logo





«پای در زنجیرِ»۱ سرما

جمعه ۵ دی ۱۳۹۳ - ۲۶ دسامبر ۲۰۱۴

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
مرا آلونکی اکنون مُهیّاست
در وُ دیوارش از باد
و از سقف اش که بی نقص ست وُ یکتاست
غمی سنگین بسانِ برف می بارد
ولی برف اش چو روز وُ روزگارِ من
سیه رنگ ست وُ سوداست
نمی تابد ز مِهرِ آسمانش گرمیِ یاد
نمی تابد دگر نوری به قدرِ ارزن از روزن
پریشان آفتابِ فقر وُ تنهایی ست
که می بارد بَلاوار وُ فراوان
ز خاطر بُرده آیا یادِ ما را؟
همان یاری که با ما مهربان بود
نگه کُن «پای در زنجیرِ» سرماست
درختی خشک وُ بی بارست وُ بی جان
فتاده در گذرگاهی به بوران
و تنپوشی اگر بر تن ببینی
شبِ یلدایِ بی پایان وُ غوغاست
سپهرش را نشان از اختران نیست
به خود می لرزد وُ دندان به دندان سایَد وُ پیداست؛
که بر عُریانی اش یاور نشد، پوسیده پیراهن
شراب اش اشکِ چشمان
بلورِ مُنجمد در جانِ میناست
زمین چون گوژپُشتی مست وُ مدهوش
به گِردِ خویش می گردد نمی داند که رسواست
زمان چون مار پیچان طعمه جویان
مرا رنجی بسانِ برف خاموش
به پیرامون وُ گویاست:
شما که خانه تان گرم ست وُ روشن
گهی یادی هم از آوارگان دارید؟
به سویِ آنکه بی مأوا وُ تنهاست
گهی آیا نگاهی مهربان دارید؟
شما را خوش بُوَد این شادی وُ سور
ولی با مانده در سرما و در برزن
نمی دانید اندوهی بزرگست وُ دلی ناسور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- سعدی: پای در زنجیر بنالید و گفت...
2014 / 12 / 24
http://rezabishetab.blogfa.com‍

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد