logo





سفر مژگان در رنگ

پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳ - ۲۳ اکتبر ۲۰۱۴

مجید خرمی

گرمای آفتاب نوازشم می داد با دستی پُر، در ایستگاه اتوبوس ِ دهکده جنگلی اَپنتهال منتظر بو م. از آخر خط، شهرک ِ المشتاین تا این جا دیگر راهی نبود .

با شا دی انگار به داخل اتوبوس ،بال کشیدم. کنار پنجره جای گرفتم و بسته بزرگ را روی صندلی خالی در جوارم نشاندم. جاده از میا ن جنگل های انبوه می گذشت. نفس راحتی کشید م و به ماجرای شب قبل اندیشیدم، چگونه دِیدی، پسر گنده ی خانم ِ اشمیت، که در کارخانه چوب بُری نزدیک خانه پناهندگان، کار می کرد و خانه اش در هما ن کوچه بود ،شبانه به سراغ من آ مد، در زد باز نکردم به سراغ آ نتونی نیجریه ای رفت، شدید به در چوبی می کوفت و مستانه فریاد می کشید، خواهش می کنم بیا با من آبجو بنوش ! با صدای هوار پرید م و در پاگرد میانی برق کارد را در مشت ِ آ نتونی دید م، دِیدی را پس زدم وبا خواهش کارد را بیرون کشیدم .

دِیدی مست وحشت کرده بود،از پله های طبقه سوم اندام بلند و سنگینش را با کمک آنتو نی، به پایین سوق دادیم. آه کار هر شب او بود، ما که هنوز اجا زه رسمی کار نداشتیم گاهی به نوبت در کارخانه چوب یواشکی، سرگرم می شدیم.از پناهنده ها هم کار می گرفتند. یک روز که الوارها را به زیر ما شین می رساندم، فهمیدم این دِیدی غول، چرا این قدر مشروب می خورد. کارِ فیزیکی طاقت فرسا، بار خستگی رااز تن باید جوری سبک می کرد.

خانه مسکونی ما متعلق به خانم اشمیت بود. رود باریکی از پشت آن گذر می کرد و راه باریکی از میان درخت ها به سمت مسیر کوهستان کشیده می شد. این دهکده در یک کوچه خلاصه می شد .
گردشگران، گروهی خا نه ما را دور می زدند ودر پیچ جنگل گم می شدند. یک کا فه با رهم در شب پذ یرا ی مهما ن بود .شب ها روی تخت که دراز بودم، صدای دویدن مو ش ها از لابه لای جرز دیوار و سقف چوبی اتاق زیر شیروانی هیاهویی راه می انداختند. کیسه ی نایلونی زباله را، زیر روشویی جا داده بودم موشی که در کیسه ،فس وفس می کرد با ضر به ی ته کفش من از نا می افتاد .
انگاری هر شب بازی المپیاد موش ها، باید خانه را می لرزاند .به لمبرشت رسید یم، باز نفسی تازه کردم وبا خیال جمع به بسته نگاه دادم، اتوبوس پُر بود . بی اختیا ر همه چیز را مرور می کردم به مسا فران چشم می انداختم ،اما پنداری کنار پنجره نبودم .از فضا ی سبز پیرا مون با لنزِ چشما ن عکس می گرفتم ودر دل به خرسند ی می خند ید م که با شتا ب دا شتم ا زآ ن دهکد ه جنگلی ،بیشتر دور می شد م .د لم برا ی د ِ ید ی می سوخت حتیٰ به خواهش او کنا ر زنِ آرا مش با چهرهٔ شا دا ب روستا یی که می گفت اهل برلین است ،می نشستم وآ بجو یی می نو شید م . ا ما مگر ا ما ن می دا د ،مستا نه با مشت روی میز می کوفت ونعره می زد ،
و می گفت نقاشی تو خوب است ،ا ما تو پیکا سو،و وینسنت وان گو ک نیستی . می گفت نبین من کارگر چوب بُری هستم ،من در فرانکفورت دانشجوی هنر بود م . با دست بزرگش لیو ا ن را روی میز می زد ،بعد بسلامتی لب تر می کرد یم ، آ ه رو ی ا عصا ب آ د م ا سکی می رفت ،با زور با زویم را از چنگش رها می د ا د م وا ز هلن خا نمش با پوزش د ور می شد م .دو دختر زر ین مویش ، به روی مبل بزر گ به خواب خوش رفته بو د ند .بوق رسا ی را نند ه ،چشم مرا به شهری که دو نا م دا شت گشود .شهر ِ خیا با ن ِ شراب ،و یا شهر جد ید . بیرونش تا کستا ن ها ی گسترده د ا شت وشرا ب مشهور ،شهری مرفه وزیبا .اینجا هم نما یشگا ه کوچکی در گا لری اشتفا ن دا شتم ،از آلمان شرقی با مادرش کوچ کرده بود .وگالری بزرگی توی مرکز شهرنیز پنج قطعه روی مقوا دانه ای بیست مارک ازمن خریده بود.راستی چقدر مسرور شد م ،بیشتر می ارزید ند اما به پول نیاز د ا شتم . مدتی بعد که سر زد م ،گفت پنج تا را فروختیم .پیشنهاد د ا د ،دلقک سیرک را بکشم .گفتم من رسم وروش خود م را می رو م ،د لقک در ویترین د ارید .گفت فروش می رود با ز هم می خریم ،گفتم من با ید فکر وخیا ل خود م را رنگی کنم . در هوای خنک آفتا بی سیگاری گیراندم وبه چشم انداز شهر نظر دوختم ا داره کا ر ا جازه داد برای یک ماه در کارخا نه کرافت ،کار کنم ویا د صبح زودهایی افتاد م ،که از همین ا یستگا ه مرکزی اتو بوس ها به نزدیک شهر اشپایر می رفتم آ هن پا ره ها را باید در کامیون می انداختیم ومحیط کارگاه ها ی بزرگ زیر ِسو له را تمیز وقفسه های مندرس را می شکستیم .همه ی ا بزار آلات کهنه باید خا رج می شد ند ،تا فضا برا ی کا ر تو لید ی دیگری آ ما ده می شد .

در حینی که سیگارم به ته رسیده بود ،د ستم نا خود آگاه سمت راست شکم را لمس کرد وباز یاد آ ن قفسه ی سنگین افتاد م ،با این که به کا رگر آ لما نی گفتم دونفری بلند کردنش مشکل است ،از دستمان رها شد وپوست روی شکم من را خرا ش داد .پشت سرم ایستگاه مرکزی قطار شهر بود ،برگشتم تا سفرم را بسوی شهر مقصد ،با اولین قطا ر از سر گیرم .

نوشابه ای خریدم وبلیط هم ،در ایستگاه ،قطار منتظر بود ، در کوپه ای که خلوت ودنج بود بسته بزرگ را گذاشتم وجا گرفتم .چند دقیقه بعد ،همه چیز از پشت شیشه ها می گریخت ومن در آرامش می نوشید م وبیصبرانه دلم بسوی شهری پر می کشید که رایحه ی آ شنا ی خوا هرسفر کرده ام را ،به مشا م می آورد .

اینک با سا قه ها ما ن زند گی می کرد یم ،پندا ری ریشه ها ما ن در د ود نقره ای ومه آلود غلیظی ،در دور دست ها ،رشته به رشته رخسا ره خود را پنها ن می کردند .ریشه ها ما ن در سرزمین ما دری ،زیر سُم اسب ِ ستم، درد آ میز ،پر پر می زد .ما با ید به این بستر جبر ِ هجرا نی، تن وجا ن ِخویش را می سپرد یم .شا ید با کار یا با آنچه از ما بر می انگیزد وبر می آید

از همین جا ی آ غا ز کنیم و تار ورشته ی ریشه ای در سر زمینی دیگر صبورانه بدوانیم و پروریده آ ن را بنیکی ورا ستی برویا نیم . قطار در شهر باسلوخ توقف کرد وبعد به را ه افتا د ،هنوز تا لودویکز ها فن را ه باقی مانده بود .لبخندی برلبم چین انداخت ،یا د اسکا ت اهل غنای آفریقا افتادم که خواهش می کرد در خانه ی جنگلی اشمیت ،این نقاشی کوچک را به من بفروش تا برای خواهرم به غنا بفرستم ،گفتم من صد مارک می خواهم ،تو پول کم داری .گفت بیست مارک می دهم تما مش کن ،تاب اشکی دور سیاهی چشما نش بازی می کرد .گفتم اسکا ت به خاطر خواهرت قبول می کنم ، و می فروشم . دستم را فشرد ،گفت فردا می فرستم این هد یه است .

قهوه ی تلخ را شکر ریختم وبه سلا متی اش سر کشید م . مأمور باز بینی بلیط قطار، نگاهی به من وبسته انداخت وبا لبخندی دور شد .هر از گا هی از خانه جنگلی گریز می زدم ،کف پا ها یم صاف بود وکار ِ ایستاده کلافه ام می کرد .اداره اجتمایی صدوپنجاه مارک می داد .جای پرتی افتاده بودم ، در شهرها ی بزرگ ،تا چهارصد مارک به پناهنده می دادند .کار نقاشی کمک بزرگی به ادامهٔ بهتر ِحیا ت به من می د ا د .با پشت کار وارایه ی روشی دیگر ونوین ، توانستم بگویم از آ سیا آ مد ه ا م وبا رنگ ها ونقش ها ی خلاق ،زبا ن می گشا یم می دیدند وتحسین می کردند ودر نمایش ِکارم با خریدشان ،مرا بیشتر به ذوق می انداختند .می گفتم هنر نقاشی برای من سرگرمی نیست ،مسأله ی من است .

اگر ارتزاق هم می کنم ،مواد وابزارم هم باید خریداری کنم ،کسی کاغذ سپید وکرم رنگِ جنس برنجی ژاپنی را هد یه نمی دهد . چرخ ها به روی ریل ها ساییده شد ند وقطار با حرکت سورتمه ای در ایستگا هِ لودویکز ها فن ایستا د.پیا ده شد م و به قطار د یگری که بسمت منهایم می رفت سوار شد م .کوپه ی خا لی گیر نیا ورد م و در کو په ای که دوصند لی خا لی د ا شت با بسته ا م فرو لمید م .لودویکزهافن هم یک گالری ،قطعه ای آ ب رنگاز آ لبوم من انتخا ب کرده بود . منهایم نزدیک بود و رسید یم .فروشگاه بزرگ ِاید ه که بوم ومقوای مرغوب ورنگ ها وقلم موهای مناسب داشت وهمیشه مرا بخودش جذب می کرد ، در دل این شهر جا گرفته بود .خا نم آ لما نی که در یک گالری منهایم کار می کرد ،روزی مرا متحیر سا خت گفت بیست وپنج سال در ایران بود م .فارسی خوب حرف می زد ،بیشتر که آشنا شد یم گفت ،می دانی آ لما ن شصت هزار نقا ش دارد وتو در رقا بت بزرگی شرکت کرده وموفق شد ه ای .مسا فرا ن ِکوپه ی ما بیشتر با مجله وکتابی سرگرم بود ند .

مأمور با زبینی بلیط خا نمی مهربا ن بو د ،که با خون سردی همه را به چشم می گر فت .نوشابه را نم نم سر کشید م و پلک ها یم را با منحنی مژ گا ن جفت هم د ا د م .مد تی بعد به فرانکنت هال رسید یم ، د یگر چیز ی به شهر محبوبم وُرمز نما ند ه بو د .شهری که در آ ن شهرتی د ا شتم و د وستا نی از نژ ا د ها ی گو نا گو ن .چشم ها یم را با ز وبسته می کردم ضربا ن ِقلبم تند تر می تپید و د لم بر ا ی همه ی دوستا نم تنگ شده بود .

لحظه ای چند قطار درنگ کرد وایستا د .با شا دما نی پیا د ه شد م . ا ز میا ن سا لن ایستگا ه که بگذری ،تا خیا با نی که به میا ن شهر می برد چند گا می نیست . سخت گرسنه بود م ،د ر همین خیا با ن اصلی دست راست خود را به درون مرغ سوخاری فروشی واینر وا لد ،رسا ند م وسفا رش خورا ک ونوشا به دا د م ...

نیم سا عتی بعد با گا م ها ی بلند انگار آ زا د ی را با تنفسم تجر به می کرد م ، خند ا ن از میا ن مرد م شهر وُرمز ،می گذ شتم . همه چیز به چشم من د لکش ود ل پذ یر می آ مد . ا ز کنا ر مید ا ن ما رتین لوتر عبور کرد م وبه سمت چپم که کا فه ی تونی پینل بود ، نگا هی ا ند ا ختم زیر نر ما ی آ فتا ب تا بستا نی ،به دور میز ها ی مُد ور زن ومرد سرگرم خوردن بستنی ا یتا لیا یی ونو شید ن ا سپرسو یا کا پو چینو بو د ند .به قول آ لما نی ها ا زمسیر پیا د ه رو ها ی آ فتا بی سنگچینی ،با شتا ب رد می شد م . به میا ن چها ر را ه مر کز خرید رسید م ،د ست چپ پیچید م و پشت ویترین فروشگا ه گا لر ی هلمو ت ،قرار گر فتم .د ید زد م ببینم چه تا بلو ها ی مطلو بی هلموت سفا رش د ا د ه و خو ا هر نا زنین اش د ر ویترین گلچین کرد ه ا ست . ا ز آ گو ست رنوار تا بلو ی آ ب تنی زن بر هنه ،د رقا ب آ لبا لویی فا م چو بین .ا ز د گا ، کلاس ِ
رقص با لرین ها در قا ب مشکی .از مونه نا شتا یی در هوا ی آ زا د ،د ر قا ب ز ر د فلزی . با ز یک تا بلو از رنوار ،تا بلو ی رقص عا شقا نه د ر قا ب آ بی فا م .با خو د م گفتم نگا ه کن چقد ر با سلیقه حا شیه می دهد که با رنگ قا ب بخوا ند و خود پرده نقا شی با هم آهنگی ،د ل رُبا یی می کند .

آ فرین هلمو ت ! د ست مریزاد ! به د ا خل نگا هم را چرخا ند م ،د ید م مشتری د ار د ، خا نمی بو د میا ن سا ل در پیراهنی بنفش . وارد شد م ا زد ور سلا م د ا د م ،هلمو ت با لبخند پاسخ د ا د .به د یو ا رها ی پو شید ه ازتا بلو ها ی رنگ روغن ،و روی مقوا و کا غذ نا زک در قا ب ها ی نفیس خیره می نگریستم . دی جم ،اینجا بیا !خانم با چشمان سبز به ا شا ره وند ای هلموت بجانب من برگشته بود .گفتم با من کا ر داری ؟ هلموت رو کرد به چشما ن سبز گفت ا ین دوست من نقا ش ا ست ،ببینیم با کد ا م چو بِ نمونهٔ گوشه موافق است .نقا شی رقصند ه فلامینکو روی میز پهن بود ،هلموت چند گو شه چوبی زا ویه قا یمه شکل را ،به رنگ ها ی گونا گون د رچهار گو ش تا بلو آویزا ن کرده بود .نگا ه کر د م گفتم قرمز شرا بی ا زهمه منا سب تر ا ست .به آ لما نی هلموت بلند گفت یا وُ ل ، مثل مرحبا ی خو د ما ن .چشما ن سبز هم مژ ه زد ،آ ری گفت .هلموت هم گفت یک هفته دیگر ،آ ما ده ا ست بیا یید کار را ببرید .

چشما ن سبز ،با تشکر ا ز ما د ر رقص پیرا هن بنفش ، چه زیبا د ور شد ... هلموت د ستم را به گرمی فشرد ،خوش حا لم ترا می بینم ! د ید ی چه چشما ن سبز زیبا یی د ا شت ، د ی جم ؟ با شوق به من نگا ه د وخت .گفتم هلموت ا ین زن خود تا بلو ی سیا ل وزند ه ود رخشا ن ا ست . با ید بگو یم چشما ن سبز ،به نسبت رنگ ها ی د یگر کمیا ب و نا در ا ست . خند ید گفت ،آ فرین در ست می گو یی .برویم سر تا بلو ها ی خودت . د ه تا را آ ما د ه کرد ه ا م ،با ز چند کا ر ا زجنگل آورده ا ی ؟ پنج تا می شود ،با ز کن ببینم ! روی میز بزرگ کا ر نقا شی ها را با ز کر د م .هلموت گوشه ها ی فلزی را آ ورد . رنگ ها را با مشورت انتخا ب کر د یم .ا ستا د بو د ،شصت سا ل بود این فرو شگا ه گا لر ی را د ا شتند .نا م پد ر بز رگ وپد رش هم بیا د گا ر هلمو ت بو د . گفت با زگشا یی نما یشگا ه تو چه روزی ا ست ؟ روز جمعه شیش عصر . ا مروز د وشنبه ا ست .من تا پنج شنبه ،پنج تا ی دیگرم حا ظر می کنم ، پنج شنبه ببرید وشبا نه به د یو ار بیا ویز ید .گفتم بسیا رخوب ا ست ، آ فیش را این با ر من نمی سا زم ،آ لکس که همرا ه میشا ییل ،مجله ی د ید ارگا ه تقو یم را منتشر می کنند ،قبول کرده ا ند تهییه کنند .یک عکس که میشا ییل گلا سه از چهره من گرفته به آ لکس د ا ده ا م .هلموت گفت گلا سه را می شنا سم ،گویا نقا شی هم می کشد ؟ گفتم عکا س حرفه ای است ونقا شی هم برا ی خو د ش کا ر می کند .ا ز هلموت برای زحمت بید ریغش تشکر کردم وبا به ا مید د ید ار به زودی ،ا ز ا و جد ا شد م .سبک بال به سمت خانه پژما ن که د انشجو بود رفتم .ا زخبر نما یشگا ه تا زه ا م شا د شد گفت با داریوش برا ی با زگشا یی می آ یم .ا گر می خوا هیخا نه من بمان .گفتم نه، آ لکس برا ی مد تی برایم در خا نه اش جا دارد .آ لکس را در دفتر کارش پید ا کردم .آفیش را با پُرتره من چا پ زده بود،

از هما ن روز د رسطح شهر گردش کنا ن چسبا ند م .به کتا ب فروشی روشنا یی هم بردم ،کریستیان پشت شیشه چسبا ند ویور ک وآندریاس همکارانش ودوستان خوبم هم گفتند ما جمعه آ نجا جمع می شویم . نا م محل نما یشگاه ،جا ز کُرنر ،به ا نگلیسی بود .بیسترو کا فه بار بزرگی بود که چند میز بیلیارد هم داشت .به تشویق بییتا ،زن مهربان که شریک توماس بود ،اینجا را پذ یرفته بودم .آ فیش را دیدند شاد شد ند ،چون جذب مشتری هم برایشان به همراه داشت . د ر هما ن نزدیکی کافه بار بزرگ دیگری بنام آلمانی فُونزل ،که همان فا نوس خودمان می شود وجود داشت . فضای روشنفکری وپاتوق چپ ها بود ،دو تابلو از من بنام ،ا ز آتش جنگ و کنفرانس برای صلح به روی دیوار نصب بود .محتوای از آتش جنگ ،زنی بود برهنه با پوست سوخته که بدون دست ا زمیان آتش می دو ید . ا ین تا بلو را ا ِفا خریده بود با یورگن وکریستین ،فانوس را می چرخاندند.

تا بلوی دیگر بزرگ بود ،محتوای آ ن د ومیز گرد در صحنه که به دور یک میز کبوتران آشتی حلقه زده ،و میز دیگر گرگ ها ی دریده د ند ا ن تیز نشا ن می دا د ند .این تا بلو را کریستین خرید . چقدر مورد تمجید واقع شده بود م . آ فیش جدید هم در فانوس ،آویخته شد .د ریک رستوران وبا ر شبا نه که تا سه با مداد باز بو د ،سه تابلو د اشتم که با نی ،صا حب رستورا ن آ ن ا هل ا تریش بود . د رابتدای آشنا یی گفت هر چه می ا ند یشی ترسیم کن ،من می پرد ازم . نا م رستوران مُونوِکل بود ،معنا ی آ ن مردی است که تنها یک شیشهٔ عینک گرد، به روی یک چشم نها ده است .د ر حا لت سمبولیک ونمادین مرد کُت وشلواری سیاه پوشیده وشبانه به زیر نور تیر چرا غ برقی ایستا ده ،ویک پا را تکیه به بد نه ی تیر داده است ،و منتظر کا لسکه ای می با شد با اسب که بیا یید واو را با خود ببرد .کلاه شا پوی سیا ه مرد ،د ر تا بش نور می درخشد . روز ها پُر شتا ب سپری می شد .پنج شنبه عصر ،پنج تابلوی دیگر را تحویل گرفتم با ما شین یُورگن ،به سا لن جا ز کُرنر ،ا نتقا ل دا دیم . به بییتا گفتم ،ما به آرا می تا بلو ها را می آ ویز یم وآغاز کردیم .سا لن بتد ریج جلوه ی دیگری به خود می گرفت نزدیک به پا یا ن کا ر یُورگن ،با چکش به رو ی میخ ِکج کوبید واز انگشتش خون جاری شد ،زود خون را مکید ،گفتم می بخشید یُورگن ! گفت راحت باش برای د ی جم ،خو ن بچکد از انگشت مهم نیست .به شا نه اش زد م ،گفتم سپا س یُورگن عزیز !

فردا ،دوست وآ شنا در با زنما یی ،شرکت د ا شتند .بییتا وتوماس با شرا ب وپنیر پذ یرا یی می کرد ند .دوست ما دریدی من خوزه هم گیتا ر می نواخت و ما ریون ،خواهر آ ندریاس فلامینکو می رقصید ،دست می زد یم وپای می کوبید یم گا هی یک صدا می گفتیم ،زنده باد اسپا نیا ! چرا که دوستا ن ،خوزه را می شناختند آ ری پد ر خوزه یک پا رتیزا ن بو د که در جنگ های داخلی بر علیه فرا نکو ی د یکتا تور ، جا ن با خته بود .شور وشا دی که به آ را می گرا یید ،نوربرت که تا بحا ل ا ورا نمی شنا ختم ،ا ولین تا بلو را خر ید و گفت من برای تو یک کا رسنگین وسخت د ا رم ،آ ن هم تا بلو معروف ،رود خا نه ی مِد وز ا ، ا ثر تیودور گریکو ، ا ست .پیتر وا یس ،کتا ب جا لبی در مو رد ا و نوشته ا ست . کتا ب را فرد ا می آ ورم ببینی ،من آ رزو د ا رم تو ا ین تا بلو را برای من تر سیم کنی .به نوربرت گفتم ،فردا شب می آ یم .جا ی آ موزگا ر کُرد م ، رستم خا لی بود . نفر بعد ی برادر یُورگن ،فرا نک تا بلو یی را پسند ید ونفر سو م یک مهند س هند ی بود که با او نیز نخستین با ر آ شنا می شد م . هوشنگ وپژ ما ن ،ا زمن جوا ن تر بودند ا ما همیشه هو ای مرا داشتند .د ورم را گرفتند وگفتند آ غا ز نیکی د اشتی د ی جم ، به ما چه ارمغا ن می د هی ؟ د و تا بلو را که با مد ا د شمعی رنگی کشید ه بو د م ،نشا ن د ا د ند چشم هر د و تا شا ن را گر فته بود . گفتم این هر د و ما ل شما د و تا ، ا ما چند هفته با ید صبر کنید بعد با خو د تا ن هد یه ببرید . به سلا متی هم نوشید یم . . .

مجید خرّ می
بیست ویک د و هزار و چها رده ،
فرا نکفو رت .


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد