logo





"روشنفكر"ى دينى دون پايگى روشنفكريست
"هرمنوتيك" اسلامى و برخى آكادميكرهاى ما

جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۷ اکتبر ۲۰۱۴

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami2.jpg
وظيفه و وجدان بيدار روشنفكرى حفظ ارزشها در شكل و شمايل انتزاعش نيست بلكه مفهوم ساختن و تبيين آنهاست و اين همان اصلى است كه آرمانگرايان وطنى با چند پاره كردن واقعيت و مثله كردن بخش مهم آن به منظور وفق پاره اى از آن بر مراد خويش و از همين نقطه عزيمت، با مسخ واقعيت، تبيين اصل آن را از حوزه روشنفكرى، محافظه كارانه تخطئه مى كنند.

منظور از واقعيت همين حاكميت جمهورى اسلامى ايران به انضمام همه طيف هايش كه واحد ارزشى اسلام ملك طلق شان است و در آن سكنا گزيده اند، مى باشد. به اين دليل واژه "واحد" را بكار مى برم تا يادآورى باشد بر اين، كه هيچ اجناس، اشياء و موضوعات در واحد خويش نمى توانند، هم آنچيز كه هستند باشند و هم آن چيز نباشند بعبارت ديگر هم داراى جوهرى باشند و هم آن جوهر را نداشته باشند با ذكر اينكه هچيگاه دو جوهر هم، همزمان نمى توانند در يك واحد بگنجند. معناى واقعى اين اينست، كه جمهورى اسلامى نمى تواند هم ماهيت اسلامى داشته باشد و هم نداشته باشد و مثلاً سكولار باشد.

دين اسلام يك واحد ارزشىِ دينيت است و عقلانيت، واحد ارزشى معيارهاى عقل بر امور و هر يك از آنها در تجرد واحد خويش نمى توانند چيزى را پذيرا باشند كه آن چيز ضدش باشد. در مقالات پيشين، از سخنان همه طيف هاى جمهورى اسلامى در برخورد منفى و انحراف دانستن و نفى سكولاريسم با فاكت مشخص، نوشتم و در اينجا فقط به همين اندازه بدان اكتفاء مى كنم كه بگويم اين سخنان مشترك المنافع براى حفظ نظام اسلامى و ماندگارى ارزشهاى اسلام بر اريكه قدرت و نيز ضديت با سكولاريسم، همان عنصر واحد ارزشى اسلام در اذهان همه ى طيف هاى جمهورى اسلامى است كه تلاش براى تداوم چنين حكومت و نظامى را وظيفه اصلى خود مى شمارند.

اينكه گفته مى شود فرهنگ ايرانى از سه لايه ايرانيت، اسلاميت و مدرنيت تشكيل شده و بايد از اين معجون نامتجانس، ناهماهنگ و بى قواره، نه اينكه عبور كرد بلكه بطريق و بترتيب آن پيش رفت، نشانه تسليم طلبى است و نه روشنفكرى. ميان تسليم طلبى و آرمانگرايى رابطه اى تنگاتنگ وجود دارد و آن اينست؛ يك ويژگى آرمانگرايى يا آرمانخواهى مسخ واقعيت بر همين مبانى است، آرمانخواهان به دليل محافظه كارى اصولاً خويش را با واقعيت موجود، و به جمال و كمالش مواجهه نمى كنند چونكه توانايى تبيين واقعيت در يك كليت را ندارند و در اين ندارى، واقعيت را در كليتش چند پاره مى بينند و يا چند پاره مى خواهند تا پاره اى از آن كه بخشى از واقعيت مجعول شده يا مسخ شده است را بر واقعيتى تطبيق دهند كه در ذهن شان به تصوير كشيده اند و نه واقعيت وقوع يافته و موجود، نمونه روشن آن انطباق اصلاح طلبى دينى با ترسيم آينده اى از ارزشهاى جديد در ذهن كه از نظر آرمانگرا محتمل به وقوع است. اين محتمل وقوع در آينده، همان فانتزى هاى آرمانگرانه است. ريشه تسليم طلبى از همين نقطهء فانتزىِ غير واقعى با درآميزى پاره اى از واقعيت موجود، كنده شده از يك واحد ارزشى كل، سرچشمه مى گيرد يعنى تسليم به چيزى مى شود كه اميد دارد از اين پاره واقعيت، واقعيتى باب طبعش حضور هستى پيدا كند. از همين آرمانگرايى/تسليم طلبى است كه آرمانگرا براى ايز گم كردن از واقعيت درون خويش تا مباد عيان شود، با پوپوليسم همراه مى شود و به همراه مردم به سمت روشنفكرى انگشت نشان مى دهد تا به خيال خويش، با يك تير دو نشان بزند، هم مُهر "دين ستيزى" را بر پيشانى روشنفكر منتقد بچسباند و هم نهانش را كه وصف آن كرديم پنهان نگه دارد.

ايرانيت يعنى زردتشتيت كه همان دينيت است، اسلاميت هم كه همان دينيت است، مدرنيت هم يعنى غير دينيت و عقلانيت، و امتزاج همهء اينها يعنى استمرار ارزشهاى "فلسفه" اسلامى كه "فلسفه" اش اخذ برخى عنصر فلسفه يونان است كه در اسلام بى مايه شده است ، درست به همانگونه كه امپراطورى روم باستان با بى مايه كردن عنصر عقل يونانى به نوفلاطونى يعنى مسيحيتِ عرفانى كشيده شد و فلسفه يونانى را مسخ كرد. اما در ايران امروز، چنين مسخ و بى مايه كردن عقل را مى توان از نوع حكومتمدارى و اعتقادات "فيلسوفان" اسلامى و تسلط ارزشهاى اسلامى بر "روشنفكر" دينى ما، در رابطه با "هرمنوتيك" كردن اسلام و تأثير آنها بر ذهن آكادميكرهاى ايرانى تحصيل كرده غرب بخوبى دريافت. مسخ و بى مايه كردن عقل در دوران اسلامى ما، قدمتى هزار و چهارسد ساله دارد.

برخى آكادميكرهاى ايرانى تحصيلكرده غرب، چون از سر استيصال انديشيدن و توليد انديشه، به ناچار علاقمند به انديشمندان غربى مى شوند و از سوى ديگر به هر آهنگ ساز شده اصلاح طلبان دينى و "روشنفكر" دينى، آموختند كه خوش برقصند، بتبع بر روشنفكرى ناب محمول "دين ستيز"ى وارد كرده تا بدينسان استيصال نينديشندگى خويش را پنهان دارند و اين باور غلط كه متأثر از "روشنفكر" دينيست را جا بياندازند كه گويا بذر سكولاريسم در غرب قبل از هر كس و هر گروه بوسيله دينداران كاشته شد، و نه ضرورت سكولاريزاسيون در جامعه غرب كه آنها را به "هرمنوتيك" دينى كشاند كه از قضا دينشان چنين ظرفيتى را هم در خود داشته است وقتى عيسى مسيحى را بر اين اعتقاد است كه بر اين جهان حكومت نمى كند و صراحتاً در كتاب مسيحيت آمده است كه " آنچه به سزار تعلق دارد، به سزار و آنچه به خداوند تعلق دارد، به خداوند برگردانيد" و يا عيسى خويش را به صليب سپرد تا گناه انسان بخشوده شود و مارتين لوتركينگ بواسطه همين توانست واسطه ميان انسان و خدا را مردود بشمارد و حق اختيار انسان را باز ستاند و به او بازگرداندن.

يكى از حربه هاى اين نوع آكادميكرها آنهايى كه بند نافشان به اصلاح طلبان حكومت وصل است و براى ظهور سكولاريسم در ايران از آنها مايه مى گذارند و خويش بى مايه و ناچاراً مقيد به انديشمندان غربى اند و مواكداً از "از فيلسوفان ديندار" غربى كه حامل سكولاريسم براى جامعه غرب بوده اند سخن مى گويند تا پروژه برابر سازى "فيلسوفان" ايرانى مانند مجتهد شبسترى، عبدالكريم سروش و نيز دست اندركاران و بانيان اصلاح طلب اسلامى نظير خاتمى كه سياست را به خدمت اخلاق و دين مى خواهد و سكولاريسم را ارزش انحرافى غرب دانسته و تداوم حكومت با "ارزشها و معيارهاى اسلامى" را وظيفه اصلى خود مى داند، را تكميل كرده باشند غافل از اينكه فلسفه اين "فيلسوفان ديندار" غربى هيچ ارتباطى با "ديندار"ى شان نداشته آنجا كه فلسفه اسپينوزا وحدت وجوديان است.

خيال باطل (illusion) و كج فهمى هايى در باره اسپينوزا:

از خيال باطل به معنى وهم كه خطاى حسى و خطاى ديد است، مستفاد مى شود. بطور طبيعى خطاى حس و يا ديد را همگان تجربه مى كنند: مثلاً هنگام رانندگى ممتد، خيال باطل يا وهم و يا خطاى ديد(خطاى ديد در ترافيك از نظر كارشناسان راهنما و رانندگى سوئد كه اخذ شده از علم روانشناسى است امرى بديهى و به سهولت پيش مى آيد) امرى مسلم است. اتفاق مى افتد كه به ناگهان در حين رانندگى و در آنِ واحد شيئ اى، برقى از منظر ما عبور كرده و همزمان پا را به پدال ترمز فشار مى دهيم، در حاليكه شئى اى در كار نبوده بلكه خطاى حس و ديد، شئ اى را به ذهن به تصوير كشيد كه موجب عكس العمل شد و يا گاهى وقت ها، چراغ سر چهارراه سبز است اما هدايت كننده ماشين، ترمز مى كند و مى ايستد و يا برعكس چراغ قرمز را با وجودى كه مى بيند قرمز است، رد مى كند، درست عمل نكردن در اينگونه موارد خطاى حس و يا ديد است. در بحث مربوط به فلسفه اسپينوزا چنين خطايى را از سوى آكادميكر كج انديش، همان خيال باطل و يا وهم استنتاج مى كنيم.

كجاى فلسفه اسپينوزا "فلسفه" دينداريست كه او را لقب "فيلسوف" ديندار مى دهيد؟ كدام دين است كه با "وحدت وجوديان" اسپينوزا سر سازگار داشته باشد، يهود، مسيح و يا اسلام؟

جداره هاى اذهان آغشته به "هرمنوتيك" اسلام يعنى جداره هاى ذهن برخى آكادميكرهاى ما، به روى اصالت ارزشهاى سكولاريسم كاملاً مسدود شده است و بدون تأسى از "هرمنوتيك" اسلامى و برخى انديشمندان غرب آب نمى توانند بخورند. اينچنين اذهان در خيال باطل خويش از ارزشهايى سخن مى گويند كه يا ناوجود بودند مانند "رُنسانس آسياى صغير" كه در هيچ گوشه اى از صفحه تاريخ مكتوب شده نيستند يا اگر مانند عرفان وجود داشتند از آن عنصر "مدارا" بيرون مى كشند كه برجسته ترين عارف ما يعنى حافظ خود را در "استاد ازل" با اين بيت شعر مخمور مى سازد:
من بارها گفته ام و بار دگر مى گويم
كه من دلشده اين ره نه به خود مى پويم
در پس آينه طوطى صفتم پنداشته اند
آنچه استاد ازل گفت بگو مى گويم
و در اين مخمورشدن، و فنا گشتن در "استاد ازل" ديگر فرد در مفرد خويش باقى نمى ماند تا "مدارا" ميان افراد معنا پيدا كند و صورت بگيرد. يگانه شدن با "واحد" كه همان فنا پذيرى فرد در "احد" است از طريق سير و سلوك، يعنى برگشت كردن از صفات به ذات صورت مى پذيرد در حاليكه فلسفه اسپينوزا، صفات معلولى از ذات است و ضمن وحدتشان، صفات مستقل از ذات عمل مى كند.

و يا ناشيانه از ديندارى اسپينوزا سخن مى گويند غافل از اينكه ديندارى و يا خداباورى او مربوط است به فلسفه "همه خدايى" يا "وحدت وجوديان" و هيچ يك از ديان از همه خدايى در جهان واقعى و جهان طبيعت بر محور زمان و مكان سخن نگفتند مگر فلسفه اسپينوزا كه همه خدايى يا وحدت وجوديان در جهان طبيعت و هستى واقعى مركزى ترين عنصر فلسفه او را تشكيل مى دهد. مركز ثقل فلسفه اسپينوزا خدا و جوهر است كه هر دو در جهان هستى حضور دارند و آن را كه خدا مى نامد همان طبيعت است كه افعال و صفات متكثر را در خود جا داده است. اسپينوزا نمى تواند خارج از بُعد هستى يعنى خارج از زمان و مكان، خدايى را در مفرد خويش مجسم و يا حس كند آنگاه كه از "وحدت وجوديان" يعنى صفات هستى و علم انسان كه خطا ندارد، سخن مى گويد: "علمى كه انسان به وجدان يا به تعقل حاصل مى كند خطا ندارد، و خطا فقط در معلوماتى راه مى يابد كه از راه حسى دست مى دهد". اسپينوزا، صفحه ٥٣ سير حكمت در اروپا

فلسفه اسپينوزا اشباح شده از خدا است.خدا برای اسپینوزا، خداى متعلق به جهان ديگر نيست که جهان را از نیستی آفریده باشد، جهان ناآفریده‌است. از نظر فلسفه اسپينوزا جهان را نه آغازی بوده است و نه پایانی . هستى واقعى برای اسپینوزا،خدا و طبیعت و جوهر است كه بهم آميخته اند. اين مهمترين نظرگاه متافيزيكى اسپينوزا است.

البته اسپينوزا را مى توان فيلسوف دينى مسلك جهت مقاصد و پيشبرد امر "هرمنوتيك" اسلامى در ايران به خورد عامه داد و معرفى كرد تا بدينطريق فتيلهء شعلهء مجذوبيت به "هرمونيك" هاى اسلامى/ وطنى را بالا كشيد اما اين بواقع امر، خودزنى است از سر استيصال انديشه، و اين استيصال را مى توان از طريق ملاك قرار دادن و حجت دانستن انديشه انديشمندان غربى كه به وفور از سوى اكادميكرهاى ما تلاش مى شود تا خود را از آنها مستغناء كنند، مشاهده كرد.

كج انديشانه مى گويند: "این در حالی است که پایه‌های نظری سکولاریزم غرب از سوی فیلسوفان دیندار و خداباور گسترش یافته است"
مهمل بودن اين عبارت كه از "فيلسوفان ديندار و خداباور" يكى شان اسپينوزا معرفى مى شود، را مى بايست با تعريفى از دين نمايان ساخت: دين اصالتى ست متعين كه احكامش بخشاً بطريق وحى به واسطه پيامبر به خلايق اعلام شد، نبوت و معاد اساس هر دين است، كه هم در دين ايرانيان (زردتشت) و هم اديان ابراهيمى يافت مى شود. در دين زردتشت، يكى از وظايف اصلى فرشتگان كه سوشيانت نام دارند ايفا نمودن نقش "ناجى" و آماده نمودن رستاخيز و روز داورى است( اوستا، يشتها، فروردين يشت، پاره ١٢٨-١٢٩) كلمه جهنم از كلمه عبرى گهينومgelinotte است كه بدكاران در آن ذوب مى شوند و به شكل فلز در مى آيند و يا اصطلاح "پل صراط"، پلى كه تازى گردانيده كلمات چينوات chinois است كه انسانها در روز رستاخيز بايست از آن عبور كنند. بنابراين جفاتر از اين نمى توان به اسپينوزا كرد كه به او وصله "فيلسوف ديندار" چسباند. ديندار كسى است كه اصول دين را رهنماى خود قرار دهد؛ كسى كه ديندار است الزاماً به خدا كه حضورش در خارج از هستى است ايمان دارد اما خدا باورى الزاماً دين باورى نيست، تازه خداى اسپينوزا، خدايى است كه در جهان هستى حضور دارد و همه صفات گوناگون كه از اوست، بنابر ضرورت هستانى شان عمل مى كنند و هيچ احكامى از قبل برايشان تعيين شده نيست.

از نوشته كج انديش ما اينگونه به ذهن متبادر مى شود كه رديف كردن اسامى فيلسوفان غربى و خصوصاً مورد اسپينوزا كه او را "ديندار و خدا باور" معرفى مى كند، مشابه سازى اى باشد با فيلسوف مأبان ايرانى همچون عبدالكريم سروش و يا مجتهد شبسترى كه اگر اينها دين را نقد كنند و بگويند "اسلام دچار بحران شده" و يا قران نوشته محمد است، هيچ ايرادى بر آنها وارد نيست و چون از طايفه ديندارانند مدال "فيلسوف"هم به گردنشان مى اندازند اين اكادميكرهاى ما، اما اگر يك غير ديندار، نقد دين كند از سوى اين كج انديشان لقب "دين ستيز" مى گيرد.
و بالاخره اينكه اگر خداى اسپينوزا در هستى و در بُعد زمان و مكان حضور دارد و جهان ناآفريده است خداى مجتهد شبسترى و عبدالكريم سروش در خارج از هستى و آفريده جهان از نيستى است.

هيزم سوخته شمع ره منزل نشود
بايد افروخت چراغى كه ضيايى دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد