این پانزدهمین مطلبی است که دارم در مورد ساختار قصه و شیوهی قصهپردازی شهزاد در هزارویک شب مینویسم. و خیال دارم با این نوشته زنجیرهی مطالبم را بهپایان ببرم چرا که اگر بخواهم به همهی یادداشتهائی که از این هزارتوی قصهگوئی برداشتهام بپردازم از نوشتن در موارد دیگر باز میمانم؛ بویژه از موسیقی فلامنکو که صد حرف تازه در بارهاش دارم که فرصت بازگوئیش را نیافتهام.
حیوانات در حکایتهای هزارویک شب سهم قابل ملاحظهای دارند. منظورم البته قصههائی نیست که نامی از حیوانی در آن آمده وگرنه کمتر حکایتی است که در آن مردی گناهکار به صورت سگی مسخ نشده باشد، یا طوطیای همسر صاحبش را لو نداده باشد! بلکه منظورم قصههائی است که شخصیت اصلیشان را حیوانات تشکیل میدهند.
جالب این که حتی قبل از آغاز قصهپردازیِ شهرزاد برای مَلک شهرباز، یعنی قبل از اولین شبِ قصهگوئی، پدر شهرزاد که اصرار دخترش را به همسری با ملک شهربازِ همسرکُش میبیند برای بر حذر داشتنش از ازدواج با او، حکایتی برایش تعریف میکند که نقش اصلی آن بهعهدهی یک گاو و یک خر است.
"حکایت دهقانی و خرش"
"شنیدهام که دهقانی مال و رمه فراوان داشت و زبان جانوران میدانستی. روزی به طویله رفت، گاو را دید که نزدیک آخور خر ایستاده و چشم بر علیق پاکش نهاده و به خوابگاه خشکش رشک میبرد و میگوید که گوارا باد بر تو این نعمت و راحت، که من روز و شب در رنج و تعب، گاهی به شیار و گاهی به آسیابگرداندن میگزارم و ترا کاری نیست جز این که خواجه ساعتی ترا سوار شود و باز به سوی آخور بازگرداند.
ترا شب به عیش و طرب میرود // ندانی که بر ما چه شب میرود
درازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافزار به گردنت نهند بخُسب و هرچه زنندت برمخیز و آنچه پیشت آورند مخور. چون روزی دو بدین سان کنی از مشقت و رنج خلاصی یابی. اینها در گفتگو بودند و خواجه گوش همیداد."
گاو پند خر را به گوش میگیرد و فردای آنروز تن به کار نمیدهد. دهقانِ زیرک که از ماجرا آگاه است ابزار شخم را به گردن خر میبندد و او را بهکار میکشد!
خر، دو روز با جان کندن کار میکند و پشیمان از پندی که به گاو داده وقتی شب زار و نزار به آخور برمیگردد به گاو میگوید:
"میدانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید به قصابش ده. من بهدلسوزی پندی گفتمت، والسلام!"
کلکِ خر کار خودش را میکند. فردای آن روز دهقان با ابزار شخم به سراغ گاو میآید و:
"چون گاو خواجه را بدید [از شادی] دُم راست کرده، بانگی زد و برجستن گرفت! خواجه بر خنده شد و چندان بخندید که بر پشت افتاد." جلد اول، صص ٦-٧
و این حکایت به حکایت دیگری از مرغ و خروسِ همان دهقان پیوند میخورد که از آن درمیگذرم. اصلیترین سهمی که قصههای حیوانات در کتاب دارند در میانهی جلد دوم، یکی پس از دیگری، به دنبال هم آمده و در اغلب موارد در هم گره خوردهاند.
"چون شبِ یکصدوچهلوششم برآمد ملک شهرباز با شهرزاد گفت: همیخواهم که از حکایت پرندگان حدیث گوئی."
و شهرزاد چند شبی را با قصهی پرندگان شوهرش را مشغول میکند تا اینکه اینبار شهرباز میگوید: "اگر چیزی از حکایت وحشیان دانی حدیث کن." و شهرزاد تا شب صدوپنجاهوسوم، یعنی حدود یک هفتهی تمام، به بیان حکایت حیوانات ادامه میدهد.
از حدود ده حکایتی که در طول این یک هفته بیان میشود من قبلا "حکایت خارپشت و قمری" را برایتان بازنوشتهام. این را همینجا بگویم که مثل خودِ کتاب، قصههای حیوانات هم گاهی دارای ساختاری بسیار خوب و گاهی سخت سست هستند. من از میان این حکایتها یکی را که به رابطهی انسان با حیوان میپردازد برای بازنویسیِ خلاصهوار انتخاب کردهام؛ حکایتی که نام مستقلی در کتاب ندارد و من آن را "حکایت شیربچه و آدمیزاد" می نامم.
حکایت شیربچه و آدمیزاد
این حکایت را یک مرغابی دارد برای یک طاووس میگوید تا توضیح دهد چرا از این که پای آدمیزاد به این جنگل باز شده نگران است. میگوید روزی بچه شیری را دیده که او هم از انسان در هراس بوده و به او گفته:
"تو که پادشاه وحشیان هستی چرا باید از آدمیزاد هراس کنی؟ پس من بچهشیر را به کشتن آدمیزاد ترغیب همیکردم تا اینکه او از جای خود برخاست و دُم راست کرده همیرفت و من نیز در اثر او روان بودم تا به کنار رهی برسیدیم. دیدیم که گرد برخاست. چون گرد بازگشت از میان گرد خری برهنه پدید شد که گاهی میجَست و میدوید و گاه بر خاک همیغلطید. چون بچهشیر او را بدید آوازش بداد. آن خر با تظلم به نزد او بیامد. بچهشیر به او گفت: ای حیوان کم خرد، از کدام جنس هستی و سبب آمدنت بدین مکان چیست؟ به پاسخ گفت: ای ملکزاده، من از جنس درازگوشم و از آدمیزاد گریخته بدینجا آمدهام. بچه شیر گفت: مگر بیم تو از آدمیزاد از بهر آن است که ترا بکشد؟ درازگوش گفت: نه ای سلطان، بیم من از آن است که حیلهای ساخته مرا سوار شود، از آنکه در نزد او چیزی هست که پالانش گویند. آن را به پشت من بگذارد و چیزی هست که تَنگش نامند. آن را بر شکم من بکشد و چیزی هست پاردُمش خوانند. آن را به زیر دُم من ببندد و چیزی را که لگام همیگویند در دهان من کند و آهن تیزی بر سر چوب بنشاند و مرا به آن بیازارد و کارهائی که مرا طاقت آن نباشد به من بفرماید و هرگاه سکندری خورم نفرینم کند و اگر عرعر کنم دشنام دهد.
پس از آنکه مرا سال فزون گردد و طاقتِ کشیدن بارهای گرانم نباشد، آنگاه مرا به سقّا دهد که مَشکها به پشت من گذاشته با من آب همیکشد و پیوسته من در شکنجه و خواری به سر میبرم تا بمیرم. آنگاه مرا در مزبلها پیش سگان بیاندازد...
بچهشیر با درازگوش گفت: به کجا همیروی؟ گفت: هنگام طلوع آفتاب آدمیزاد از دور بدیدم ازو همیگریزم که شاید پناهگاهی پدید آرم و از این آدمِ حیلهگر خلاص یابم."
تا حرف خر تمام میشود دوباره گردی از دور برمیخیزد و اینبار اسبی دواندوان از میان گرد پدید میآید:
"شیر به او گفت: ای حیوانِ بزرگ، از کدام جنس هستی و درین بیابانِ فراخنای گریختنت از بهر چیست؟ اسب گفت: ای بزرگ وحشیان، مرا نام اسب و از بنیآدم گریزانم. شیربچه را عجب آمد و گفت: این سخن مگو که ترا ننگ است. تو با این درشتی و بلندی چگونه از آدمیزاد هراسان هستی؟"
و حال نوبت اسب است که از تجربهی تلخش با آدمیزاد برای شیربچه بگوید:
"هر گاه که خواهد بر من سوار شود از بهر پاهای خویش دو چیز از آهن ساخته رکابشان نامد. و چیزی را که زین نام دارد بر پشت من گذارد و او را با دو تَنگ از زیر بغل من محکم ببندد و لگام آهنین به دهان من بگذارد. چون بر پشت من بنشیند لگام به دست گرفته مرا همیراند و با رکاب و مهمیز به پهلوهای من بزند بهغایتی که خون از پهلوهای من برود...
پس چون من سالخورده و نزار شوم و قدرت دویدن و طاقت راه رفتن نماند آنگاه مرا به آسیابان فروشد. من شب و روز آسیا بگردانم تا اینکه از کار بازمانم. آنگاه مرا به دبّاغ فروشد و او مرا کشته پوست از من بردارد و دُم مرا بکند، به غربالبانان (= غربیلسازان) دهد. چون بچهشیر سخن اسب بشنید خشمگین و ملول شد و از اسب پرسید که: چه وقت از آدمیزاد جدا گشتهای؟ گفت: هنگام ظهر ازو جدا گشتم و او بر اثر من روان بود."
هنوز حرف اسب و شیربچه تمام نشده بود که باز گردی برخاست و این بار شتری در حال فرار از آدمیزاد به آنها رسید:
"شیربچه گفت: تو با این جثهی بزرگ از آدمیزاد چگونه بههراس اندری که تو او را با لگدی پایمال توانی کرد. اُشتر گفت: ای ملکزاده، بنیآدم را جز مرگ کس چاره نکند از آنکه او چیزی در بینی من کند و آن را مهار نامد. و افسار اندر سر من کرده مرا به کودکی سپارد و آن کودک مرا با این چنین بلندی و درشتی همیکشد و بارهای گران بر من نهند و به سفرهای دور و دراز ببرند و شبانهروز کارهای دشوار بفرمایند و چون پیر شوم یا بشکنم مرا نگاه ندارند و بهقصابم بفروشند و او مرا کشته گوشت من به طباخ و پوست مرا به دبّاغ فروشد."
اینبار از میان گرد و خاکی که به هوا برخاسته این آدمیزاد است که بیرون میآید: یک پیرمرد کوتاه قد که ابزار نجّاری بر دوش دارد! پیش از این که شیربچه به او حمله کند پیرمرد به تضرع از او میخواهد تا بهعنوان سلطان جنگل او را در پناه خود بگیرد. شیربچه میگوید:
"تو را پناه دادم، از آنچه بیم داری بازگو. که ترا ستم کرده و تو کیستی؟... نجار گفت: ای بزرگ وحشیان، من نجارم و ستم کنندهی من آدمیزاد است و در بامداد همین شب در نزد تو خواهد بود."
شیربچه سوگند یاد میکند که تا صبح به انتظار آدمیزاد بماند تا او را به سزای آزردن خر و اسب و شتر و نجار، تکهپاره کند!
پیرمرد نجار در پاسخ این پرسش شیربچه که دارد به کجا میرود میگوید:
"به نزد پلنگ، وزیر پدر تو، همیروم زیرا که او شنیده که آدمیزاده بدین سرزمین آمده، بر خویشتن بترسیده، رسول فرستاده مرا خواسته است که برای او خانهای بسازم که در آنجا جای گیرد تا کس از آدمیزاد بدو نتواند رسید."
شیربچه از نجار میخواهد برای او هم خانهای بسازد. نجار به ظاهر مخالفت میکند ولی پس از اصرار و تهدید شیربچه میپذیرد و همان دم قفسی برایش میسازد!
"[نجار] با بچه شیر گفت: بدین خانه شو تا ببینم. بچهشیر فرحناک شد و نزدیک در صندوق بیامد، دید که تنگ است. نجار گفت: به صندوق اندر شو و دست و پای خویشتن جمع کن. بچه شیر بدانسان کرد ولی چون به صندوق درآمد دُم او بیرونِ صندوق بماند. پس از آن بچهشیر خواست بهدرآید. نجار گفت: صبر کن تا ببینم دُم تو نیز با تو در صندوق جای خواهد گرفت یا نه. بچه شیر سخن او بپذیرفت. نجار دُم او را پیچیده در صندوق جای داد و تخته را زودتر به در صندوق نهاد، مسمار (= میخ)ش بکوبید. بچه شیر بانگ بر نجار زد و میگفت: ای نجار این خانهی تنگ چه بود که ساختی؟ مرا بگذار بهدرآیم. نجار گفت: هیهات هیهات، تو از این جا نخواهی درآمد." جلد دوم، صص ١٠٨-١١٤
گرچه حکایت بچهشیر سادهدل و آدمیزادِ مکّار در این جا پایان میگیرد ولی ماجرای مرغابی و طاووس همچنان ادامه مییابد و جانوران تازهای بهقصه میپیوندند و همه دستبهدست هم میدهند تا مرگ شهرزاد قصهگو بهدست شوهر همسرکُشاش را باز هم بهتاخیر بیاندازند!
◊
همانطور که در آغاز این مطلب اشاره کردم با این نوشته پرسه در هزارتوی هزارویک شب را بهپایان میبرم. راز و رمز تمایل انسان به قصهپردازی و قصه شنیدن و خواندن، هنوز که هنوز است ناگشوده باقی مانده است.
اولین مطلب در مورد هزارویک شب را بهبهانهی ابراز نظری از "گابریل گارسیا مارکز" در مورد این کتاب شگفتانگیز نوشتم، و جا دارد این آخرین مطلب را نیز با پرسشِ تفکرانگیز او در مورد اشتیاق انسان به قصهپردازی بهپایان برم. این نقل قول را از مقدمهی کتاب "جنونِ مقدس قصهپردازی" برگرفتهام که یکی از مجموعه درسهای قصهنویسی اوست در "مدرسه بینالمللی سینما" در کوبا.
"مهمترین چیز برای من در این دنیا روندِ آفرینش هنری است. این چه رمزی است که یک تمایل ساده به قصهپردازی به چنان اشتیاقی بدل میشود که یک موجود انسانی را قادر میسازد بهخاطرش بمیرد؛ مرگ از گرسنگی، سرما و یا هر چیز دیگری، آنهم برای انجام کاری که نه میشود آن را دید، نه لمس کرد، و در تحلیل نهائی، اگر خوب نگاه کنی، به هیچ دردی نمیخورد؟"
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد