logo





در پس آن تاریکی ها!

جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۳ - ۰۲ ژانويه ۲۰۱۵

رضا اسدی

هربار با شنیدن آخرین جمله، و چرخاندن دکمه تلویزیون به جهت خاموش، سکوت سنگینی بر آن خانه مستولی می گردید. هاله به روال همیشگی به طرف چراغ می رفت و آن را روشن می نمود تا در زمان حرکت سِکندری به کف اطاق سرنگون نگردد. در واقع با روشن نمودن چراغ بجز مصرف انرژی، مشکلی از مشکلاتش حل نمی گردید، چرا که او همه جا را تاریک می دید.

اکنون به وجود این تاریکی عادت کرده و چند ماهی است که ترس از نابینایی از وجودش رخت بر بسته، و گوشش به انواع صوت ها آشنا گردیده است:
« با احساسش راه را پیدا می کند، تمامی مکان های مختلف داخل خانه را می شناسد و هر صدای غیر عادی را تشخیص می دهد».

زمانی بود که او با آن چشمان زیبایش جهان را می دید، رنگ ها را تشخیص میداد، درخشش و گرمای خورشید را که بر روی گونه هایش گل می انداختند احساس می نمود. همه این لذایذ با آن حادثه شوم به یک کابوس وحشتناک تبدیل گردید.
حادثه ای تنفرانگیز که در یک نزاع با افشین - همسر سابقش - پیش آمد. او هنوز هم به جرم پاشیدن اسید به صورت هاله و نا بینا نمودنش در زندان به سر می برد، و هاله این میزان جزاء را برای ارتکاب جرمی به این بزرگی کافی نمی داند. در واقع افشین را سزاوار تنبیه و عذابی می داند که تمامی عمر از نعمت بوییدن، شنیدن و دیدن زیبایی های این دنیا محروم نماید.

هاله پس از انجام معالجات و باز گشت از موسسه نابینایان قادر گردید تا با به تصویر کشیدن تمامی اشیاء و اجسام موجود در در ذهنش، خودش را با تاریکی و محیط زندگی تطبیق دهد:
« در تصوراتش کانال تلویزیونی مختص به خودش ایجاد نموده و با شنیدن تُن صداها به پیری، جوانی و خلق و خوی افراد پی می برد».
اما هاله یک مورد را هرگز فراموش نمی کرد و آنهم تنفر شدید نسبت به افشین و حس انتقام از او بود. به باورش زمانی افشین به عمق جنایتی که انجام داده پی خواهد یرد که صورتش بمانند صورت خودش با باقی مانده همان اسید بسوزد و چشمانش کور گردند. اگر چه می دانست که با انجام این کار، این بار اوست که زندانی خواهد شد اما برایش مهم نبود و به تمامی شیوه ها فکر می کرد. نقشه هایی می کشید که هرچه بیشتر این انتقام گیری را برایش شیرین تر و لذت آورتر نماید.
حس تنفر و انتقام زمانی به اوج می رسید که هاله به یاد می آورد که افشین با نزدیکترین دوستش روی هم ریخته و به او خیانت نموده بودند.

بر اثر آن حادثه بود که جیغ های هاله از شدت درد گوش فلک را کر می کرد و بوی جلز و ولز سوختگی پوستش به مشام می رسید. افشین او را در آن وضعیت اسفناک به حال خود رها نموده و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. همسایه ها پلیس را خبر و هاله را به بیمارستان منتقل نموده بودند. پلیس افشین را در حالی که در خانه رفیقه اش پنهان گردیده بود دستگیر و به زندان منتقل نموده بود.

هاله تا قبل از این حادثه معلم درس نقاشی بود و از دسترنج خودش زندگی می کرد، اما در وضعیت کنونی تنها منبع درآمدش از سازمان کمک به معلولین تامین می گردد که مبلغ بسیار کمی است و کفافش را نمی دهد. عمده ترین مخارج معالجاتش را خواهرش پرداخته که هاله خود را مدیون او می داند. علاوه برآن بسیاری از وسایل منزل که با وضعیت کنونی هم خوانی نداشتند، باید با مواد مورد لزوم دیگری جایگزین می گردیدند که بودجه قابل توجه ای را به خود اختصاص داده بودند و تهیه هر کدامشان دشواری های خاصی داشت.

معضل دیگر هاله عادت نمودن به دنیای تاریکی بود که در این مورد هم با کمک خواهرش و آموزش های موسسه نابینایان تا میزان قابل تو جه ای حل گردید. هاله در این نوع موسسه ها با نا شنوایانی برخورد نموده بود که با حرکات دست و یا لب خوانی منظورشان را به مخاطب خود می رساندند، با معلولینی روبرو گردیده بود که برروی صندلی چرخدار در بازی های فوتبال و والیبال شرکت داشتند، و با کورهایی مواجه شده بود که از طریق شرکت در کلاس های مخصوص و استفاده از کتاب های منحصر به خودشان به مدارهای بالای علمی دست پیدا نموده بودند. و هاله آموخته بود که از این پس باید با استفاده از اراده خویش و اتکاء به نیروی زانوانش به زندگی ادامه بدهد. اما هنوز هم یک چیز برایش قابل گذشت نبود و ان حس انتقام از افشین بود.

وقتی در آن شب سال تحویل، در پشب پنجره ایستاده بود و به شیوه های جدیدش برای گرفتن انتقام فکر می کرد، صدای عابرین، حرکت خودروها و قهقهه ی همسایگانی را می شنید که همراه با صدای ساز و دهل عروسشان را به داخل منزل هدایت می نمودند. با شنیدنش به تفکر عمیقی فرو رفت و لحظه ای به یاد فرامرز افتاد که در اطاق خواب انتظارش را می کشید - با فرامرز در موسسه نابینایان آشنا گردیده و تا سر حد عاشقی به یکدیگر دل بسته بودند - در آن لحظه بود که به ناگهان نظرش در ذهنش عوض شد و به خود گفت:
« حال که من همسر مهربان و رابطه ای بسیار صمیمی تر از قبل با تمامی فامیل ها و دوستان دارم و همه امورات هم بر وفق مرادم پیش می رود، پس چرا باید زندگی و آینده ام را تلف کنم و به افشین و انتقام از او فکر کنم»؟
چنانچه افشین از زندان هم خلاص شود با آن سابقه ی شرارتی که دارد:
« کسی مایل به برقراری ارتباط با او نخواهد شد. باقی مانده زندگی اش را در انزوا به سر خواهد برد. علاوه بر اینها شغلش را از دست داده است و مشمول داشتن کار دایم و ثابت نخواهد گردید. تا زمانی هم که زنده است عکسش به عنوان یک مجرم در دفاتر پلیس جنایی ثبت خواهد گردید و در مواجهه با هر خلافی ابتدا به سراغ او خواهند رفت». بدین ترتیب زندگی نکبت باری را در پیش رو خواهد داشت.

برای به فراموشی سپردن نا هنجاری های گذشته دوش آب گرمی گرفت و خودش را به اطاق خواب رساند. به داخل رختخواب لغزید. با تبسمی بر لب، قلبی شاد و سرشار از محبت خم شد و پیشانی فرامرز را بوسید. سپس عشق را در بازوان او لمس و احساس آرامش نمود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد