هزارویک شب به کشکولی میماند که در آن از شیر مرغ تا جان آدم یافت میشود! سبک و سیاق حکایتها، چه از نظر فرم و چه محتوا، بهقدری گوناگوناند که بهراحتی ورود قصههای تازه را در دورههای مختلف، توسط کاتبان متفاوت، نشان میدهد.
مثلا حکایتهائی که بهاصطلاح اخلاقی هستند و اغلبشان معیارهای اخلاق اسلامی را تبلیغ میکنند بهروشنی جای پای کاتبان خشکهمقدس مسلمان را بر خود دارند و بهجرات میتوانم بگویم که سستترین و بیشیرازهترین حکایتهای هزارویک شب را همینها تشکیل میدهند. بویژه آندسته از حکایتهای سستی که محتوایشان ارزش صدقه دادن و عاقبت بدِ ولخرجی، و بویژه مذمت لهوولعب و خوشگذرانیهای شبانه است، که این آخری با صد مَن سریش هم به هزارویک شب نمیچشبد؛ کتابی که سرتاسر پر است از حکایات لهوولعب و شرابخواری و لذت جنسی، آن هم نه مدل اسلامی آن، که یعنی فقط برای مردان، که برای زنان نیز هم، چه شوهردار و چه مجرد!
شاید روزی حوصله کنم و به آنها هم بپردازم ولی حالا فقط میخواهم از کاربرد لطیفه در هزارویک شب یکی دو نمونه بهدست بدهم. و چون ممکن است اثر واکسنی که در مقدمهی مطلب "حکایت سه غلام بریدهآلت!" به خودم زدم تا از نیش "ماموران امر به معروف سایبری" مصون بمانم به مرور زمان از بین رفته باشد، دوباره آن را بدینوسیله تجدید میکنم!
حکایت پاداش طبابت
روزی هارون الرشید و وزیرش جعفر برمکی در بین راه بصره و بغداد به شیخی برمیخورند که سوار بر خرش است. جعفر برمکی از شیخ میپرسد:
"به کجا خواهی رفت؟ آن مرد گفت: به بغداد خواهم رفت. جعفر گفت: در بغداد چه خواهی کرد؟ گفت: از بهر چشم خود دارو خواهم گرفت. هارون الرشید با جعفر گفت: با این شخص مزاح کن."
جعفر برمکی که شیوخ را خوب میشناسد و از بددهنی آنان آگاه است، از شوخی با او سر باز میزند و به خلیفه میگوید:
"اگر با او مزاح کنم سخن ناخوش خواهم شنید."
ولی وقتی خلیفه باز هم با اصرار از او میخواهد که سربهسر شیخ بگذارد، رو به شیخ کرده و میگوید:
"اگر تو را داروئی بیاموزم که به تو سود بخشد مرا چه مکافات (= پاداش) خواهی داد؟ آن مرد گفت: خدایتعالی تو را پاداش نیکو دهد. جعفر گفت: گوش دار تا من داروئی که از برای هیچکس نگفتهام با تو بازگویم. آن مرد گوش داشت. جعفر گفت: صد مثقال روشنائی آفتاب، و صد مثقال ماهتاب، و صد مثقال پرتو چراغ، بگیر و اینها را به یکجا جمع کن و سه ماه در پیشِ باد بگذار. پس از آن در هاونی که ته نداشته باشد سه ماه اینها را بکوب. پس از آن به سرمهدانی گذاشته در وقت خواب استعمال کن. انشالله تعالی ترا عافیت روی دهد!
شیخ چون سخن جعفر بشنید در پشت خر کج بنشست و ضرطهای (= گوزی) بلند بزد و گفت: در این ساعت این را نزد خود بگیر، وقتی که من این دارو به کار بردم و خدایتعالی عافیت به من ارزانی فرمود ترا کنیزکی بدهم که در زندگی تو را خدمت کند و [پس از مرگت] از اندوهی که بر تو خواهد داشت هر شبانه روز تیز (= گوز) بر روح تو بدهد!" جلد سوم، صص ٢٢٠-٢٢١
حکایت خر ابله
"ابلهی میرفت و افسار خری را گرفته او را همیبرد. دو مرد از عیاران (= دزدان) او را بدیدند. یکی از ایشان گفت: من این خر از این مرد بگیرم. آن یکی گفت: چگونه میگیری؟ گفت: بیا تا گرفتن به تو بازنمایم."
آن وقت دزد بهدنبال مرد ابله راه میافتد. مرد ابله حواسش اصلا به او نیست. دزد در فرصتی مناسب افسار خر را از گردنش برمیدارد و به گردن خودش میاندازد و خر را به دوستش میسپارد. دزد دوم بیسروصدا خر را با خودش به پشت تپهای میکشاند در حالیکه صاحبِ خر افسار بهدست همچنان راه میرود و دزد اول را بهدنبال خود میکشد!
"آنگاه مرد عیار بایستاد و قدم برنداشت. مرد ابله به سوی او نگاه کرد دید که افسار بر سر مردی است. به او گفت: تو چه چیز هستی؟ گفت: من خر تو هستم و حدیث من عجیب است و آن این است که مرا مادر پیر نیکوکاری بود. من روزی مست نزد او رفتم. او با من گفت: ای فرزند، ازین گناه توبه کن. من چوب بگرفتم و او را بزدم. او به من نفرین کرد. خدایتعالی مرا به صورت خر مسخ کرد و به دست تو بینداخت. من این مدت را در نزد تو بودم. امروز مادر از من یاد کرد و مهرش به من بجنبید و من را دعا کرد. خدایتعالی مرا بصورت اصلی بازگردانید.
پس از آن مرد ابله گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که اگر بدی با تو کردهام بِحِل کن (= مرا ببخش). آنگاه افسار از سر او برداشت و به خانهی خود بازگشت و از این حادثه غمگین و اندوهناک بود. زنش به او گفت: تو را چه روی داده و خر تو کجاست؟ پس مرد حکایت با زن خود بازگفت. زن گفت: وای برما، چگونه درین مدت آدمیزاد به جای خر به خدمت داشتیم!"
مدتی میگذرد و روزی زن به شوهرش میگوید:
"تا کی به خانه اندر بیکار خواهی نشست، برخیز و به بازار شو و درازگوشی خریده به کار مشغول باش. آن مرد برخاسته به بازار چارپا فروشان رفت. خر خود را دید که در آن جا میفروشند. چون او را بشناخت پیش رفته دهان بهگوش او نهاد و به او گفت: ای مِیشوم (= نامبارک) پندارم که باز شراب خورده مادر خود را آزردهای و او ترا نفرین کرده. به خدا سوگند که من دیگر ترا نخواهم خرید!" جلد سوم ص ٢١٢
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد