|
در بیان این خاطره ها و یادآوری صمیمیت ها، هدفم این است که تلنگری بزنم به ذهنیت خودم و شرایطی که در آن قرار گرفته ایم. می خواهم یادآوری کنم نوع زیستنی را، که دارد فراموشمان می شود. امروز این صمیمیت و درهم تنیدگی عاطفی تا حدودی در مناسبات دوستانه ما کمرنگ شده است. بخشی از آن شرایطی است که در آن گرفتار شده ایم. اما بخش دیگر، که به نظرم قابل پذیرش نیست، توجیهی است که برای دور شدن از مناسبات صمیمانه گذشته رایج شده و "مستدل" هم می شود. من در آن مناسبات، که هنوز هم تعدادی از یاران آن را پاسداری می کنند، رگه های عواطف انسانی بیشتر و تحکیم همبستگی عمیق تری می بینم
امروز، در دهمین سالگرد فرهاد گردآمده ایم تا یادش را زنده نگهداریم. از فرهاد بگوئیم تا تصویرمان را از او تکمیل کنیم. نه برای او، برای خودمان، تا آن خاطره ها و آن تصاویر را الهام بخش بهسازی زندگی کنیم. بهسازی راهی کنیم که فرهاد در آرزوی تحقق اش بود. او همچون بسیاری از یاران جانباخته، جلوه ای سرکش از عشق به زیستن بود. به یاد فرهاد و دیگر یاران جانباخته، پاس می داریم عشق را و زیستن شرافتمندانه را برای همه کسانی که پاسدار آزادی و عدالت اند. فرهاد هم رفیق دیرینه ام بود و هم یکی از دوستان نزدیکم. با او بیش از آنکه رفیق باشم، دوست بودم. تفاوت دوست با رفیق، حداقل در مناسبات ما چپ های ایران و برای من این است،که رفیق را ما انتخاب نمی کنیم. انتخابی است که نقش ما در آن کمرنگ است. در واقع تشکیلات برایمان رفیق انتخاب می کند. اما دوست را خودمان برمی گزینیم. از میان هزاران رفیق ممکن است تعدادی از آنها در زمره دوستان درآیند. رفیق منطقا، بسته به باورهای نظری و سیاسی رابطه اش دستخوش نوسان می شود. دوست اما، چون محصول آمیزش احساس و عواطف انسانهاست، به سختی گسیخته می شود. دوستی با احساس شکل می گیرد، از قلب عبور می کند، آنگاه در مغز جایگاهی بدست می آورد و به تدریج جزئی از هستی و هویت انسانها می شود. از اینروست که می تواند محکم و استوار و دیرپا بماند. در دوستی افراد، همانگونه که هستند پذیرفته می شوند. نیازی به جلوه گری های کاذب پیدا نمی کنند. این توضیحات را دادم تا بگویم ارزش رابطه دوستی با فرهاد برایم چه جایگاهی داشته و دارد. فکر می کنم نخستین بار فرهاد را در منزل بهروز خسروی دیدم. عضو هیئت رهبری تشکیلات آلمان سازمان فدائیان خلق ایران بود. نامش را شنیده بودم. در لحظات اول متوجه نشدم که این فرهاد، همان فرشید شریعت، زندانی جوان پرشور رژیم شاه است. نمی دانستم که او همان انقلابی پرشوری است که در جریان فعالیت سیاسی علیه دیکتاتوری شاه و برای عدالت و آزادی دستگیر و شکنجه شده و زندان را سرافرازانه پشت سر گذاشته است. فرهاد به دلیل نبود صندلی کافی روی زمین تکیه بر دیوار نشسته بود و هرازگاهی با جابجائی از شانه ای به شانه دیگر چهره اش از درد کمر درهم می رفت، اما در همان حالت و با ابروان گره خورده، از چشمانش مهر می بارید. چشمان با محبت و محجوب او، از همان روز تا امروز، حس خوشایندی در دلم کاشته است. در جلسه ساکت بود و هیچ کلامی بر زبان نیاورد. در استراحتی که در فاصله جلسات داشتیم به من نزدیک شد. فرهاد را ندیده بودم، اما برایم آشنا آمد. خواستم از او بپرسم که کجا برخورد داشته ایم، که او شروع به صحبت کرد. از شباهتم با فریدون برادرم گفت و بعد از صحبت های شمرده و آرامش فهمیدم با همایون –هبت معینی- و جمشید سپهوند و تعداد دیگری از خویشانم در زندان برخورد داشته است و از آنها خاطره ها دارد. او فکر می کرد مرا پیش از دستگیری و در بیرون از زندان، دیده است و از بازی والیبالم با تیم پزشگی دانشگاه تهران صحبت کرد و گفت یکی از تماشاگران بازی هایم بوده است. تا خواستم اشتباهش را گوشزد کنم، دوباره وارد جلسه شدیم و موضوع فراموشم شد، تا اینکه در چندین سال بعد در جریان بحث با بهروز و مه دی(دوستان مشترکمان) و شرط بندی شان روی پزشک بودن یا نبودنم به اشتباهش پی برد. آنچه که خاص فرهاد است و در دیگران ضعیف تر دیده ام ، سرعت آشنائی و درهم آمیختگی عاطفی اش بود. یکروزه ره صد ساله می پیمود. پس از دیداری که داشتیم، هر زمان فرهاد پاریس می آمد، اصلا نیازی نمی دید که حتی ورودش را اطلاع دهد. درست ده دقیقه قبل از ورود به پاریس زنگی می زد و می گفت "استاد داریم می آئیم". اگر برای تدارک غذا پرسشی نمی کردیم او تعداد را هم نمی گفت. یکی از همین سفرها، فرهاد پیش از ورودشان خبر داد که دارند می رسند. چون معمولا او هر زمان که پاریس می آمد، دو سه نفری را با خود همراه می کرد، خودمان را برای تدارک و تهیه شام چند نفر آماده کردیم. پس از ساعاتی آمدند. اما این بار تعدادشان بیش از تصورمان بود. فرهاد و همین فریده (فریده یامچی همسرش) که حضور دارد، با یک مینی بوس آدم درست حسابی و دوست داشتنی وارد شدند. یادم نمانده که دقیقا چند روز پیش ما ماندند. اما چیزی که همیشه ما از فرهاد و فریده در خاطر داریم این است که به محض ورودشان اگر بخواهیم با مهمان و صاحبخانه افراد را معرفی کنیم، او و فریده بیشتر در چارچوب صاحب خانه جای می گرفتند تا مهمان. بیش از آنکه پذیزائی شوند، از ما پذیرائی می کردند. ما منزلمان جزو منازلی است که رفت و آمد زیاد داریم. اما به جرات می گویم هیچوقت نه من و نه فخری همسرم، از حضور این خانواده احساس فشار نکردیم. می گویم خانواده که بدانید فقط فریده منظورم نیست. از آقا جان و نسیما گرفته تا فریبرز و فرامرز و فرنگیس همه تقریبا خصوصیتی مشابه دارند. سیاوش و غزال، فرزندان فرهاد و فریده هم، که آنزمان سنی نداشتند، از بابا و مامان رفتار خیلی صمیمانه را آموخته بودند، تا بدان اندازه که هنوز پس از سال ها، با وجود فاصله ای که زندگی بین ما انداخته است، با هر دیدار، جوشش محبتی دلنشین را، در چشمان محجوبشان می بینم و مهرشان را تا اعماق تن و جانم حس می کنم. یکبار هم با همین فریبرز عزیز (برادر بزرگ فرهاد) بدون خبر قبلی رسیدند و حدود چند روزی ظاهرا "مهمانی" پیش ما آمدند. منزل ما طبقه نهم یا دهم در یکی از حومه های نزدیک پاریس بود. ورود این دو همزمان شد با خراب شدن آسانسور منزلمان. از بد حادثه تا زمانی که این دو پاریس ماندند آسانسور درست نشد. معمولا روزها ما سر کار می رفتیم و این دو هم پاریس گردی داشتند و به محلاتی که سالهای پیش، فریبرز و مدت کوتاهی هم فرهاد، در آن زندگی می کردند، برای تجدید خاطره سر می زدند. منزل محل سکونت ما نسبت به تعداد افراد و حجم وسایلی که داشتیم، کوچک بود و جا برای وسایلمان نداشت. در یکی از روزها، این دو بدون پرسشی از ما مثل فرشته نجات دست به کار شدند و انبار منزلمان را با نظارت فریبرز، که بعدا فهمیدیم تجربه و تحصیلاتی در رشته ساختمان دارد، طبقه بندی کردند. تمام وسایل برای ساخت و ساز را این دو بدون حضور و کمک ما، به تنهائی از پله ها بدوش می گرفتند و ده طبقه بالا می آوردند. اینها را گفتم تا صمیمیت و عاطفه فرهاد را با بیان خاطره ای بازگویم. در بیان این خاطره ها و یادآوری صمیمیت ها، هدفم این است که تلنگری بزنم به ذهنیت خودم و شرایطی که در آن قرار گرفته ایم. می خواهم یادآوری کنم نوع زیستنی را، که دارد فراموشمان می شود. امروز این صمیمیت و درهم تنیدگی عاطفی تا حدودی در مناسبات دوستانه ما کمرنگ شده است. بخشی از آن شرایطی است که در آن گرفتار شده ایم. اما بخش دیگر، که به نظرم قابل پذیرش نیست، توجیهی است که برای دور شدن از مناسبات صمیمانه گذشته رایج شده و "مستدل" هم می شود. من در آن مناسبات، که هنوز هم تعدادی از یاران آن را پاسداری می کنند، رگه های عواطف انسانی بیشتر و تحکیم همبستگی عمیق تری می بینم، چنین نگاهی به زندگی و اینگونه زیستنی را برای هر کس که در پی ساختن دنیای بهتری است، مفیدتر می دانم. در رابطه با فعالیت های سیاسی- تشکیلاتی فرهاد هم مایلم به اختصار بگویم که او، برای چند دوره در کمیته مرکزی سازمان اتحاد فدائیان خلق عضویت داشت و در اغلب ارگانهای مرکزی فعالیت کرده بود. اگر بخواهم چند نمونه از کارهایش را معرفی کنم ابتدا باید به بخشی که تحت عنوان "برگی از تاریخ" در نشریه اینترنتی اتحاد کار راه اندازی شد اشاره کنم. در این بخش اسناد جنبش فدائی گردآوری شده است. آثار بیژن جزنی، امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده، حمید مومنی، حسین اقدانی از این جمله اند. "با یاد یاران" بخش دیگری است که به زندگی جانباختگان اختصاص یافته است. فرهاد تا آنجا که توانست بیوگرافی جمع آوری کرد و به این بخش رونقی داد. او در نهادهای دموکراتیک نیز فعال بود و در عموم حرکاتی که در کلن در دفاع از آزادی و علیه اجحافات استبداد حاکم شکل می گرفت، یا جزو سازماندهندگان اصلی آن بود و یا در آنها مشارکت داشت. فرهاد در مناسباتش حرمت انسان را پاس می داشت و معیارش برای گزینش دوست، انسان محورانه بود. او با این معیار به افراد نزدیک و یا دور می شد. خط مشی سیاسی و نظرات افراد، جایگاهی مهم و ثقل زیادی در انتخاب او، نداشت. تقریبا از سالها پیش با من در رابطه با سیاست ورزی و خط مشی سیاسی، تفاوت هائی داشت، اما در مناسبات دوستی، فکر می کنم این تفاوت، چندان وزن و جایگاهی نداشت. فرهاد با افراد زیادی دوستی داشت. دوستانش عقاید متنوع و رنگارنگی داشتند. گستردگی و تنوع روابطش نشانگر نگاه باز و درک و برداشت وسیع او از مفهوم زندگی است. فرهاد در 16 آبان 85 برابر هفتم نوامبر 2006 در کلن ما را تنها گذاشت. در چنین ماهی، یکروز قبل در 15 آبان 88 مادر محسنی هم با ما در همین کلن وداع کرد. در 13 آبان ماه سال 67 کوچکترین پسر مادر، مجتبی محسنی، دوست و رفیق مشترک فرهاد و من، به جوخه مرگ سپرده شد. در 8 آبانماه 61 هم فریدون برادرم اعدام شد. من هنگام صحبت از فرهاد حیفم آمد نامی از این چند نفر که در آبانماه به خاک افتاده اند، نبرم. چون با شناختی که از فرهاد دارم او حتی برای مرگ هم دوست داشت اطرافیان و یارانش فراموش نشوند، خصوصا جانباختگان و خانواده شان، که فرهاد همیشه حرمت آنان را پاس می داشت. آبانماه 1393 برابر نوامبر 2014 نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|