logo





انقلاب بهمن ٥٧، انقلابى واپسگرانه بود كه ما را از عزت ملت شدن به ذلت امت فرو كشيد(١)

چهار شنبه ۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۱ ژانويه ۲۰۱۵

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
پيش درآمد:

چه آنكس حقيقت را نمى داند و چه آنكس كه حقيقت را مى داند اما به هر سان هر دو، در طرح بيان آن غافل و يا مصلحت پيشه مى كنند، اولى به عارضه بلاهت و دومى به تبهكارى، دچار و گرفتارند. حقيقت اينست كه پيروزى انقلاب بهمن ٥٧، هموار شدن سقوط ايرانيان به دره ذلتِ "امت و امامت" بود، درست همان "امت و امامت"ى كه على شريعتى در كتابى به همين عنوان براى ساماندهى زندگىِ هنجارى ايرانيان ترسيم كرده بود و الگو ساخت و بر اين منوال در تلاش براى برپايى انقلابى كه به اقتضاء چنين الگويى باشد، اهتمام ورزيد.

مردمانى كه نتوانند فهمى از حقيقتِ رخدادهاى پيرامونِ هستىِ خويش را در فرايند زندگى تجربه كنند، نخواهند توانست به برآيندى از كمال زندگى دست يابند. چنين مردمانى از دريافتن و آگاهى به واقعيات عينى پيرامون خويش ناتوانند و هرگز قادر نمى شوند تا برترى خويش را بر آنها به جهت مفهومى كردن زندگى و روند بهبود آن، كسب كنند. وقتى از "مفهوم زندگى" سخن مى گوييم منظور اينست؛ ارزشهاى زندگى در همهء عرصه ها و جلوه هايش، مطابق اميال و طبيعتِ آدمى دستخوش توليد و باز توليد شوند و به خدمت شئون زندگى انسان درآيند.

ضعف و ناتوانى در فهم نسبى حقيقت، معنايش در "جهل مركب" باقى ماندن است و اين، به تحريضِ كمترين تحرك و جنبش در راستاى ايده آل هاى زندگى انسانى نمى انجامد. البته، ايده آل(كمال مطلوب) در تفرد خويش، امرى آرمانى و رمانتيك است و تنها با تركيب و درآميزى به حقيقت و عينيت موجود، مى تواند از آرزوهاى انتزاعىِ (آرزوها و يا آرمانها ارزشهاى انتزاعى هستند، وقتى مفهوم مى شوند و روند زندگى آدمى را معنا مى بخشند كه با حقيقت و عينيت به هم آميزند) بى پشتوانه، به عمل و رفتارى معين در ملاء بيانجامد كه حامل ارزشهاى نوين باشند.

نوشتار پيش رو راجع به انقلاب بهمن ٥٧ كه در ماه هاى گذشته تنظيم و آماده شده بودند، مجموعه اى از چهار بخش را شامل مى شود كه بخش نخست آن، به تناسبِ ميان رويكرد توده اى انقلاب و عناصر ارزشى كه اين انقلاب از نيرومندى آنها- نيرومند در ذهن و رفتار ما- جانمايه گرفت، اختصاص دارد و متمركز است. هيچ حقيقت، واقعيت عينى و رخدادى را نمى توان بطور روشن و صحيح توضيح داد و استدلال كرد اگر آنها از طريق روشهاى شناخته شدهء مطرح، تحليل و تبيين نگردند. ما نيز توضيح چنين تناسبى را به روش استقراء و انضمام مستدل كرده و آنگاه در همين بخش نخست، سنجهء روند ملت شدن در دوران پهلوى ها و "انقلاب اسلامى" را در ارزشهايش توضيح و معلوم مى كنيم.
مرتبط به بكارگيرى روش استقراء و انضمام در توضيح انقلاب توده اى و شالوده هاى ارزشى آن، مى توان بى كفايتى نظام سياسى ايران در تمام رويدادهاى فرهنگى ما را، صورتى از اجزاء و اشكال گوناگون ارزشهاى درون جامعه در ذهن داشت( نظام بى كفايت سياسى و ارزشهايى كه منجر به تداوم آن شدند را صرفاً در اينجا از سر احتياط و مِن باب مثال مى گويم تا روش توضيحى ما از تناسب ميان نظام سياسى و يا انقلاب و ارزشهايى كه منجر بدان شدند سهل تر و بهتر قابل درك شوند و نيز مقصود و منظور راقم سطور گنگ و غامض جلوه نكند) كه ميان صورت( يعنى نظام سياسى به فعل درآمده از قوه ) و ارزشهاى متنوع و اجزاء آن( قوه) رابطه اى ارگانيك و تنكاتنگ وجود دارند.
بخش دوم و سوم اين نوشته به "غرب زدگى" جلال آل احمد و نيز به "وهم توطئه" مربوط است و همچنين به گمراهى و نادانى حاكم بر كتاب "امت و امامت" على شريعتى و ارتباط و تأثير آن بر روند ذهن انقلابى نسل جوان و تقويت روند انقلابى شدن فضا را از نظر مى گذرانيم، به سنجش مى گيريم و آن را بر ملا مى سازيم. بخش چهارم و پايانى اين سلسله نوشتار، مجدداً با جنبه ديگرى از بينش بى مايه در خصوص دموكراسى و تهى از استدلال على شريعتى در اين زمينه آشنا مى شويم و سپس در ادامه، گوشه چشمى به نقش گروهاى فعال مسلح كه فرجام انقلاب را بهمراه آورد مى افكنيم.

اين مقالهء چهار بخشى را در چهار هفته از ماه بهمن، از اين ماه خون و جنون كه در نهايت امر، زيست اجتماعى ما و جامعه را نه بهبود كه از هم گسلاند و ديگر نمى توان آن را جامعه به مفهوم اصيلش ناميد، به تناوب هر بخش در هفته اى معين، به همت و مهربانى دست اندركاران سايت "عصر نو" منتشر مى كنم. با بيان تعريف و توضيحى كوتاه به مفاهيمى چون استقراء، انضمام و ملت، بحث موضوع انقلاب بهمن ٥٧ را دنبال مى كنيم.

استقراء:
به روش تفكر براى رسيدن به كليات از طريق جزئيات را گويند.

انضمام:
پيوستگى چيزى به چيزى را گويند، مانند پيوستگى كل به جز و يا فعل به قوه. مثال: مفرغ، بالقوهء مجسمه است و مجسمه، بالفعل مفرغ است. مواد و ابزار ساختمانى، بالقوهء ساختمان است كه ساختمانِ ساخته شده، بالفعل است. بالقوهء دستگاه حكومت اسلامى، عناصر فرهنگى و ارزشهاى درون جامعه و مردم است و خودِ حكومت اسلامى بالفعل.

ملت: به گروهی از انسانها در يك قلمرو و يا كشور دارای فرهنگ و زبان واحد و حكومت و دولت، اطلاق می گردد. از اين نظر ما ايرانيان در دوران پنجاه سال حكومت پهلوى ها يك ملت به حساب مى آمديم. اما بواسطه دو ضعف تاريخى نتوانستيم، به مفهوم كمال ملت دست يابيم اين دو ضعف يكى مسئوليت گريزى مدنى بود كه ملت بدون مدنيت معنايى ندارد و ديگرى ماندگارى، استوارى و مقاومتِ بقاياى مناسبات ارزشى قبل از پيدايش مناسبات ملت، يعنى قبيله، طايفه و قوم. و البته اين دو ضعف لازم و ملزوم يكديگر هستند چونكه در بقاياى نظام سنتى يعنى قبيله، عشيره، طايفه و يا قوم، فرد در زندگى جمعى و مسئوليت جمعى معنا و هويت پيدا مى كند و مسئوليت و هويت فردى هيچ موضوعيتى در چنان مناسباتى ندارند. از آنجائيكه بقاياى چنين مناسباتى(قبيله، عشيره، طايفه، قوم) در دوران حكومت پهلوى ها در جامعه ايران به قوت خود باقى بود و عمل مى كرد، مى توان اين دوره را روند ملت شدن ايرانيان قلمداد كرد تا ملت به مفهوم اصيل آن.

استمرار ارزشهاى مشروعه از صدر مشروطيت، به انقلاب اسلامى و تأسيس "جمهورى" اسلامى منتهى شد:

براى شناختن و يا شناسايى هر پديده اجتماعى مى بايست پديده را به اصل و مبدأ آن برگردانيم كه محرك اصلى پديده هستند، يعنى نيروى محرك قوه كه به پديده در يك حالت يا صورت معين نيروى جنبشى مى بخشند و آن را به فعل مى رسانند. هر فعلى از قوه به تحرك در مى آيد و كارآمد مى شود و يا صورت ظاهر پيدا مى كند. هزاران سال فرمانروايى شاهنشاهى در شكل خاصى از نظام سياسى (صورت و يا فعل) در يك قلمرو، مؤيد بسترى است از يك حالت بالقوه. حكومت دينى شيعه اى تحت نام جمهورى اسلامى نيز بعنوان صورت مسئله منوط است به يك حالت خاص و بستر كه بالقوه وجود داشتند. بعبارت ديگر، هر پديده در صورت ظاهر و يا فعل، داراى منشأ بالقوه است كه آن را به حركت در مى آورد.
بنابراين، بيهوده و بى اساس است اگر پديده هاى اجتماعى را صرفاً پديده اى در خود بنگريم و مبدأ و علت بوجود آمدنشان را فقط در ويژگى هاى ظاهرى اش تحليل كنيم و آن را در خود، قائم به ذات بدانيم و نه بسترهاى ارزشى اى كه موجب فراهم شدنِ شرايط و فرم گيرى آنها بوده اند. مگر مى شود نظام بى كفايت سياسىِ ايران در طى قرون متمادى را، پديده اى صرفاً در خود و بى توجه به بسترهاى ارزشى آن، بنگريم كه قدمت و دوامى هزاران ساله هم داشته باشد؟ از اين نقطه عزيمت است كه بايست پديده انقلاب بهمن ٥٧ را به نسبت ارزشهايش كه اين ارزشها بالقوه در رفتار فرهنگى و مناسباتمان حضور داشتند، بدانها درنگ كرد و مدلل ساخت.

از آنجائيكه راقم اين سطور بر اين باور است كه هم روند ملت شدن ما در حكومت پهلوى ها و هم امت شدن ما در جمهورى اسلامى، هر دو از دوگانگىِ ارزشىِ انقلاب مشروطيت منشأ گرفته اند، لازم مى داند تا نگاهى اجمالى به اين انقلاب داشته باشد.


زمينه هاى پيدايش تجدد ايرانى نتيجه شكست سختى بود كه ايرانيان در جنگ با روسها در دوران قاجارها متحمل شدند و اين، جرقه اى بود بر ذهن ايرانى تا به پرسشى به اين مضمون اكتفاء نمايد: دليل شكست خفت بار ما در جنگ با روسها چه بوده است؟

نظام سياسى ايران در دوران قاجاريان، برآمدى از استمرار نظام بى كفايت سياسى پيشين بود كه در فرمانروايى شاهنشاهى با كمى تفاوت از فرمانروايى شاهنشاهى پيش از اسلام جلوه كرده بود. فرمانروايى شاهنشاهى پيش از اسلام در دوران نخستين دولت ايرانى هخامنشيان، مبتنى بر تكثر دينى بوده است اما اين تكثر دينى استوار بر نظام سياسى، بر حسب ماهيتش كه قبل از هر چيز دينى بود و راه تعقل در آن منفذى نداشت نمى توانست به نظامى خودكامه منجر نشود، دولت ساسانى نمونه اى از خودكامگى دينى بود كه از آن سر بر آورد و با كشتار دينى(كشتار مانى و پيروانش كه به توطئه كرتير مؤبد پرنفوذ دوران ساسانى كه در ادغام دين و دولت نقش بسزايى داشت و با مانى و مذهبش دشمنى مى ورزيد، انجام گرفت) عجين شد. پس از اسلام نيز نقش مذهب در پايه گذارى حكومت هاى خودكامه برجسته است و شاهان ايرانى خود را "سايه خدا"مى پنداشتند، از اينرو، اگرچه دستگاه دولت و نخبگان دوره قاجار پس از شكست در جنگ با روس، چرايى اين شكست را مطرح نمودند اما نخبگان حكومتى و غير حكومتى كه دغدغه ارزشهاى مذهب(اسلام) را داشتند نمى توانستند به جد پاسخى صحيح و بنيادين بر پرسش خود بيابند در نتيجه با فرستادن تعدادى دانشجو و نخبه به فرنگ، در صدد برآمدند تا فنون نظامى آنها را به خيال خود در حدى فرا گرفته و به پاسخ آن چرايى برسند، غافل از اينكه جامعه اى به خواب رفته و نخبگان و روشنفكرانش كه دغدغه ارزشهاى دين دارند، هرگز نخواهند توانست بدون تحول در رشته هاى مختلف جامعه و از آنجمله بازسازى نيروى انسانى، گامى موفقيت، هر چند كوچك بردارند.

وقايع مشروطه و طرح "عدالتخانه" از سوى مشروطه خواهان كه از آن بعنوان "بيدارى ايرانيان" ياد مى شود، نوع خاصِ الگوبردارى اى بود كه اخذ برخى دستاوردهاى ارزشى نظام مدرنيته غرب منجمله قانون اساسى فرانسه را مد نظر داشت آنهم انطباق آن قوانين با شريعت اسلام. بدين ترتيب تجدد ايرانى هيچگاه نمى توانسته همانى باشد كه مدرنيته غرب بود و از بستر رنسانس و روشنگرى اى بر خيزد كه اساسش كنار نهاده شدن دين از دولت و سياست باشد. در واقع تجدد ايرانى تقليدى از برخى عناصر مدرنيته غرب بود كه ارزشهاى مذهب در آن نقش كانونى داشت. قانون اساسى مشروطيت اقتباسى از قانون اساسى فرانسه بود و از بستر ضرورت ارزشها و معيارهاى عقلى و دنيوى ايرانيان به موضوعات خويش فراهم نشد. به همين دليل ارزشهاى مشروطه و مطالباتى همچون ايجاد "عدالتخانه" اگر چه اينها ارتباطى به مفهوم ملت داشتند اما خليدگى احكام و ارزشهاى شرع به چنين عناصرى(نظير عدالتخانه) به روند آن خلل وارد مى كرد. از عبارات فوق مى توان به اين نتيجه رسيد كه انقلاب مشروطيت برخى موضوعات مفهومى همچون ملت را در جامعه ايرانيان مطرح ساخت اما به دليل ضعف هايى كه بخشاً آنها را مطرح ساختيم، نمى توانست موفقيتى كسب كند تا اينكه، كودتاى ١٢٩٩ رضا خان با خلع قاجارها از سلطنت، و جلوس رضا خان بر تخت سلطنت و بسط سلطنت پهلوى، اقداماتى صورت گرفت كه مجدداً موضوع روند ملت شدن ايرانيان مطرح و به جريان افتاد و اين، كه تا دوره محمد رضا شاه تداوم داشت به درجه اى از ارتقاء رسيد اما جامعه سنتى ما كه بالحاظ درجاماندگى و مقاومت در مقابل رستارگرايى پهلوى ها(به همان حد روند ملت شدن) آتش زير خاكستر بود، در نتيجه وضعيت مؤثر انقلابى در اذهان و نيز حضور مقوم نمايش و نمادى از انقلابيگرى در عرصه جهانى كه در تقويت وضعيت انقلابى ايران نيز مؤثر بود، به تدريج تبديل به شعله هاى خشم انقلابى شد و زبانه كشيد و دودمان ملت شدن ما را بُن زد و با تأسيس "جمهورى" اسلامى، مردمى كه ملت شدن را تجربه مى كردند در الگوى "امت و امامت" على شريعتى به سقوط كشاند كه در قسمت سوم اين نوشته به اين الگو خواهم پرداخت.

بارى، به همين ترتيب كه ارزشهاى مشروعه خواهى ايرانيان در صدر مشروطيت، بالقوه و بالفعل تا دوره پهلوى ها استمرار يافته بود، به همين ترتيب نيز آن سر ديگر ارزشى "تجدد" ايرانيان كه بر تاركش "عدالتخانه" نهاده شده بود، موقعيتى را براى ايرانيان فراهم كرده بود تا پنجاه سال حكومت پهلوى ها در پيوست با چنين موقعيتى قرار بگيرد. بنابراين مى خواهم بگويم اين پنجاه سال را نبايد استثناء از فرهنگ ارزشى ما دانست و آن را بعنوان "اتفاق" به مثابه يك تصادف در نظر گرفت بلكه آن داراى علتى بوده است كه بدان اشاره نموديم و در ادامه، در بخش هاى ديگر اين دفتر نوشتارى به اختصار بدان خواهيم پرداخت.

انقلابى واپسگرانه:

به اين دليل انقلاب بهمن٥٧ واپسگرانه بود كه پايه هاى ارزشى آن و نظام سياسى برآمده از آن، منبعث از سنت هاى ارزشى اى بود كه از گذشته هاى دور، شكل نظام سياسى بى كفايت در ايران را متعين و تحميل مى ساخت. و ساختار "جمهورى" اسلامى هم نمى توانست مستثنى از اين سنت ارزشىِ استمرار يافته بوده باشد، سنتى كه در وجه ديگرى از ارزشهاى اعتقادى، اذهان ايرانيانِ حامى و مخالف اين انقلاب را نيز در سلطه خود داشت( بعنوان مثال چپ ماركسيسم لنينيسم)، منظورم اينست كه تاريخاً، هر چه از درون ارزشهاى فرهنگى ما سرريز شد از چهارچوب ارزشهاى اعتقادى فراتر نرفت. بطوركلى همهء نيروها در مقطع انقلاب ٥٧، تابع اصول ارزشهايى بوده اند كه اين ارزشها در نزد آنها حقيقت مطلق پنداشته مى شد و بى ترديد، بر اساس همين مبانى ارزشى، در صورت به قدرت رسيدنِ هر يك از آنها جز رفتارى همچون رفتار پلپوتى، انقلاب فرهنگى مائويى، كشتار استالينى و كشتار دينى جمهورى اسلامى به رهبرى خمينى نمى توانستند رفتار كنند، رفتارى كه بعدها با تأسيس جمهورى سياه اسلامى، ما شاهدش بوديم و همچنان هستيم. البته در قاعدهء حاكم بر فضاى انقلابى آن روز استثناء هم وجود داشت و اين استثناء، ارزشهاى انسانى و دموكراتيك شاپور بختيار بود كه ايشان را براى تشكيل دولت آشتى ملى ترغيب نمود اما دريغا كه او را در اين خانواده ارزشهاى رنگارنگ اما همش در چهارچوب اصول مذهبى /اعتقادى، جايى نبود.

در بهمن ٥٧ انقلابى را با صفت اسلامى(انقلاب اسلامى) به پيروزى رسانديم، بلاهت است اگر اين انقلاب را صرفاً به "دسيسهء خارجى"ها بر عليه حكومت وقت (سلطنت پهلوى) نسبت دهيم و از نقش قاطع مردم ايران كه طالب چنين مشخصاتى از انقلاب و حكومت بودند و آن را به پيروزى رساندند، غافل شويم. طرح هايى همچون "كمربند سبز" هر چند برانگيزنده بودند اما نمى توانستند بگونه اى پيش روند كه با اصل ارزشهاى فرهنگى آن كشورها كه شامل "كمربند سبز" مى شدند، منطبق نباشند. پس اصل همان ريشه ارزشهاى فرهنگى هستند كه نوع درخت نظام سياسى را مى پروراند بنابراين فضاى انقلابى و آغاز انقلاب كه به انقلاب اسلامى و آنگاه تأسيس "جمهورى" اسلامى انجاميد، به ميل و ارادهء هر طراح و يا نشستى(نشست گوادلوپ) بوده باشد اما اصل حركت ميليونى ايرانيان بود كه بر مبانى ارزشهاى فرهنگى/اعتقادى و نيز از طريق فضاسازى انقلابىِ سياست بازان سياه كار و باصطلاح روشنفكران ضد حكومت شاه كه نه توليدگر انديشه سياسى بودند و نه روشنگر به ارزشهاى واپسگرانهء دينى و ايدئولوژيك( دين عنصرى از ايدئولوژيك است) به ميدان آمدند و در انتها انقلاب اسلامى را به پيروزى رساندند. و با جا افتادن الگوى سياسى "امت و فقيه" كه همان "امت و امامت" على شريعتى بود، به دره ذلت چنين رابطه اى سقوط كردند و گرفتار آمدند. اما اگر وجدانى از ما بيدار شود نمى تواند نسبت به آواى مشموم اين جغد كه مرگ و ويرانى پراكند، بى تفاوت بمانند و بر خويش نلرزند.

بنابراين، بررسى تجريدى انقلاب اسلامى بهمن بدون پشتوانهء پايهء ارزش اعتقادى آن، نمى تواند همه واقعيت ها را بنماياند در حالى كه نسبت به شناخت صحيح ارزشهاى استمرار يافته كه آخرين نظام سياسىِ برآمده از آن جمهورى اسلامىيست، توهم ايجاد مى كند و ريشه رفتارهاى سياسى ما كه انعكاسى از نظام ارزشها و رفتارها بوده اند و هستند در بن بست و نازايى خود، آنها را در هاله اى از ابهام باقى خواهند گذاشت. آن رفتارهاى سياسى كه منجر به پيروزى انقلاب اسلامى شد صرفنظر از شركت سياسى معمم و مكلا در آن، تابع ارزشهايى بود كه بند نافش به نوع ارزشهاى اعتقاد اسلامى فضل الله نورى وصل بود. در واقع زبانه كشيدن شعله درگيرى هاى سياسى خمينى و شاه ريشه اش از خاكستر درگيرى هاى درونى/مذهبى تجدد ما( درانقلاب مشروطيت) در وجه ارزشهاى اسلامى بعلاوهء عناصرى از ارزشهاى مدرنيته غرب، منشأ گرفت. از اينرو نمى توانيم جريان انقلاب بهمن را بگونه اى تحليل كنيم كه گويا ممكناتى(دولت شاپور بختيار) ديگر مى توانست مسير حركت هاى اعتراضى را بگونه اى ديگر پيش ببرد در حاليكه از درون و برون هر رخداد اجتماعى/سياسى، فقط مى توان به ممكناتى تكيه كرد كه آنها حضور برترى دارند، من اين حضور برتر در مقطع انقلاب را حضور نيرومند بينش ارزشهاى اسلامى به رهبرى خمينى مى دانم كه وجهى قالب بوده است. تصور آن را بكنيم كه "ليبرال" هاى ما هم در نقش انقلاب اسلامى و ارزشهاى آن ظاهر شدند و اين نشان مى دهد كه ارزشهاى اسلامى، تنيده شده در اذهانِ سطوح مختلف جامعه، مردم و "روشنفكر"ان، الزاماً به حكومت اسلامى ختم مى شد. بنابراين، اين نظر كه مى گويد، حوادثى ديگر مى توانست انقلاب را به سمت و سوى ديگر ببرد، مبتنى و مطابق به امر واقع مقطع انقلاب نيست، در حاليكه ارزيابى و بررسى صحيح انقلاب بهمن نيازمند فهم دقيق از آرايش نيروهاى سياسى و توازن قوا دارد كه در صحنه حضور داشتند و اين توازن، از همان آغازِ نخستين جرقه هاى انقلاب، به نفع اسلامگرايان بود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد