن این غلات، به خوبی و بدی زراعت و حاصل سالیانه حدس بزنند."۴
ستيز کهنه و نو را در نگرش سنتی بسياری از اهل انديشه و قلم نيز می توان يافت. در اين راستا می توان از ستيز شاعران کهن سرا با شعر نو و سرايندگان آن سخن گفت. کهن سرايانِ سنّت گرايی مانند؛ ملک الشعرای بهار، پرويز ناتل خانلری (پسرخاله نيما)، مهدی حميدی شيرازی، رعدی آذرخشی، رهي معيری، لطفعلی صورتگر و بسيارانی ديگر. اين شاعران، خود را سنگربانانِ خود گماشته ی شعر کهن فارسی می پنداشتند و نوآروری های نيمايوشيج را گناهی گران و نابخشودنی می انگاشتند. سيروس طاهباز درباره دشمنی دکتر حميدی شيرازی با نيما نوشته است که؛ "سال ۱۳۲۵ نخستين کنگره نويسندگان ايران تشکيل می شود... بعد که نوبت شعر خواندن ها می رسد، دکتر مهدی حميدی اين شعر را درباره نيما می خواند:
"سه چيز هست در او: وحشت و عجايب و حمق
سه چيز نيست در او؛ وزن و لفظ و معنا نيست
اگر زمانی خود اين سه بود و آن سه نبود
بعيد نيست که شعری شود که شيوا نيست...
در اينجا ملک الشعرای بهار که رئيس جلسه بوده، حرف شاعر را قطع می کند که؛ کنگره جای خواندن اين شعرها نيست. نيما از جا بلند می شود و می گويد: آقای رئيس! اجازه بدهيد بخواند. آينده قضاوت خواهد کرد که شعر کدام يک از ما می ماند، و ديديم که اين آينده چه زود رسيد." ۴
کشمکش شاعران کهنه کار و سنت گرا با روهروان شعر نو، که از روزگارِ نيما تا به امروز دنباله داشته است، بخشی از ستيزِ تاريخی کهنه و نو است. اين ستيز را در فرهنگ های پيرامونی، در زبان شناسی، روانشناسی، زيست شناسی و دانش پزشکی نيز می توان ديد. در فرهنگ ايرانی، اين چگونگی در گستره شعر که از ديرباز بنيادی ترين رسانه فکر و فلسفه و حکمت در زبان فارسی بوده است، ژرفتر از حوزه های ديگر و آشکارتر است. از اينرو، نيمايوشيج تا زنده بود، هماره در تيررس دشمنان شعر نو بود. دشمنانی که هرچه خواستند بدو و درباره او گفتند و نوشتند. اين بدوبيراه گويی همچنان نيز دنباله دارد، اما اکنون شکل ديگری بخود گرفته است.۵ با اين همه، اگرچه پس از مرگِ نيما، تنها دوسه نفر در مراسم خاکسپاری او بودند، اما ديری نگذشت که شعر مدرن فارسی در حوزه آن زبان، بنام شعر نيمايی سکه خورد.
پس از نيما، احمد شاملو که شعرش نمادِ نوگرايی در ادبيات مدرن فارسی پنداشته می شد، در تيررس سنت گرايان ادبی ايران قرار گرفت. شاملو، شاعری بزرگ، زبان آوری بی همانند، روزنامه نگاری شتاب زده و جنجالی، پژوهشگری نابلد و انديشمندی شفاهی بود. اگر خوشبختی برای شاعر و نويسنده اين باشد که کارهايش خواهنده و خواننده داشته باشد، احمد شاملو را خوشبخت ترين شاعر و نويسنده ايرانی بايد دانست، زيرا که شايد تنها کسی در روزگارِ خود بود که همه نوشته هايش خواهنده و خريدار و خواننده داشت. او خود را پرچمدار نوآوری در شعر و ادبيات متعهد می دانست و يک تنه به ستيز با همه آنانی که وی آنان را سنّت گرا و کهنه پرست می پنداشت، می رفت و هرگاه که بايسته می دانست، از همان مسند، با بانگ بلند، درباره هريک از آنان داوری می کرد. نمونه ای از اين داوری، به دار زدنِ مهدی حميدی شيرازی، شاعر کهنه سرا در شعری بنام؛ "شعری که زندگی ست"، بود.
........
حال آن که من
به شخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
هم دوشِ شن چوی کره یی
جنگ کرده ام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده ام…
نمونه ديگر، اين سخن شاملو درباره پرويز ناتل خانلری ست که در زمان خود يلی نامدار در گستره ادبيات فارسی بود؛
"خانلری سی سال ادبيات ايران را عقب انداخت. ...آقای خانلری که يکی از بهترين نثر نويسان و اديبان ماست، شاعر خوبی نيست و بلکه يکی از دشمنان بزرگ شعر فارسی است و مجله او گواه بزرگی بر اين ادعاست." در جای ديگری درباره خانلری گفته است: "اين بزرگمردِ کوچک شعر فارسی که اسم اش را نمی برم، سی سال ادبيات ايران را عقب انداخت. .... يک گرفتاری در فرهنگ و ادبيات ايران هماره همين بوده که منتقدها يک پا رقيب و مدعی اند."
و نيز پاسخ شاملو به سخنان محمد رضا لطفی درباره ی شعر او؛
"مینویسید : شعر نو هیچ گاه نتوانست از دایره ی محدود روشنفکری خود فراتر رود و راهی به توده های میلیونی پیدا کند… و توجه نمیکنید آنچه راه به توده های میلیونی پیدا میکند شعر نیست، رنگ بابا کرم و نشاط و عشرت روحوضی و بشکن شغشغانه است . مگر پس از هفتصد سال غزل حافظ – که شما نمیشناسید، توانسته است دایره ی محدود روشنفکری را بشکند و راهی به بیرون باز کند ؟ دیوان حافظ تو هر تاقچه ای هست، در دسترس هر مشدی قربانعلی و هر خاله خدیجه ای، شما هم که ماشاء الله هزار ماشاءالله دور از چشم کاسه خشک، یک لحظه کوتاه نیامده اید و به گفته خودتان مرحمت فرموده، وقت و بی وقت، پیام او را، در قالبهای موسیقی، به سمع توده ی بی سواد رسانده اید، خب، بفرمایید ببینیم حالا کجای راه تشریف دارید که ما به گرد قافله ی شما هم نمیرسیم ؟
مرقوم فرمودهاند « شاملو زمانی گفته بود من ایرانی هستم … این حرف را باید باور داشت یا آن بیگانگی و سخنان نفرتبار نسبت به موسیقی سنتی را ؟ » بامزه است که آدم اگر اشکنه ی یخ کرده را دوست نداشته باشد یا از موسیقی تعزیه خوشش نیاید لزوما بی وطن است ! البته آقای لطفی در نقد شعر هم سخت چیره دستند . میفرمایند که این بنده ی بی وطن فاقد جغرافیایی فرهنگی، خودم را « دربست در چارچوب شعر اروپایی و امریکای لاتین قرار داده و از این نقطه اشعار آنان ( لابد منظورشان اشعار من است ) دیگر فراز و فرود زبان موسیقایی فارسی را از دست داده و از این مرحله ترجمه ی اشعار شاعرانی چون لورکا چنان بر تار و پود وجود او چیره میشود که در بسیاری موارد تشخیص سروده های خود او با ترجمه هایش بسیار دشوار است » . ترجمه بر شاعر چیره میشود نه شاعر بر کار ترجمه، یاد بگیرید.
آنگاه به کلنل وزیری خرده میگیرند که درباره ی موسیقی خراسان و نقاط دیگر گفته است « اینها پریمیتیف است » و به این نتیجه میرسند که : « شاید از دید آقای شاملو نیز چنین باشد » و استنتاج میفرمایند که « در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی از نظر آقای شاملو عقب افتادهاند »[تصدقتان بروم. اشکال قضیه این نیست که حضرتتان نه از موسیقی استنباط درستی دارید، نه از شعر . اشکال قضیه در این است که میخواهید مرا هفتصد تا هزار و صد سال به عقب ببرید و مطلقا هم حالیتان نیست که طرف به آینده نگاه میکند و واپسگرایی شما به هیچ وجه مشکل او نیست . بگذار برویم هر کدام کشک خودمان را بسابیم .اشکال مهم کار آنجاست که به قول آدم مضبوطی مثل آقای حسین دهلوی که با دید واقع بینانه تری به قضیه نگاه میکند: « این موسیقی، ظاهر و باطن، همین است که هست، اگر میخواهیم سنتی باقی بماند نباید دست به ترکیبش بزنیم و اگر میخواهیم عوضش کنیم ( تا به قول آقای لطفی تحول عظیمی پیدا کند ) دیگر باید فاتحه ی سنتی بودنش را خواند » ( از حافظ نقل کرده ام )."
اگرچه رُک گويی پرخاشگرانه شاملو، او را نزد هواخواهانش ارجمندتر می کرد، اما در ميان دشمنانی که به دايره قدرت دسترسی داشتند، ستيز با سنت گرايی و کهنه سرايی را دشوارتر می کرد. اين چگونگی پس از انقلاب باژگونه ای که نگرش کهنه را بر نوخواهی برتری داد، آشکارتر شد.۶ با آماده شدن زمينه برای حمله به شاملو در راستای مبارزه با نمادهای نوآوری، برخی شعر شاملو را گرته برداری و تقليد از برخی از شاعرانِ اروپايی دانستند و زمينه ذهنی، جغرافيای خيال و پنداره های متافيزيکی آن را غربی، عاريتی و بيگانه با فرهنگ ايرانی دانستند. برای نمونه؛ گفتند که انسان گرايی به گونه ای که در شعر شاملو آمده است، برآيندی از دوران روشنگری ست که هنوز به ادبيات ايرانی راه نيافته است و خود شاملو نيز، بی دانش و آگاهی از آن، طوطی وار آن را تکرار کرده است. نيز اين که شاملو در زبان آوری خود نيز، به دام زبان ترجمه در شعر افتاده است و بسياری از نوآوری های زبانی او در شعر، برگردان گفتاوردهای زبان های انگليسی و فرانسوی ست. برای نمونه اين گويه در شعر او که؛ "جخ امروز از مادر نزاده ام" ، گرته برداری از اين جمله زبانزدِ در زبان انگليسی ست؛"I wasn’t born yesterday."
پس از برپايی حکومت اسلامی، برخی از شاعران حکومتی گفتند که اکنون که حق به حق دار رسيده است و اهل ادب در جايی که بايد، هستند، درست نيست که شاعران گذشته را که اساس انديشه شان بر بی خدايی استوار است، بپذيريم. اکنون روزگار ديگر شده است و بايد به جوانترها ميدان داد. البته چنين کاری با جايگاهی که شاملو در ميان اهل ادب يافته بود، شدنی نبود. پس حکومت برآن شد که با ستيز و سانسور، ميدان را از وی بگيرد.
(دنبـــاله دارد)
يادداشت ها:
...........................................
۱. خوارداری جهان و بی ارزش پنداری آن در اديان ابراهيمی، ريشه در اين پنداره دينی دارد که انسان در پی گناهی که در بهشت کرده است، برروی زمين در تبعيد بسر می برد و نبايد به اين تبعيدگاه خو کند.اين سخن مولوی که؛ مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک، اشاره به اين افسانه دارد. "جيفه دنيا" نيز اشاره به اين حديث نبوی دارد: " الدنيا جيفه و طالبها کلاب"، جهان چون مردار است و خواهندگان آن چون سگان.
۲. The Ku Klux Klan, Army of God, Jewish Defence League, Phineas Priesthood
۳. البته اين سخن بمعنای نبودن توطئه نيست، بلکه می خواهم بگويم که هميشه در برابر هر پرسشی، دوگونه پاسخ می توان يافت؛ يکی پاسخ های آنی و واکنشی که بازتابی از ترفندمندی ذهن انسانِ پاسخ جوست و ديگری پاسخی که ريشه در بررسی و پژوهش با سنجه های خِرَد مدار دارد و هيچ گوشه ی تاريک و افسانه ای در آن نيست.
۴. بيرونی خوارزمی، محمد ابن احمد. (۳۹۱هجری) ترجمه پرويز سپيتمان (1392)، نشر نی، تهران.
۵. طاهباز، سيروس. (۱۳۸۷)، کماندار بزرگ کوهساران: زندگی و شعر نیما یوشیج. نشرثالث، تهران.
۶. در
اينجا از زبان سيمين دانشور آورده اند که از خبرنگار خواسته است بنويسد که نيما به امام موسی صدر حسد برد.
۷. من در اينجا سرِ پرداختن به ترفندهايی که برای فرود آوردن شاملو از جايگاهش بکار برده شد، ندارم و پرداختن به آن را در توان خودنيز نمی دانم. اشاره به اين کشمکش را نيز برای نشان دادن چند رويه بودن ستيز کهنه و نو آورده ام.
ستيز کهنـه و نو: بخش چهارم