logo





آن روز...

يکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳ - ۱۶ نوامبر ۲۰۱۴

محمود صفریان

Mahmoud-Safarian2.jpg
من هم مثل همه بچه های دیگر، پدرم برایم قهرمانی شکست ناپذیر بود، و فکر می کردم که همه در همان حد که من از او واهمه دارم ازش حساب می برند.
برادرم که حدود دوازده سیزده سال از من بزرگ تربود هم، همان حالت را برایم داشت. با این تفاوت که در بیشتر مصاف های خارج از خانه، من را همچون ملیجک به دنبال خودش می کشاند. با او که بودم و سایه او را که کنار خودم داشتم می پنداشتم که شکست ناپذیرم.
با پُز مخصوصی راه می رفتم. درست یادم نیست ولی گویا بادی هم در گلو داشتم، و بفهمی نفهمی کمی هم گشاد گشاد و کِلِخ کِلِخ راه می رفتم ولی چون همیشه کفش های لاستیکی سفید رنگی را به پا داشتم، نمی توانستم پشتشان را بخوابانم و ادا را کامل کنم. کلاه لبه دار سیاه جاهلی هم نداشتم، البته نه به قد و قواره ام می خورد و نه شهامت بر سر گذاشتن آن را داشتم. می دانستم که هر نوعش به سرم گشاد است. خود ِ مرشدم که برادر بزرگ ترم بود هیچ یک از این بازی ها را نداشت. حتا یادم هست که یک روز به من گفت:
” مثل اینکه خیلی از این فیلم های آبگوشتی نگاه می کنی. تقلید نکن، سن و سالت هم مناسب این کار ها نیست. خودت که باشی راحت تری…”
ولی من در پناه او خودم را هم بلند قد ترمی دیدم هم زورمند تر.
در محله ای که زندگی می کردیم میدانگاهی بزرگی بود. غروب ها همه مدعیان نسق گیری می ریختند آنجا و هر کدام هم، بنحوی کری کری می خواندند، و می خواستند محله بشکلی در قرقشان درآید. و اتفاقن ساکت ترینشان برادرمن بود. با همه قد و بالا و یال و کوپالی که داشت. البته همین ظاهر مردانه و بی ادعائی که داشت، بیشتر او را برای دخترانی که میدانگاهی، محل رژه آنها هم بود، دوستداشتنی کرده بود و بهر دلیلی هر وقت می گفتند:
” جمال آقا ”
با دنیائی از ناز همراه بود.
روز های تعطیل میدانگاهی زود تر رونق می گرفت و تا آفتاب بود دوستان و رقبای برادرم بازی ای را شروع می کردند که اسمش " گل بگیر شّده " بود چیزی مثل " بیسبال " امروزی، و فضا بوی رقابت و بخصوص خود نمائی می گرفت. هر کدام از پسر های هم سن و سال برادرم که کم هم نبودند دختری داشتند که بایست با خود نمائی، بیشتر دلش را به دست می آوردند.
محله ما به محله ارمنی ها معروف بود و بهمین دلیل کمتر در چنگال تعصب خشک مذهبی بود. وهمین، برجستگی های دختر ها را بهتر نمایان می کرد. و فراوانی عشوه هایشان را.
و من چون برادرم یک سر و گردن از هم سن و سال هایش بالا تر بود و چندین بار هم صابونش به تن مدعیان خورده بود، خودی نشان می دادم و دختران هوا دار او، هوای مرا هم خیلی داشتند.
و می شنیدم که برای تعریف از او کلماتی را هم شعر گونه ردیف می کنند و برایش می خوانند.
برای من دنیای خوش ِ لذت بخشی بود.
در هر دور بازی " گل بگیر شّده " تیمی می برد که سر پرستش برادرم بود و همین ناراحتی خاصی را در سایر جوان هائی که بی ادعا هم نبودند و دخترانشان انتظاراتی داشتند ایجاد کرده بود….و در حدی بود که من با همه " جوانک! " بودنم دلم می خواست جلویشان را بگیرم.
جسته گریخته می شنیدم برایش برنامه ای دارند. گمان می کنم بوئی هم برده بود اما بخودش نمی گذاشت که ویر بدهد.
" نِمرود " پسر آسوری " آشوری " حسودی بود که دوست دخترش " یلدا " از خوشگل ترین ها بود و هر بار که به دلیلی کار موفقی از " جمال " سر می زد و بخصوص " صوفی " دوست دخترش وَرجه وُرجه های اضافی نشان می داد و خوشحالی اش را به رخ همه می کشید شدیدن ناراحت می شد. ازبد حادثه من با خواهر یلدا به یک مدرسه " مختلط " می رفتیم و یک جورائی با هم دوست بودیم. هنوز موقع دوست داشتن های جور دیگری! نشده بود هر چند یواش یواش جوانه هائی داشت بر شاخه احساسمان توک می زد، و بدمان نمی آمد بیشتر با هم حرف بزنیم و احساس می کردم که رشد این جوانه ها در او آهنگ نمایان تری دارد. و هم او بود که به من خبر از توطئه ای داد که برای برادرم در شرف اجرا بود :

" کمال می خواهند جمال را از سر راه بر دارند….شنیدم نِمرود به خواهرم می گفت نگران نباش هر طور شده جمال را از میدان داری می اندازم….کمال، نمرود آدم آرامی نیست…"
دلم می خواست تا دیر نشده گوشی را بدهم دست برادرم ولی نمی دانستم بگویم خبر را از کجا آورده ام….آگاهی از آشنائی من و" آیدا " عاقبت داشت و من از همین عاقبت واهمه داشتم
…شنیده بودم که مادرم به دفعات از جمال خواسته بود که فکر مشق و درس من باشد و این همه مرا به دنبال خودش نکشاند. و همین خواست مادر، نمایاندن " آیدا " را مشکل تر کرده بود.
از آیدا خواستم ته و توی قضیه را در آورد که چه برنامه ای برای برادرم در کار است، ولی نتوانست خبر بیشتری برایم بیاورد الا اینکه نمرود با دونفر دیگر که آن ها هم از جمال دل خوشی نداشتد زیاد حرف می زند، اما اینکه چه می گویند دستگیرش نشده بود….تنها خبر این بود که در محله ای که بیشترشان مسیحی هستند یک مسلمان نباید قلدری کند.
ترس برم داشته بود، در حالیکه جمال عین خیالش نبود، شاید هم چون نمی دانست که برنامه ای برایش ردیف کرده اند…
در گوشه ای از میدانگاهی، از قهوه خانه مدرن تری بود که بساط، چای ، قهوه و قلیان و ساندویچ های کوچولوی لقمه ای و تنقلات مختلفش بر قرار بود و" سعدون " و " حسن " با پسر بچه پادوئی ، بخوبی اداره اش می کردند،…..و برای چنان محیط سنگین ِ بیشتر نا آرامی، آمادگی و قدرت اداره داشتند. طرف هیچکس را نمی گرفتند و خود را نخود هرآشی نمی کردند…و بیشتر سرشان به کار شان مشغول بود. کاری که پر درآمد هم بود. من با پسر پادو که لهجه شیرین کرمانشاهی هم داشت، دوست بودم…خیلی دلش می خواست پول جمع کند و برود کویت که بد جوری شده بود آواز دهل.
برادرم را خوب پذیرائی می کردند و برای نگرفتن پول هم خیلی اصرارداشتند، و البته ندیدم که برادرم حتا یکبارهم قبول کند.
از مدرسه که آمدم، جمال نبودش. او معمولن در این ساعت تازه از کاری خسته کننده می آمد.
و مدتی ولو می شد روی یکی از مبل ها و بعد هم دوش می گرفت.
روز هائی که کمی سر حال بود می آمد سراغم و کلی هم سر به سرم می گذاشت…
جمال فرزند اول بود و من ته تغاری، همین، نه برادر دیگری داشتیم و نه خواهری.
اختلاف سنی ما نشان می داد که قرار بوده یکی یکدانه بماند. ولی تفاوت سن سبب شده بود که به من عین پسر خودش نگاه می کرد و هوایم را خیلی داشت و کوشش می کرد خوشحالم کند. از روزی که متوجه شد دوست دارم زمان هائی که حال و حوصله اش را دارد و می رود بیرون همراهش باشم، دریغ نکرد.
امروز پنجشنبه بود، می بایست زود تر هم آمده باشد چون پنجشنبه ها فرصت می کرد بیشتر خودش را بسازد و برود بیرون. و با دوستانش باشد. پاتوق معمولن قهوه خانه " سعدون " بود.
پنجشنبه ها بوی جگر کبابشان محوطه را پر می کرد و هر مقاومتی را درهم می شکست.
شش سیخ جگر، چهار دانه رطب تازه از نخل جدا شده، یک استکان کمر باریک چای، و یک کف دست نان، یک سفارش حساب می شد که سن من برای آن قد نمی داد و تلاش " فرهاد " پادوی زبر و زرنگ قهوه خانه هم به جائی نرسیده بود، به این بهانه که از جمال اجازه ندارند از من پول بگیرند، در حالیکه می دانستم چنین سفارشی مختص گروه خاصی بود و اجرایش برای من که هنوز از نظر آنها کوچک بودم، یلان محله را می آزرد و برایشان افت داشت، بخصوص که قلیان هم می توانست پشت بندش باشد.
در این کافه احترام جمال را داشتند، و برایش سنگ تمام می گذاشتند. جمال هم هوایشان را داشت و تا پیش می آمد بازی
" حُکم " را راه می انداخت که با جمع تماشاگران، کار و کاسبی " سعدون " و "حسن " سکه می شد.
با همه ی فرنگی! بودن محله، باز خانم ها در آن رستورانک جائی نداشتند اما روزی که بوی جگر راه می افتاد این قید در هم می شکست و جفت ها را با هم می دیدی که گاه حتا کارشان به شوخی و مزاح هم می کشید و قهقهه هایشان فضا را می شکافت. پنجشنبه ها بخاطر این بساط و اینکه فردایش روز تعطیل است محله جوان می شد و رنگ و روی شادی به خود می گرفت، و از چشم ها نگاه هائی مهربان بیرون می ریخت….
ولی نمی دانم امروز که پنجشنبه بود چرا دل من در فضای محله نبود.
چرا تا حالا جمال پیدایش نشده؟ از مادر سراغش را گرفتم. جواب درستی نداد، کمی هم نگران بنظر می رسید. مادر نگران که می شود بد اخلاقی اش سرباز می کند و خیلی باید خوش شانس باشی که از دهان کلید شده اش کلامی بشنوی، و در آن حال وهوا من مثل نخودی در ماهیتابه ای داغ بی قرار بالاو پائین می شدم. تصور رستوران " سعدون "، بوی جگر، و شلوغی خاصی که در آن اطراف برپا بود و حضور در آنجا، آن هم با جمالی که مایه پز و ادا های من بود، آشفته ام کرده بود.
شرجی هم خورده بود دست گرمای زود رس هوا و زود بودن استفاده از کولر، و نیامدن جمال چون دستی در دستکش سیاه حلقومم را می فشرد…اضطراب مادر بیشتر به جانم چنگ می زد.
مادر شروع کرد در اتاق قدم زدن، و این، خبر از عمق دلشوره او می داد…
تلفن که زنگ زد، آرام آن را برداشت:
"….نه صوفی جان، نمی دانم چرا هنوز نیامده….تو خبری از او نداری ؟ "
پدر که وانمود می کرد در فکر جمال نیست و خودش را به باغچه کوچک پشت خانه مان مشغول کرده بود، کمی با عجله خودش را به ما رساند:
" زری جان کی بود؟ "
" صوفی بود. سراغ جمال را می گرفت "
به وضوح دیدم که سبیلش آویزان شد…. چشمانش گردشی نگران یافت. ولی با تسلط بر خود گفت:
" حتمن اضافه کاری مانده است "
و مادر بلا فاصله جواب داد:
"هر وقت اضافه کاری می ماند خبر می دهد "
پدر بی هیچ واکنشی از اتاق بیرون رفت، و مجددن خودش را به باغچه رساند.
من جرات کردم از مادر به پرسم:
" چکار کنیم مادر؟…"
سکوتش به سنگینی پتک بر سرم کوفته شد…توانم داشت تحلیل می رفت.
این بار تلفن که زنگ زد به مادر فرصت ندادم. تا بجنبد من گوشی را برداشتم. هنوز حرف نزده بودم که مادر کنارم ایستاده بود. و صدای در، آمدن پدر را هم خبر داد.
"…الو بفرمائید!….نه من پسرشان هستم ….از کجا زنگ می زنید؟….بیمارستان؟….گوشی خدمتتان…"
همراه با ضربان تند قلبم دیدم که هر دو رنگشان پریده است. گوشی را به پدرم دادم.
"….بفرمائید، من ( صارمی ) هستم. "
محسوس گوشی در دست پدرم لرزان بود…. و دیدیم که مادر دندان بر هم می ساید…
"…حالا حالش چطور است؟….کما؟…. فورن خودم را می رسانم…."
نتوانست سرپا بماند. خودش را انداخت روی مبل….دو باریکه اشک راه گونه های مادرم را گرفت و سرازیر شد….نگاهش را به دهان پدرم دوخت، و بی صدا منتظر ماند.
"…از پشت با کارد به او حمله کرده اند. یکی از ضربه ها به نخاعش خورده است…."
و برای اولین بار دیدم که پدر قهرمانم گریست و من درد عالم را در چهره او دیدم ….وای!… من اصلن نمی دانستم که گریه مرد می تواند اینهمه تلخ باشد.
جرات حرف زدن نداشتم….صدای بی پناهی در گوشم پیچید….در یک آن هر دو پهلوان های زندگیم را داشتم از دست می دادم…چه با پلک بهم زدنی می شود همه داشته هایت را از کف بدهی.
من هم دلم می خواست گریه کنم و بیشتر برای بی کسی خودم.
" کمال! ما می رویم بیمارستان. تو از پای تلفن تکان نخور. زنگ می زنم، اگر خبری بود ما را در جریان بگذار. " با بغض خفه کننده ای گفتم:
" پدر شما دارید بطرف خبر می روید، من چه دارم که بگویم. "
قاطع گفت:
" گفتم از پای تلفن تکان نخور، شنیدی ؟ "
" بله پدر "
خانه پر از اشباح شده بود. دلهره غریبی همه هیکلم را در مشت گرفته بود. بدون آنکه درست بدانم جمال در چه حال و روزی است دلم گواهی بد می داد. نمی دانستم که حتا در حد تحمل سر پا ایستادنم به جمال وابسته ام. از هر گوشه خانه بوی تن جمال چون دود در روحم می پیچید. سنگینی فضا داشت خفه ام می کرد. در حالیکه دانه های عرق روی پیشانی ام جوانه زده بود داشتم می لرزیدم. تب کرده بودم.
پدرم راست می گفت، تلفن زنگ زد.
صوفی بود.
" از بیمارستان تلفن کردند. جمال را با کارد از پشت زده اند. درکماست. پدر و مادر هردو رفته اند بیمارستان.. صوفی! صوفی! چرا قطع کردی. می خواستم آدرس بیمارستان را بدهم. صوفی…چه شد؟ کجا رفتی؟ "
تلفن خانه اش را نداشتم تا جویا شوم که چه شده، چرا دیگر با من حرف نزد….
"آیدا" گفته بود برای جمال برنامه دارند. چرا همین خبر کوتاه نا مشخص را با جمال در میان نگذاشتم؟
" حدود سه ساعت پیش با آمبولانس آوردنش….خون زیادی ازش رفته بود. با تلاش زیاد نگهش داشته ایم …..متاسفانه یکی از سه ضربه های کارد به نخاعش آسیب رسانده….بله، از پشت مورد حمله قرار گرفته است….حالا نمی توانیم نظری قاطع بدهیم….پلیس دارد تحقیق می کند…"
"…دکتر! می توانیم ببینیمش؟ "
" فعلن خیر….بگذارید از بی هوشی در آید…"
" دکتر امیدی هست؟…"
" امیدوار باشیم بهتر است "
در گزارش پلیس آمده است:
"….وقتی از کار عازم خانه بوده، توقف می کند تا به دو نفری که بنظر می رسیده منتظر تاکسی هستند کمک کند. یکی جلو می نشیند ولی ضربات را آنکه عقب می نشیند می زند. بنظر می رسد با نقشه قبلی بوده چون پیداست که قصد دزدی نداشته اند….بیش از این نمی توانیم با او که بخاطر خونریزی و ضربه ای که به نخاعش خورده و در وضعیت مناسبی نیست صحبت کنیم.
داریم به تحقیقات خود برای یافتن آن دو نفر ادامه می دهیم. "
ضرباتی که بر پشت جمال فرود آمد، ریشه سلامتی مادر را هم زد. تعادلش را گرفت و تفکرش را از تمرکز انداخت. بیشتر وقتش را در بیمارستان بود و مات و بی کلام جمال را می نگریست…. تا جائی که جمال خواهش کرد دیگر به دیدارش نیاید.
پدر بلند بالای توانایم، چون فانوس تا شد. دائم ساکت بود ودر خودش. و گاه فقط یک کلمه نامفهوم در هوا پرواز می داد که نمی دانم چرا به دنبالش لبخند نا محسوسی روی لبانش می نشست.
و برای من دوران سیاهی رقم خورد که برای تحملم زیاد و سنگین بود.
" آیدا " در مدرسه از نگاهم فرار می کرد. در پایان یک روز که با اتوبوس مخصوص ، عازم خانه بودیم خودم را به او رساندم.
" آیدا، چه شده چرا با من روبرو نمی شوی؟ "
" کمال، ازآنچه که برای برادرت پیش آمده متاسفم، خجالت می کشم و دلم می سوزد، و می دانم که چقدر برای تو سنگین است…."
" تو گناهی نداری، چرا باید خجالت بکشی؟ چیزی می دانی؟ کار " نِمرود " و دوستاش بوده؟
آیدا، هرچه می دانی به من بگو. می دانی که من چقدر جمال را دوست دارم؟ "
" کمال بخدا چیزی نمی دانم جز همان که آن روز به تو گفتم که صحبت ِ از سر راه بر داشتن جمال بود."
" پس از چاقو خوردن جمال از در گوشی حرف زدن ها چیزی دستگیرت نشده است؟ "
" نه، ولی هم " نِمرود " و هم " یلدا " خیلی توی خودشان هستند….اما کمال فکر نکنی که آنها دست داشته اند….این توی خودشان بودن گمان می کنم از تاسف چاقو خوردن جمال است…."
" صوفی " که با " جمال " کبکش خروس می خواند، کرک و پرش ریخته بود. ساعت ها وقتش را در بیمارستان می گذراند و به جمال روحیه می داد، ولی اندوهی مشخص چهره اش را پوشانده بود و اشک های نم نم او، می دانستم که از این اندوه سرچشمه می گرفت.
از روزی که جمال دریافته بود دیگر جمال سابق نخواهد شد و کمترین رخداد برایش فلج دائم است، به مادر و من و صوفی گفت که دیگر به دیدارش نرویم. یکبار که من تحملم ِتاب نیاورد و به دیدارش رفتم چنان با ناراحتی اخطار داد که لرزیدم و دریافتم که برای همیشه جمال را از دست داده ام.
زندگی چه بازی هائی دارد….چهار نفره ما چه آرامشی داشتیم، من احساس می کردم که هر چیز چنان در جای خودش قرار دارد که از آن بهتر غیر ممکن است….تصور نمی کردم حسادت و نا دانی تا این حد بتواند خانه خراب کن باشد.
پدر، دیر آمد خانه. گرفته و بی قرار بود، و در پاسخ مادرم که گفت:
" رضا چرا آشفته ای ؟ "
به درآوردن لباس هایش مشغول شد. وقتی دست و روی شسته روی مبل افتاد، مادر کماکان منتظر بود. فهمیدم که پدر نیز این انتظار را متوجه شده است.
" …بیمارستان بودم. جمال از من خواسته با صوفی صحبت کنم، و به او بگویم، دیگر جمالی که تو می شناختی وجود ندارد و هرگز هم نخواهد شد. به او بگویم که دوران جمال به سر رسیده است و تاکید کرد که حتمن از او بخاطر همه خوبی هایش تشکر کنم و بگویم جمال گفته تا زنده ام فراموشت نمی کنم. هر چند طولانی نخواهد بود….و از من خواسته که او را دختر خودم بدانم و در هر زمینه ای یاورش باشم….و من زری جان مرد انجام این ماموریت نیستم…."
مادر در تمام مدتی که پدر صحبت می کرد آرام اشک می ریخت و من مثل مار دور خودم می پیچیدم. و بغضی پر از یاس داشت خفه ام می کرد.
پدر محکم دست هایش را بهم کوبید و بلند گفت:
" نمی دانم "
و من متوجه نشدم که چه چیز را نمی داند.
مثل مرغی کرچ گوشه ای از خانه روی افکار درهم و مغشوشم خوابیده بودم و داشتم به بی ثباتی همه چیز فکر می کردم، و خاطرم بار هیچ انتظاری را که بوئی از وصال همراه داشته باشد در خود نمی چرخاند….جمال برای من وقار بودنم بود، و حالا چون تکه ای گوشت افتاده بود روی تخت بیمارستان و این ذهن نو جوان مرا به درماندگی کشانده بود.
" کمال!…"
صدای محکم پدر بود.
" به صوفی بگو دیگر بیمارستان نرود، و در اولین فرصت بیاید کارش دارم…."
بنظر می رسید پدر می خواهد بر خیزد. داشت از کرختی و بهت بیرون می آمد. داشت زانوی غم را از آغوشش جدا می کرد.
" به او بگو فردا صبح خانه ما باشد…"
این عجله برای چه بود؟ برای نا امید کردن دختری که تا دیروز سر شار از غرور و موفقیت بود؟
پدر داشت تصمیم هایش را بیرون می ریخت، ولی نه کامل. فقط اشاره می کرد، بی توضیح اضافی.
نمیدانستم چه در سرش می چرخد….بر اندازش کردم، سنی ازش گذشته بود اما گویا غرورش هنوز توان عرض اندام داشت، هنوز وقتی می ایستاد راستایش پر جوهر می نمود.
آنچه که بر سر جمال آورده بودند کلافه اش کرده بود احساس می کرد پیلی است که از پشه ای لگد خورده است….حمله ی از پشت برایش نماد نامردی بود. می دانست اگر رو در رو بود جمال خوب می توانست مقابله کند….داشت مثل مار به خودش می پیچید.
صدای جان دار پدر فکرم را متوقف کرد.
" کمال، فردا از چه ساعتی قهوه خانه بساطش را راه می اندازد؟ "
" کدام بساط پدر؟ قهوه خانه هر روز باز است و بساطش روبراه است "
" فردا پنجشنبه است همان بساط جگر کباب پنجشنبه ها را می گویم. می دانی که هنوز بر قرار است؟ "
" حتمن هست، نشنیده ام که تعطیل شده باشد "
" معمولن از چه ساعتی همه هستند ؟ "
" از ساعت شش "
" فردا با صوفی ساعت پنج آنجا باشید…فردا صبح خودم به صوفی می گویم. و تا خبرتان نکرده ام آنجا باشید. جگر هم سفارش بدهید….بگذار همه کار ها را صوفی انجام بدهد و طرف صحبت و معامله او باشد. خوب فهمیدی چه می گویم؟ "
" بله پدر"
چرا مادر حرفی نمی گوید، اظهار نظری نمی کند؟ یعنی از برنامه پدر آگاه است؟ حضورکامل دارد، ؟ یکی دوبار هم چای آورد ولی دریغ از یک کلمه.
وقتی پدر برخاست که به اتاقش برود…مادر آرام گفت:
" رضا شام نمی خوری؟ "
" نه، در بیمارستان چیزکی خورده ام اشتهای بیشتر ندارم "
و قبل از اینکه در اتاق را ببندد مادر آخرین سؤالش را که گمان می کنم تمام این مدت زجرش داده بود بیرون ریخت.
"….رضا، چرا جمال گفت به صوفی بگو تا زنده ام فراموشت نمی کنم هر چند زیاد طول نمی کشد ….چی زیاد طول نمی کشد؟ "
پدر آشکارا منقلب شد، رویش را بر گرداند ، به اتاق وارد شد و در را پشت سرش بست.
هوا آنقدر سرد نبود که صوفی نشان می داد، ولی به توصیه پدر محکم گام بر می داشت.
" کمال از جمال چه خبر؟ "
" من مدتی است بیمارستان نرفته ام از صوفی به پرس….حسن، سعدون کجاست؟ "
" پسرش را برده دکتر تا نیم ساعت دیگر پیدایش می شود "
" کاسبی چطور است؟ "
" صوفی خانم مدتی است رونق خوبی ندارد، ولی امروز باید شلوغ بشود، روز حقوق است…"
" اما می بینم که دارو دسته " نِمرود " با دختر هایشان آمده اند "
" این ها هم پس از مدت ها امروز پیدایشان شده است. "
" کمال می خواهی دودست سفارش بدهم؟ "
" موافقم. ….ببین چطوری دارند نگاهمان می کنند. تا من سر بر می گردانم، چشم می دزدند. "
" حواسم بهشان هست….کلی حرف پشت صورتشان جمع شده است…. من و تو اینجا چکار می کنیم؟ چرا من و تو؟ معلومه….کلافه فهمیدن هستند "
" صوفی سعدون آمده و دارد بطرف ما می آید. "
" نگاهش نکن، کمال بگذار نزدیک تر بیاید که آهسته تر حرف بزند "
" خوش آمدید، صوفی خانم. چه عجب اینطرف ها ….از جمال چه خبر "
" سعدون خان بلا دور باشد پسرت سرما خورده؟…."
" خوشحالم می بینمتان. چه بیاورم خدمتتان؟ "
" ممنون سعدون….دو دست برایمان بیاور …جگر ها خیلی آبدار نباشد "
" کمال، می بینم جمال نیست بغض سنگینی راه گلویم را گرفته است….درد بدی در سینه ام احساس می کنم. دلم می خواهد یکبار دیگر جمال سابق در محله و در این جا حضور داشته باشد، حتا اگر بعدش بمیرم ….ببین همه هستند و چه حالت کرکری هم دارند و جمال من روی تخت بیمارستان به حال نیمه فلج افتاده است…اگر پدر دستور نداده بود هرگز دیگر پایم را اینجا نمی گذاشتم…کمال دارم خفه می شوم، پس پدر کجاست؟…. "
" صوفی جان، اگر می بینی همه خانمها هم حضور دارند خواست پدر است…من زود تر، قبل از آمدن با تو، وقتی که هنوز قهوه خانه باز نشده بود و بوی جگر راه نیفتاده بود آمدم و حالیشان کردم که پدرم می خواهد بیاید اینجا، و گفتم گمان می کنم تصمیم دارد در مورد جمال صحبت کند. خواهش کرده که امروز در را به روی همه دختر ها هم باز بگذار و اگر می توانی ترتیبی بده که همه ی رقبای جمال بیایند…"
قهوحانه پر ِ پر بود و دود و بوی جگر کباب، همه را به اشتها انداخته بود که پدر وارد شد.
بر خورد محترمانه و پر سرو صدای حسن و سعدون توجه همه را جلب کرد، بخصوص وقتی که حسن با صدای بلند گفت:
" آقای صارمی خوش آمدید "
" برای آنها که نمی شناسند، بگویم که ایشان پدر جمال هستند…….."
رستوران از نفس افتاد و سکوت یکپارچه ای حاکمیت یافت.
پدر آمد و بین من و صوفی ایستاد. خونسرد ولی با چهره ای کاملن بر افروخته.
برخاستم تا پدر بنشیند. دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی فشار داد که بنشینم.
"….من می دانم همه ی شما با همه ی قلدری و ادعا از جمال من واهمه داشتید. می دانم که او را خار راه بلند پروازی های خود می دانستید…."
صدایش رسا و مقتدرانه بود. نفس از کسی در نمی آمد. حالت بهتی واضح در بیشتر چهره نشسته بود. و پدر شمرده و گرم صحبت می کرد:
"….ولی چیز هائی را نمی دانستید…. نمی دانستید که او، همه شما را دوست می داشت.از صاحبان این محل تا تک تک شما را. او قلبی به غایت رئوف دارد ، و با هیچکس دشمنی نداشت حتا با آنهائی که او را دشمن می دانستند…."
صدای جا بجا شدن صندلی سکوت را شکست، و همه سرها را بسوی خود چرخاند. دیدم که
” نِمرود ” دست ” یلدا ” را گرفته و قصد خروج دارد، که نا گهان فرمان پر از نهیب و قلدرانه پدر مثل توپ ترکید:
"…بنشین سر جایت!….کسی از جایش تکان نخورد تا من حرفهایم تمام شود. "
و دیدم که نِمرود با چهره ای عبوس و با ترسی که نمی شد مخفی اش کرد آرام سر جایش نشست
" جمال برعکس پاره ای از شما، یک جوانمرد است. او وقار و احترام محله بود…."
سعدون بی اراده با صدای بلند گفت:
" به خدا درست می گوید، او یک جواهر است. "
" برای شما متاسفم که او را درست نشناختید و نا رفیقانه و از پشت به او کارد زدید.
برای من مسلم و قطعی است که عاملین و عامرین این کارد کشی نا جوانمردانه و از پشت، هم اکنون در اینجا و در بین شما نشسته اند. من قصد دستگیری و شکایت آنها را ندارم. برای من کسر شان است که خودم نتوانم کارم را از پیش ببرم. آنکه روزگار آنها را سیاه خواهد کرد و نخواهد گذاشت که آب خوش از گلویشان پائین برود من هستم ….من رضا صارمی پدر جمال. شب و روز چون سایه به دنبالشان هستم و عاقبت چنان درسی به آنها خواهم داد که از کرده خود سخت پشیمان بشوند. زندگیشان را عبرت دیگران خواهم کرد.
این کمترین جریمه کسانی است که پاسخ مهر و محبت جمال من را که برای کمک به آنها، در اتومبیل خود آنها را نشاند تا به مقصد برساند…و بجای قدر دانی و تشکر به قصد کش از پشت کارد را تا دسته فرو کردند.
کلام آخر اینکه شما جمال آرام را با من که با شما مدارا نخواهم کرد تعویض کردید…. پس ازاین، شما تا کمال من به کمال لازم برسد، و جای جمال قدرتمند و جانمرد را بگیرد با من بجای جمال روبرو خواهید بود.
این را گفت و به من و صوفی فرمان داد که همراهش برویم ودر آستانه خروج به حسین که داشت بدرقه مان می کرد پول زیادی پرداخت کرد.
من را کنار دست خودش نشاند و صوفی را به صندلی های پشت اتومبیلش راهنمائی کرد و ما از مسیرش در یافتیم که به بیمارستان می رود.
جرات هیچ سؤالی نداشتیم.
" جمال جان تا هفته آینده با همراهی صوفی به ” کلیولند ” آمریکا می روید. می دانی که عمویت یکی از جراحان مشهور آنجاست. ترتیب همه کار ها را داده است… در انتظار سلامت کاملت می مانیم ….و تا آن روز نمی گذارم جایت در محله خالی باشد "
چنان قاطع برید و دوخت که حتا جمال هم فرصت صحبت نیافت. فقط گفت
" پدر جان شاید برای صوفی مقدور نباشد که مرا همراهی کند "
" می توانی از خودش به پرسی….
" من و کمال داریم می رویم، در تنهائی ازش جویا شو…"
تمام ماجرای آن روز را فردا وقتی که پدر خانه نبود برای مادر تعریف کردم هر چند می دانستم پدر کمی در این مورد با او صحبت کرده است.
” پس تو جانشین جمال خواهی شد؟ ”
” نه مادر، گفت تا کمال به کمال برسد خودم نماینده جمال خواهم بود ”
ولی متوجه شدم که متاسفانه جمال دیگر جمالی نخواهد بود و پدر و مادر بیشتر از من در مورد او می دانند….
و بخاطر همین دانستن بود که عاقبت. جمال با پای خود از کلیولند آمریکا به کشور بر نگشت.
پدر آن روز وظیفه ای را بر کول من گذاشت که از توانم بیرون است.
می دانم که من هرگز جمال نخواهم شد.
 


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد