logo





رَشمۀ وحشت

چهار شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳ - ۱۴ ژانويه ۲۰۱۵

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
خاقانی:
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان

آسمان صحرایِ بی باران شدی
زندگی ناچیز وُ مرگ آسان شدی
روزگاران در عزایِ آدمی
آدمیّت کِی چنین ارزان شدی
زندگی بازار وُ بازرگانِ مرگ
بهرِ جلبِ مشتری تازان شدی
در خیابان نعرۀ مرگ آوری
عقل را کُشتی وُ تن بی جان شدی
در نقابِ قهر پنهان چهره ات
در لباسِ نیستی عُریان شدی
تا بُنِ دندان مُسلّح آمدی
در سپاهِ ترس تا سلطان شدی
مرگ را بگزیده جایِ زندگی
دین وُ دنیا کینه را دکان شدی
همچو کرکس لاشه خوار وُ لاشه جو
در لَجنزارِ جَسد جولان شدی
پستی وُ ذلت ترا همسایه شد
سایه ات سیلِ فنا توفان شدی
دست بُردی بر سلاحِ جهلِ خویش
زان سبب دیندارِ با ایمان شدی
افعیِ فقری وُ نفرت آوری
تا به مسلَخ رفته وُ قربان شدی
دوزخی بگشوده از آتش چنان
مرگ را بوسیده در فرمان شدی
چون سیه پوشی وُ تابوت آوری
بویِ گندِ مرگ را مهمان شدی
هست شیطان گرچه خود افسانه ای
ای خشونت پیشه چون شیطان شدی
گورِ خود چون گُلخنی افروختی
تیره جان بودی وُ در ویران شدی
رَشمۀ وحشت به گردن می کِشی
کاه وُ جو دیدی وُ در انبان شدی
گَرد وُ خاکی در جهان انگیختی
چون غباری در عَبث پنهان شدی
گر قلم را می کُشی در خون کِشی
خویشتن را کُشته در حرمان شدی
در گمان اندیشه را گردن زدی
در غلط غلتیده در میدان شدی
بی گناهان را گروگان می بَری
کودکان را کُشته زان خندان شدی
گر ترا فرهنگ بود وُ دانشی
کِی تو با پَستی چنین یکسان شدی
در جوالِ جهلِ جادوگر شدی
آسمان کُشتی وُ در زندان شدی
در پَلَشتی وُ پلیدی پَرسه گَرد
حالیا با مرگ هم پیمان شدی
مَسلکی داری تعصّب ریشه اش
در چراگاهی چنین حیوان شدی
تو کجا! حیوان کجا! او برترست
حیفِ حیوان، گر بگویم آن شدی
آنکه از دریا فقط تَلماسه دید
بحرِ خشکی گشته در بحران شدی
دانه را در شوره زار افشانده ای
حاصلش سنگ ست وُ تو دندان شدی
دردِ نادانی ندارد چاره ای
دربدر درمانده بی درمان شدی
لذتِ آزادگی دارد پَری
بال وُ پَر سوزانده وُ حیران شدی
پَر فشانی ها قلم دارد ببین!
گر تو آگاه آمدی انسان شدی
ــــــــــــــــــــــــــ

رَشمه:افسارِ زرنگار
2015 / 1 / 14
http://rezabishetab.blogfa.com‍


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد