در یادداشت پیشین از ماجرای دیدار دو سندباد، سندبادِ باربر و سندبادِ بَحری، آنگونه که در هزارویک شب آمده نوشتهام و حالا با ذکر یکی دو نکتهی مقدماتی به اختصار به عجائبِ قابل ذکر سه سفر اول از سفرهای هفتگانهی سندباد بحری میپردازم.
و اما نکته ها: گرچه لغت "بَحری" بهمعنای دریائی است نمیدانم چرا لقب سندباد را در زبانهای اروپائی به غلط ملوان یا ناخدا ترجمه کردهاند. این غلط بهقدری جاافتاده است که در بسیاری از تصاویری که در کتابها یا فیلمهای کارتون از سندباد آمده او را در لباس ملوانی ترسیم کردهاند. در حالیکه سندباد، هم خود بازرگان و هم فرزند یک بازرگان بود، و در هیچ یک از سفرهای هفتگانهی دریائی هدایت کشتی را شخصا به عهده نداشته است.
و نکته بعدی این که آغاز و پایان قصهی هر کدام از سفرهای سندباد مشابه یکدیگر است. سندباد هر بار به اتفاق بازرگانان دیگر با همراه داشتن کالاهای تجاریشان برای خرید و فروش به سرزمینهای دیگر مثل چین و هند و زنگبار و دیگر کشورهائی که نامشان برده نمیشود میروند اما در میانهی دریا کشتیشان به مشکل تازهای برمیخورد. بسیاری از بازرگانان غرق میشوند و کالاها به باد میرود ولی سندباد پس از روبرو شدن با ماجراهای شگفتانگیز نهایتا از مهلکه جان سالم به در میبرد و حتی به شکلی معجره آسائی کالاهایش را نیز باز مییابد!
او هر بار تصمیم میگیرد دیگر خطر نکند و به دریا نزند ولی وسوسه رهایش نمیکند و تنها در پایان سفر هفتم است که از سفر دریائی توبه کرده و بر توبهاش میماند.
اینها را به مختصرترین شکلی گفتم چون بر خلاف شهرزاد که با کشدادن حکایتها خطر مرگش را به تاخیر میانداخت، من اگر بیش از اندازه بخواهم لفت و لعاب بدهم برایم خطر مرگ دارد! بنابراین در هر سفر فقط به عجائبی اشاره میکنم که به نظرم تکراری نمیآیند و جذابیت دارند، و باقی را با اجازه شما درز میگیرم.
سفر اول
"به شهر بصره روان شدم و از آنجا با جمعی از بازرگانان به کشتی نشسته و شبانه روز به دریا همیرفتم و از جزیره به جزیره و از دریائی به دریائی همیگذشتم و به هر مکانی که میرسیدم میفروختم و میخریدم تا اینکه به جزیرهای برسیدیم که باغی بود از باغ
های بهشت." جلد ٤، ص ١٠٨
همین جزیره که قرار است باغی باشد از باغ های بهشت، و بازرگانان زیر درختان میوهاش مشغول لهو و لعب هستند ناگهان از فریاد ناخدا درمی یابند که:
"این نه جزیره است بلکه ماهیئی است بزرگ که از آب بیرون آمده و ریگها بر او جمع شده و درختان بر او رسته، مانند جزیره گشته."
تا بازرگانان به خودشان بیایند ماهیِ جزیره مانند، در اثر سروصدای آنان به جنبش درمیآید و ناگهان به قعر دریا فرو میرود و بازرگانان را در سطح دریای خروشان رها میکند. عدهای شناکنان خود را به کشتی میرسانند و برخی غرق می شوند. سندبادِ ما به تخته پارهای دست یافته و پس از یک شبانه روز دست و پنجه نرم کردن با امواج دریا و ماهیان ریز و درشت، به جزیرهی تازهای میرسد.
سندباد پس از چند روز که روزگارش با خوردن میوههای درختان جزیره سر میشود شیههی اسبی را می شنود و در تعقیب این صدا با صاحب اسب آشنا میشود. این مرد قصهای دارد که مرا به یاد قصهگوئی "منیرو روانیپور" در رمان "اهل غرق"ش میاندازد.
میگوید شغلش مهتری اسبهای پادشاهی است به نام ملک مهرجان. او و مهترهای دیگر هر ماه اسبهایِ مادهیِ ملک مهرجان را به این ساحل میآورند و در اینجا میبندند. شب که میشود اسبهای دریائیِ نر با شنیدن شیههی مادیانها به هوای آنان از آب بیرون میآیند. اسبهای دریائی آنگاه با اسبانِ ملک مهرجان جفتگیری میکنند. سپس هرچه سعی میکنند تا مادیانشان را به با خود به دریا ببرند موفق نمیشوند چون پای مادیانها به صخرههای ساحل بسته است.
"آن مادینهها از اسبان دریائی آبستن میگردند و هرچه که از نرینه و مادینه بزایند به قیمت گران فروخته میشوند و در روی زمین هیچ یک از آنها را نظیری نباشد." ص ١١٠
مهتر، درنهایت سندباد را با خود به دیار ملک مهرجان میبرد و ملک او را به شغل "بزرگیِ بندر و نویسندگی آن" که معنایش باید مامور گمرکات بندر باشد میگمارد!
از قضا روزی همان کشتی که او را جا گذاشته بود با همان ناخدا و اموال برباد رفتهاش در بندرگاه او لنگر میاندازد و این سفر به خیروخوشی پایان میگیرد!
سفر دوم
در سفر دوم سندباد در جزیرهای "که درختان بسیار و میوههای آبدار و شکوفههای الوان و مرغهای خوشالحان و چشمههای روان داشت" چنان سرمست طبیعت میشود که خوابش میبرد و ملوانان و بازرگانان او را در همان جزیره جا میگذارند و میروند.
وقتی بیدار میشود به هر سوی جزیره بهامید یافتن کسی میگردد ولی تنابندهای نمییابد. به ناگاه چشمش به چیزی بزرگ و سفید میافتد. سندباد به گرد این پدیدهی سفید که به گنبد بزرگی شبیه و دورش پنجاه گام است میگردد تا دری بیابد و داخل شود ولی از در خبری نیست. در همین لحظه آسمان تیره میشود و سندباد پرندهی عظیمالجثهای را میبیند که مثل ابر جلو آفتاب را گرفته است.
پرندهی عظیمالجثه مستقیم به سوی گنبد سفید فرود میآید و روی آن مینشیند و گنبد را مثل تخمی زیر بالش میگیرد. نام این پرنده "رُخ" است که جوجههایش وقتی از تخم سر برآورند غذایشان گوشت فیل است. و البته آن گنبد سفید چیزی نیست جز تخمِ رخ!
سندباد با دیدن رخ فکر بکری به ذهنش میرسد. دستارش را مثل طناب میتابد و یک سرش را به کمر خود و سر دیگرش را به پای رخ گره میزند تا خود را از این جزیرهی نامسکون نجات دهد. پرنده پس از گرم کردن تخماش به پرواز درمیآید و سندباد را با خود به اوج آسمانها میبرد. از ورای ابرها چشم رخ به مار بزرگی در جزیرهای بر سر راه می افتد و به قصد شکار مار به آرامی به زمین فرود میآید. و آنجاست که سندباد از فرصت استفاده کرده و دستارش را از پای مرغ باز میکند.
باقی عجائبی که سندباد بحری در این جزیره دیده و برای سندباد باربر تعریف میکند به پرچانگی بیشتر شبیه است! تنها چیزی که به آغاز قصهاش ربط پیدا میکند این است که میگوید:
"در آن جزیره نوعی از وحشیان بود که او را کرگدن میگفتند. در جزیره بسان گاو و گاومیش میچرید و آن جانور از شتر بزرگتر بود و یک شاخ بلند در میان سر داشت که طول آن ده ذرع بود. از پارهای از سیاحان و مسافران شنیدهام که همان کرگدن، پیل بزرگ را به شاخ بردارد و در جزیره و سواحل میگردد و پیل در شاخ او مرده، روغن پیل از گرمی آفتاب به چشمان او میریزد، در حال نابینا شود. آنگاه مرغ رُخ آمده او را به چنگال گیرد و او را با لاشهی پیل که در شاخ دارد از بهر اولاد خود طعمه برد."! ص ١١٧
سفر سوم
این بار باد مخالف کشتی را منحرف کرده و بازرگانان را به "کوه بوزینگان" میبرد! میمونها بازرگانان را در جزیره پیاده میکنند و کشتی را با محمولههایش با خود میبرند. سندباد و دیگران در جزیره ویلان میشوند و:
"ناگاه زمین بلرزید و آوازی از هوا بشنیدیم و در آن ساعت شخصی بزرگ جثه و سیاهرو و بلندقامت بصورت انسان پدید شد که دو چشم مانند شعلهی آتش و دندانها بسان دندان خنزیر (= خوک) داشت و او را دهانی بود بزرگ چون دهان چاه و لبانی مانند لبان شتر و گوشهای پهن و درازش تا کمر آویخته بود و ناخنها بسان ناخن درندگان داشت."
این انسان جانورمانندی که سندباد تصویرش را شرح میدهد خیلی هم شکمو و سیریناپذیر است. اول سندباد را برانداز میکند وقتی میبیند او از نگرانی و غصه گوشتی بر بدنش نمانده سراغ بازرگانان دیگر میرود. هر کدام را یکی یکی برانداز میکند و نهایتا ناخدا را که مثل اغلب ناخداها پروار است انتخاب میکند و او را مثل یک برهتودلی به سیخ میکشد و روی آتش کباب (= باربکیو!!) میکند و نه تنها گوشتش را میخورد بلکه استخوانهایش را هم میمکد!
ماجرا این گونه پیش میرود که پس از چند بار کباب شدنِ چاقترها بالاخره بازرگانان نقشه میکشند که وقتی آن جانور خواب است کورش کنند و از چوب و تخته قایقی بسازند و از کوه بوزینگان بگریزند.
نقشه خوب پیش میرود ولی فقط سندباد و دو بازرگان دیگر از مهلکه جان سالم به در میبرند و خود را با قایق به جزیره تازهای میرسانند؛ جائیکه که یک "اژدهای بزرگجثه" منتظر فرو دادن آنان است!
سندباد پس ار بلعیده شدن دو بازرگان همرامش توسط اژدها، هوشش را به کار میاندازد و با تختههای پهنی که از هر سو به اندام خودش میبندد بسیار پهنتر از دهان گشاد اژدها میشود و بدینگونه از بلعیده شدن نجات مییابد.
اگر سندبادِ باربر هنوز از شنیدن این خاطرات عجیب از دهان سندبادِ بحری شاخ در نیاورده باشد با شنیدن اینکه در زیر بازنویسیاش میکنم حتما علف بر جمجهاش سبز شده است:
"از جمله چیزهای عجیب که دیدم ماهیئی بود بصورت گاو، و ماهی دیگر دیدم بصورت خر، و پرندهای را دیدم که از آب به در میآمد و در روی آب تخم میگذاشته، جوجه میآورد و هرگز از روی آب بر زمین نمیرفت." ص ١٢٤
□◊□
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد