logo





ســـــتيزِ کهـنه و نـو


بخش نخست: وابافی ِ رنگين کمان.

جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳ - ۱۹ دسامبر ۲۰۱۴

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
گستره همگانی در هر دوره گفتمان هايی کانونی دارد که زمينه ساز کنُش ها، واکنُش ها، بگومگوها، کشمکش ها و دادستدهای ذهنی و فرهنگی و اجتماعی می شوند. اگر ذهن انسان را به کامپيوتر مانند کنيم، اين گفتمان ها را می توان نرم افزارهای آن کامپيوتر دانست که ذهن او را بکار وامی دارند و دارنده خود را می رانند و می روانند. ذهن انسان موتور حرکت تاريخ است که انديشه ها، آرمان ها، آرزوها، روياها، پنداره ها و انگاره های او، آن را بکار می اندازد و روندها و رويدادها را شکل می دهد. هر دوره از تاريخ، ابَر گفتمان ويژه خود را دارد که می توان آن دوره را با نام آن گفتمان خواند. ابَر گفتمانِ روزگار کنونی ايرانيان، "ستيزِکهنه و نو" است. اين ستيز را در جدل های زبانی، جدال های خانواندگی، گُسل های نسلی، کشمکش های نوشتاری، دعواهای دينی، کلنجارهای ادبی، زد و خوردها و کشتارهای سياسیِ خيابانی، زد و بند های فرهنگی، سياسی و بازرگانی در سده گذشته می توان ديد. هم شيخ فضل الله نوری را بايد قربانی اين ستيز دانست و هم قرة العين را، هم اميرکبير و هم فرخی يزدی، هم شهيد محراب و هم فريدون فرخ زاد، هم هويدا و هم مرتضی مطهری، هم داريوش وپروانه فروهر و هم سعيد سلطانپور. همه بخون تپيدگانی که در سده گذشته ،"شهيدان سياسی" خوانده شده اند، را می توان قربانيان جنگ کهنه و نو پنداشت. البته اين گفتمان، تنها ويژه ايران نيست و در دو سده گذشته، در همه کشورهای پيرامونی، ميداندارِ گستره همگانی بوده است. اما اين چگونگی در ايران، شکل آشکارتری يافته است و در سده گذشته، دو انقلاب ِ بزرگ را پديد آورده است.
تا پيش از آشنايی ايرانيان با برخی از برآيندهای فرهنگ غربی، ابَرگفتمان های اجتماعی ايرانيان، دينی و اخلاقی بود. نمونه های اين ابَرگفتمان ها را در بسياری از شاهکارهای کهن ادبی مانند، شاهنامه فردوسی، گلستان سعدی، مثنوی رومی و سياست نامه می توان يافت. چندی از اين گفتمان ها اين هاست؛ ستيز ِعقل و دل، سزا و جزا، کشمکش کام و نام، رستگاری، نکونامی، ناپايداری جهان و....
با آغاز انقلاب صنعتی اروپا و سرريز شدن آوازه برآيندهای شگفت آورِ آن در سرزمين های ديگر، برای نخستين بار، ابَرگفتمانی جهانی بنام، "پيشرفت"، پديد آمد و در همه سرزمين ها پذيرفته شد. از آن پس جهانيان جايگاه خود را در جهان، با چشمداشت به پايگاه آن پيشرفت، که همانا اروپای غربی بود، شناسايی کردند و به بازنگری و بازتعريف کيستی و چيستی خويشتن خويش و تاريخ و جهان خود پرداختند. پيش از آن، کاربردِ مفهوم هایی چون؛ پيشرفت، پسرفت و عقب ماندگی، درباره جامعه هيچ معنايی نداشت .

البته ستيزِ کهنه و نو در گستره انديشه سياسی در اروپا، از سده دوازدهم ترسايی، با بازيابی ِانديشه های فيلسوفانِ يونانی، به ويژه آثارِ ارسطو که خردمندی و خِرَدمداری را ارج می نهد، آغاز شد. آن آثار، چشم انداز تازه ای در برابر انديشه ورزان گشود و آنان را با "منطق ارسطويی" آشنا کرد. اين رويدادِ تاريخی به دوگانگی دين و دانش راه بُرد که سپس به دوگانگیِ "آتن و اورشليم" شهرت يافت. از آن پس حقيقت دو خاستگاه در پنداره جهانيان يافت؛ تا پيش از آن دوران، عيسويان رستگاری را در نزديکی به خدا و خشنودی وی می يافتند. اما با گسترش خِرَدمداری و ارجمند شدن خردمندی، گروهی رستگار شدن را در پيروی از خِرد انسانی شدنی دانستند. اين دوگانگی، جنگی بسيار تاريخی را دامن زد که همچنان هنوز در کار است و می توان آن را يکی از ويژگی های تاريخ انديشه سياسی مغرب زمين دانست.
لئواشتروس، فيلسوف سياسی سده بيستم ميلادی، دوگانگی آتن – اورشليم را دوگانگی خِرَد و وحی خوانده است و آن را زمينه ساز دو چشم اندازِ ناهمسازِ کهن و مدرن در دنيای کنونی می داند. او برآن است که در فلسفه سياسی، کهن بمعنای پيروی از انديشه های سقراط و پيروان اوست و دنيای نو، با فلسفه ماکياولی آغاز می شود. اشتروس دوگانگی کهنه و نو را آشتی ناپذير و جاودانه می پندارد. وی برآن است که اگرچه بازنگری و برگرداندان ِ آثارِ فيلسوفان يونانی، دين های يهودی و مسيحی را درگيرِ بسياری از مفاهيمِ فلسفی نمود، اما اين درگيری، نه نابودیِ آن دين ها را سبب شد و نه سودی برای فلسفه داشت. 1

البته ستيز کهنه و نو در شکل کنونی آن، از دلِ کشورهای کانونی، با رويارويی کشيشان با فيلسوفان نوانديش و دانشمندان آغاز شد و کليسا را کانونِ سنت و دانشگاه را مرکز بدعت و سنگر نوآوری کرد. پيش تر گفتيم که فرهنگ، پايانداد ِ ستيز سنّت و بدعت است. اين ستيز به پيدايش راه ها و رسم ها و شيوه های تازه رفتاری و کرداری نو کشيده می شود. سنت گرايان نه خواهان پديده های نو هستند و نه توانايی نوآوری دارند. سنّت گرا، بيننده و تفسير کننده و کناره نويس ِ جهان و پديدارهای آن است. اما بدعت گرا، ميدانخواه، درگير شونده و دگرگون کننده است. چنين است که اين دو هرگز با هم کنار نمی آيند و تنها در ميدان کارزار، در هنگام نبرد با يکديگر روبرو می شوند.

با تابش ِ آفتاب روشنگری، پيدايش انديشه های دانشی و دستاوردهای تازه صنعتی از سده هفدهم ميلادی به اين سو، اربابان کليسا را به هراس انداخت و به ميدانِ کارزار با دانشمندان دوران روشنگری کشاند. آشناترين نمونه ی اين کارزار، مبارزه کليسا با تئوری کوپرنيک و درافتادن ِ پاپ اغظم با گاليله، پدر کيهان شناسی و فيريک مدرن بود. کليسای واتيکان، اين دانشمند بزرگ دوران روشنگری را برای باورهای پژوهش- بنياد و دانشی او و نيز پذيرش تئوری کوپرنيک درباره گردش زمين بدورِ خورشيد، "بی شرم، شيطان- زاد و کافر"، دانست و او را تا پايان زندگی در خانه اش زندانی کرد. اين مبارزه پس از مرگ گاليله نیز دنبال شد زيرا که واتيکان اجازه خاکسپاری وی را در کنار پدرش نداد. نمونه ديگر اين ستيز، جدال کليسا با چارلز داروين و مبارزه همه جانبه کشيشان با تئوری برآيشی او تا به امروز است. 2
گذشته از اربابان کليسا، سنّت گرايانی نيز که دغدغه دين نداشتند، به بهانه حسابگرانه بودن شيوه پژوهشی دانش های مدرن و افسانه و افسون ستيزی اش، با آن درافتادند. يکی از رويدادهای ستيزه جويانه ی نگهبانان اين چنينی گستره ی سنّت با پژوهندگانِ دانش مدرن، پرخاشگری جان کيتز، شاعر سنّت گرای انگليسی، در آغاز سده هيجدهم ترسايی، به نيوتن و ذهينت اوست.2 کيتز، يک سده پس از نيوتن، به او توپيد که؛ "تو زيبايی شاعرانه رنگين کمانِ آسمان را، با وابافی الياف نوری آن و جداکردن آن ها از يکديگر، نابود کرده ای و رنگين کمان را که نماد زيبای روياهای رنگين آدمی ست، از سکه انداخته ای. از اين پس، اين بافه بلورين و تابناک، هرگز ديگر بار، افسونگر ذهن شاعران و دلشدگان نخواهد بود." 3
گفتنی ست که رنگ های منشور ِرنگين کمان را نيوتن شناسايی نکرده بود. اين کار را کشيشی آلمانی که فيزيک نيز می دانست، در سده چهاردهم کرده بود و با واشکافی الياف نوری زنگين کمان، رنگ های قرمز، نيلی، زرد، سبز، آبی ، نارنجی و بنفش را در آن شناسايی کرده بود. اما کيتز، به خطا، آن را به نيوتن نسبت داده است و او را شماتت کرده است.
ستيز کشيشان و اشراف زادگان اروپا با دستاوردهای دانش مدرن، ريشه در هراس آنان از فروريختن ساختارهای اجتماعی و فرهنگی کهن و در پی آن، سستی پايگاه طبقاتی و جايگاه اجتماعی خود بود. اين هراس را اربِن، پاپ اعظم واتيکان که گاليله را کافر خوانده بود و فرمان خانه نشين کردن او را داده بود، ترس از فولکلوريک شدن بارورهای دينی و افسانه پنداری بنيادهای آن خوانده بود. ترسی که از چشم انداز رهبر کاتوليک های جهان، بسيار نيز بجا بود و اکنون درستی آن برهمگان اشکار شده است. امروز هيچ انسان خردمندی را نمی توان يافت که بتواند هيچ دينی را آسمانی بداند و بنيادهای خِرَد ستيز آن را بپذيرد و مايه رستگاری انسان بداند.
سرگذشت گاليله سبب شد که از سال های پايانی سده هفدهم ترسايی، بسياری از نوخواهانِ اروپايی، گفت و نوشت درباره چشم انداز مدرن و بازتاب های آن بر زندگی انسان را بايسته بدانند و تازگی و دگرگونگی آن را به همگان گوشزد کنند. از نخستين سالهای سده هفدهم، نويسندگان و فيلسوفانی چون فرانسوا رابله، گيرولامو کاردانو، جين بودن لويئس ليروی و فرانسس بيکن برآن بودند که نگرش مدرن، آغازِ تازه ای در تاريخ تمدن انسان است وآن را نمی توان دنباله انديشه و تمدن يونانی پنداشت. سخنانی از اين دست، آتش ِستيزی گران را ميان اين نويسندگان و پيروان انديشه ها و آثار کلاسيک، برافروخت. کهن گرايان براين باور بودند که انديشه های مدرن چيزی فراتر از افروزه هايی از آثار کلاسيک يونانی به زبان روز نيست و نام آوران روزگارِ روشنگری، کوتوله هايی هستند که بردوش پهلوانان بزرگ يونانی نشسته اند.4
ستيز ِ کهنه و نو، مايه همه تنش ها، چالش ها، رويداها و روندهای اجتماعی در جهان در دوسده گذشته بوده است. اين ستيز، تنها ويژه کشورهای پيرامونی نيست. اکنون که در کشورهای اروپايی، جنگ ميان کليسا و دانشگاه پايان يافته است و اهل دين از کانون زندگی به گوشه کليسا رانده شده اند، ستيزِ کهنه و نو از حوزه دين و دانش به گستره های سياست و اقتصاد کشيده شده است. کوشش احزاب و سازمان های راست گرا در ستيز با حقوق بشر و واتاب های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن مانند، بيگانه ستيزی در کشورهای غربی، آزار سياهپوستان در آمريکا، مبارزه با کورتاژ، بيهوده انگاری نگرانی های زيستبومی و مبارزه با برنامه های رفاه اجتماعی در آن کشورها، نمادها و نمايه هايی از جنگِ کهنه و نو در کشورهای صنعتی ست. در هر يک از آن کشورها، هر گونه کوششی در راستای نهادينه کردن مکانيزم ِ کاهش ناراستی و نا برابری حقوقی، مالی و اجتماعی، با يورش همه جانبه قدرتمندان سنّت گرا روبرو می شود. يکی از نمونه های اين چگونگی، افزايش آزار سياهپوستان در امريکا در پی پيروزی اوباما در انتخابات رياست جمهوری امريکاست. اين آزار در بسياری از ايالت های آمريکا به گونه بسيار نرم و ناديدنی، نهادينه شده است. رويدادهايی که اين روزها از کشتن گاه بگاهِ سياهپوستان رُخ می دهد، نمادهايی از اين آزار است. نمونه اروپايی اين چگونگی، ستيز راست گرايان انگليسی با قانون حقوق بشر در انگلستان است که از سال 1988 در آن کشور به تصويب رسيد. از آن زمان تاکنون، بازتاب های اين قانون هماره در تيررسِ رسانه های گروه های سنّت گرا و محافظه کار انگلیسی بوده است و اکنون حزب حاکم، برداشتن اين قانون را در فهرست برنامه های دوره دوم خود در آورده است.5

ستيزِ کهنه و نو در کشورهای پيرامونی، از زمانی آغاز شد که مردم جهان با دستاوردهای انقلاب صنعتی اروپا آشنا شدند و کاربرد آن ها را، راهگشای زندگی نوينی پنداشتند. از آن پس، همه راه ها، رسم ها، شيوه ها و روش های زندگی مدرن، در پنداره همگان، برتر و بهتر و راهگشاتر از همگونان بومی آن ها پنداشته شد. چنين است که امروز ديگر کسانی نيز که ارزش های فرهنگی غربی را نکوهش می کنند، خود با ابزارهای همان فرهنگ به جنگ آن می روند. نگاه کنيد به خيزش های اسلامی در چند دهه گذشته در جهان، از ايران گرفته تا نيجريه. همه اين خيزش ها با کاربردِ ابزارهای شيوه های غربی، به پاکسازی فرهنگ دينی خود دست زده اند و بی که بخواهند، بيشترينه مردم آن سرزمين ها را شيفته مغرب زمين و ارزش های فرهنگی آن کرده اند.6
البته ستيز کهنه و نو در سراسر تاريخ، مکانيزمِ دگرگون کننده فرهنگ و بازسازی و باروری آن بوده است. آنسان که گفتيم، مردم شناسان، فرهنگ را پايانداد ِ ستيزِ سنت (کهنه) و بدعت (نو) می دانند. پديده ‏های فرهنگی درهر زمان، از برخوردِ کهنه و نو، پديد می ‏آيد. چاپاری با چارپايی بار می‏بَرَد (کهنه). چاپاری ديگر، برای نخستين بار، گاریِ چارچرخی به پشت چارپای خود می ‏بندد و باری بيشتر را آساتنر می ‏کشد (نو). کارِ چاپارِ نخست، کاری با شيوه سنَتی ست. چاپارِ ديگر، "سنَّت" را با "بدعت"، می‏ آميزد و با اين کارِ خود، جرقه ساختن چندين ابزار باربری و ترابری و مسافر بری تازه‏ را، مانند؛ چرخ و يابو، درشکه، کالسکه و اتومبيل در ذهن آيندگان می زند. اين گونه، فرهنگ از رويارويی سنَت و بدعت، بارور می‏ شود و اين گونه نيز، انسان با نوآوری‏ های ناشی ازهمين روند، از جنگل زيستی به شهر نشينی رسيده است و سازه‏ های سنگی و سختِ زيسبوم خود را از سنگ و فولاد گرفته تا الماس که سخت‏ ترين سنگ زمين است، در راستای نيازهای خود، نرم و خمش پذيرنموده است.
سنَت و بدعت، دو سازهِ فرهنگ ساز است که انسان را به نوآوری وا می ‏دارند. نوآوری، زاده ذهنِ خيال بافِ انسان و نيازهای اوست. نياز انسان به ابزارهايی که اکنون در دسترس ماست، نوآوران را بسوی آفرينش آن‏ ها رانده است. چون نيازهای انسان، هماره دگرگون شونده است، نوآوری را نيز هرگز پايانی نخواهد بود. پس تا انسان هست، پديده ‏های تازه نيز، ساخته خواهد شد.

در گذشته بيشترِ نوآوری‏ ها بومی بود و هر دستاوردِ تازه‏، پاسخی به گرفتاری زيستبومی آورنده آن دستاورد بود. برای نمونه، بيابان زيان، در پاسخ به گرمای تابگيرِ تابستان، کوخ و کپر را ساخته‏ اند و کوه زيان، برای گريز از سرمای زمستان، دخمه و کُلبه. پيشينيان، پاسخِ همه پرسش‏ های خود را در زيستبوم خود می ‏جُستند؛ از دارو برای درمان دردهای بومی گرفته تا ترفندهای آبياری و کشت و زرع و فوت و فنِ ذخيره آذوقه. اما اکنون با جهانی شدن بسياری از ارزش های دوران روشنگری مانند ارزشمندی خِرَد، ارجمندی هستی، حقوق بشر، اهميت بهداشت، خوشداشتِ بهزيستی و آبادی و شادی سبب شده است که سنت و بدعت، بار سياسی ويژه ای بيابند و بنيادی ترين گفتمان در گستره همگانی کشورهای پيرامونی شوند.7

ستيزِ سنت و بدعت، در بنياد ستيز برسر قدرت است. اين ستيز در کشورهای کانونی مانند انگليس، فرانسه ، آلمان و هلند در سده نوزدهم، بسود رهروان نگرش روشنگری پايان يافت و اکنون انديشه های دينی، جايی در سياست گذاری هيچ يک از اين کشورها ندارد. می گويند که خدا در غرب مُرده است. اما شايد درست تر آن است که بگوييم که خدا ديگر دستی در اداره امور آن کشورها ندارد و نقش او در پنداره همگانی، رنگ باخته است. اما در بسياری از سرزمين های پيرامونی، بويژه کشورهايی که اديان سامی در آن ها زنده و کارا هستند، خدا سرمايه بزرگی برای حاکمان و سنّت مدارانی ست که او را سرچشمه قدرت و رئيس حزب خود می دانند. البته انگاره وجودِ خدا در اين کشورها نيز از پرتو آفتاب روشنگری در امان نبوده است. تا پيش از آغاز رنسانس، خدا انگاره کانونی برای بيشترينه مردم جهان بود و اگر پرسشی درباره او می شد، اين بود که؛ آيا خدا نيست؟ اين پرسش، بر بستری از پيشداوری مثبت شکل گرفته است و پاسخی که از شنونده می خواهد، اين است که؛ البته که هست. اما اکنون که خدا در بخش های بزرگی از جهان، از کانون زندگی انسان به پيرامون آن رانده شده است، اين پرسش که؛ "آيا خدايی هست؟"، بيشتر پرسيده می شود. ساختار اين پرسش، ترديد را آسانتر ميدان می دهد.
البته در جامعه دينی، اين پرسش که؛ آيا خدا نيست؟، سرسخنی برای آموزش خداشناسی به مردم و استوارتر کردن ايمان آن هاست. اما اين پرسش که؛ آيا خدايی هست؟، پرسشی امروزی ست و اين بار ذهنی را با خود دارد که، "کسی نمی داند، شايد نباشد."

خدای رخنه پوش

پيش از پيدايش آفتابِ روشنگری، خدا وجودی هماره درهمه جا موجود، پنداشته می شد و پاسخ همه ی پرسش های بی پاسخ انسان بود. اما از زمانی که دستاوردهای دانشی توانست اندک، اندک بسياری از پرسش های انسان را پاسخ دهد، خدا، تنها برای آن بخش از هستی که هنوز بی پاسخ مانده است، کاربرد يافت. به زبان ديگر، خدای همه دانا و توانايی که آفريدگار جهان و پاسخ همه پرسش های تاريخی انسان بود، اکنون تنها برای پوشاندن رخنه هايی که در آگاهی و دانش انسان وجود دارد، بکار گرفته می شود. چنين است که خدای پس از رنسانس را "خدای رخنه پوش" بايد دانست. روزگاری انسان به باران می نگريست و از خود می پرسيد که باران چيست و از کجا می بارد؟ پاسخ می گرفت که؛ رحمت پروردگار است که از آسمان برای او فرو می ريزد. اکنون پژوهش های آب و هوا شناسی، پروسه بخار شدن آب و شيوه شکل گيری ابر و زمينه بارش آن بر زمين را بر ما آشکار کرده است. از اينرو، هنگامی که کسی می پرسد که باران چيست و از کجا می آيد؟ ديگر نيازی به اشاره بنام خدا در اين راستا نيست. هرچه رازِ رفتارها و کردارهای پديدارهای جهان و پيوندهای آن ها با يکديگر بر انسان آشکارتر می شود، وی نياز کمتری به اشاره بنام خدا برای پاسخ دادن به پرسش های خود می دارد. چنين است که اکنون نام خدا، تنها در پيوند با پرسش های بی پاسخی مانند، جهان از کجا امده است و به کجا می رود و هدف از اين آمد و رفت چيست، برده می شود تا رخنه هايی از اين دست را در ذهن ما پُرکند.
ستيز کهنه و نو، کشمکشی در گستره نگرشِ انسان به هستی ست. در چشم اندازِ نوخواهی مدرن، گفتمان هايی چون؛ من، حق، پيشرفت، تغيير و زيستبوم، سبب می شوند که اين نگرش، هرگز با نگرش سنّتی انسان از خويش و جهان، کنار نيايد. اين دو نگرش، دو جغرافيای گوناگون خيال را شکل می دهند که در يکی انسان يکانی از ساختار بزرگی بنام جامعه است و خود را با زمين و زمان سازگار می کند و در ديگری، يعنی در نگرش نوين، جهان را آزمايشگاه خواهش ها، آرمان ها و روياهای خود می داند. اگر در نگرش سنّتی، انسان ابزارِ کوچکی برای رسيدن به هدف های بزرگی مانند رستگاری، تکامل، تعالی، جامعه توحيدی، رفاه همگانی، آرمانشهر دينی، قومی و يا ملی ست، در چشم انداز مدرن، جهان ابزاری برای رسيدن انسان به آزادی های فردی برای دست يابی به خواهش ها و آرزوها و آرمان های خويش است.

دنبـــــاله دارد

يادداشت ها:
1. Between Athens and Jerusalem: Philosophy, Prophecy, and Politics in Leo Strauss's Early Thought. David Janssens. State University of New York Press (8 Jan 2009
2. پيش تر درباره، "کلنجارِ اهل دين با جُستاوردهای داروين" در اينجا نوشته ام.
3. John Keats (1795 – 1821)
4. برای آگاهی بيشتر درباره اين ستيز، نگاه کنيد به اين مقاله:
5. نگاه کنيد به اين و اين و اين لينک در اين باره.
6. اين پديده که مردم سرزمينی، بی چشمداشت به هنجارهای فرهنگی خود، با ارزش‏ های زيستبومی مردم سرزمينی ديگر بزيند، رويدادی بسيار شگفت در تاريخ فرهنگ انسان است. البته در گذشته ، امپراتوران و دين آوران می ‏کوشيدند که مردم سرزمين‏ های نوگرفته خود را به دين و آئين خود در آورند و شيوه زندگی آنان را دگرگون کنند. اما چون در آن روزگاران، شيوه نگرش و زيستنی همه مردم جهان کم و بيش يکسان بود، فرهنگ پيروز و شکست خورده با هم به گرفت و دادی دوگانه می ‏پرداختند. اما فرهنگ صنعتی غرب، با توجه به ديگر بودنش با همه فرهنگ ‏های پيشين، همه فرهنگ‏ های ديگر را به کنار می ‏راند و خود در دل و جانِ مردم می نشيند و آنان را شيفته دستاوردهای خود می‏ کند. البته خواستن چيزی ست و توانستن، چيزی ديگر و تنها مردم کشورهايی که توان خريدن دارند، می ‏توانند در اين ميدان به رويا چرانی بپردازند و برای چندی، از غربيان پيروی کنند و ادای آن‏ ها را در بياورند. چون اين چگونگی، با خِرَد انسانی و گزاره‏ های اقتصادِ طبيعتی جور در نمی‏ آيد، ديری نيز نخواهد پاييد.
7. در گذشته بيشترِ نوآوری‏ ها بومی بود و هر دستاوردِ تازه‏، پاسخی به گرفتاری زيستبومی آورنده آن دستاورد. اما از هنگامی که غربيان به سرزمين‏ های ديگر تاختند و آنان را با راه ‏ها و رسم‏ های خود آشنا کردند، پروسه فرهنگ سازی بومی در همه جای جهان، مانند همه بخش‏ های ديگر زندگی آنان، دگرگون شد. اگر تا پيش از آن، فرهنگ هر سرزمين در راستای نيازهای زيستبومی مردمِ آن سرزمين شکل می‏ گرفت، از آن پس، بی خيال از نيازها و پاسخ ‏های بومی، دنباله روی فرهنگ غربی شد و همه زنان و مردان، از بزرگ و کوچک و کهتر و مهتر، به بازنگری خويشتن خويش و ارزش ‏ها و آرمان ‏های خود در آينه فرهنگ غربی پرداختند. اکنون نوآوری در کشورهای پيرامونی، وارد کردن چيزی و يا گفتمانی غربی به فرهنگ بومی ست. تاريخ اين کشورها پراز نام‏ های کسانی ست که پيشگامان و پيش ‏آهنگان صنعتی، شيوه‏ ای و يا گفتمانی در تاريخ کشور خود بوده ‏اند. يکی پدر فلان صنعت نام گرفته است و ديگری مادر فلان تکنيک و يا نخستين کسی که درباره فلان تئوری چيزی گفته و يا نوشته است. درآن کشورها، بدعت، که روزگاری نام ديگری برای نوآوری بود، اکنون درباره کس و يا کسانی که چيزی را برای نخستين بار از غرب به کشور وارد می‏ کنند، بکار برده می‏ شود. آن که برای نخستين بار دربازکن الکتريکی را به ايران آورد، نه نوآور بود و نه کار سودمندی کرد، گيرم که او را پدر دربازکن برقی ايران نیز بخوانند.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد