«آقای قنبری، یه جفت چای دبش از نوک قوری بیار! ببین کی اومده! دوشناب،همکار قدیمم.»
«خیلیم قدیمی نیستم، یه سال و اندیه بازنشسته شده ام.»
«سابقه ت خیلی از من بیشتره. جوونک بیست ساله ای بودم که وارد وزارتخونه شدم، دهسالی از من زودتراستخدام شده بودی. حالام یکی دو ساله بازنشسته شدی ومن هنوزآش خورم.»
قنبری سینی ترتمیزرابادواستکان چای خوش رنگ ویک قندان بلوری رو میز گذاشت.دوشناب روصندلی روبه روم نشسته بود.نگهبان دم دراداره بود.ازآن تیپ آدمهائی بودکه یواش نسل شان ورمی افتاد.قضیه برمی گشت به حول وحوش بیست سال قبلش،تنهاکسی که روزهای اول ورودم به اداره توجهم را جلب کرد،دوشناب،نگهبان کناردرورودی بود. توهمان ردیف اداره به فاصله چندصدمتریک ورزشگاه باستانی کاربود. دوشناب ازشام شبش میگذشت وازورزش ساعتهای استراحتش ازنگهبانی نمیگذشت.هیکلی پر،قدی بلند،محکم وچهارشانه داشت.ده سالی ازمن بزرگتر بود.برخلاف هم تیپهاش خیلی موءدب بود.حرف که میزد،صداش به زحمت شنیده میشد.بیش ازاندازه به همه احترام می گذاشت.یک بارندیدم به کسی اهانت یا پرخاش کند.اداره پنجاه واحدارزان قیمت بدون پیش قسط وماهیانه پنجاه تومن به کارکنانش واگذارکرده بود. اسم من راهم رندی بی خبرتولیست نوشته بودویک سال واندی همسایه دیواربه دیواردوشناب بودم.
«آقای قنبری امروزقراره بریم معاینه محل،ارباب رجوعش تاالان نیامده، شانس بیاریم ونیاد،میتونم بیشترازنفس گرم دوشناب بهره ببرم.درو ببند، به ارباب رجوعابگومعاینه محل دارم.اصلا بگورفته م معاینه محل ونیستم. کی راست میگه که من بگم.»
دوشناب مثل همیشه حبه قندراتمام قدتوچای فروکردوتودهنش انداخت،استکان چای راسرکشیدوبادوسه هورت جانانه تمامش کرد،گفت:
«انگارمزاحمت شدم وازکاربازت داشتم.»
«بعدازاینهمه مدت غیبت کبرایه سربه مازدی،کی ازهمسایه وهمکار قدیمم واجبتر،اینهمه کارروسرم ریخته تمومی نداره که.ماکارمیکنیم ورندون میگردن وبالامیکشن.»
«مثل همون وقت همسایگیمون باهام بی تعارف باش.»
«گفتم درو ببنده،دیگه ازساعت بازدیدمحلم گذشته،تاآخروقت اداره وقت داریم،راحت باش.خیلی باریک میرسی؟دیگه ازاونهمه گوشت گل وهیکل خوشتراشت چیزی نمونده،کسالت داری؟ماشینم توپارکینگه،دکتری جائی میخوای بری وقت زیاددارم،مثل قدیما باش،اصلاتعارف نکن.»
«کسالت توکله مه،کارشم ازدوا-درمون گذشته.روزگارخیلی وقته باهام سر ناسازگاری داره.»
«روزگاراین روزاباکی سرشاخ نشده.هرکی روازاون یکی زمینگیرترکرده.»
«یادش بخیرسالای اول اداری شدنت وهمسایه بودنمون.انگارهمین دیروز بود.خیلی سخت،امامثل برق گذشت.خونه هامون هنوزکنارمزارع کنارشهر بود.غروبادوتاقوطی آبجومیخریدیم،گاماس گاماس توگندمزارای سبزقدم میزدیم،کنارجوی آب زلالی که ازچاه عمیق بیرون میزد،زیردرخت بیدمجنون روعلفامی نشستیم.»
«آره،دودونگ صدائیم داشتم،نم نمک آبجورا میزدیم زیرآوازمیزدم، صداو سبک خوندن ایرجوتقلیدمیکردم.چه روزای خوبی بود،حیف،قدرشو ندونستیم،انگاردودشدورفت هوا...»
«کنارآب روونم که میشستیم،اول این بیتومیخوندی:
«برلب جوی نشین وگذرعمرببین.....»،بعدمیزدی زیرآواز.ازاون آب روونم زودتر گذشت.پاک حروم شدم،من یکی...»
«بابادوشناب!انگارهمین نک ونالاواینهمه سیادیدن همه چی اینجورغلاف نیت کرده!تواین دوره همه کمابیش گرفتارهمین دقمصه هان.»
«دقمصه های من ورای همه ست.چن وقت توخودم باریک شدم،تموم فامیلاوآشناهاوهمکاراروتوکله م وارسی وسبک وسنگین کردم.عقلم به تنهاتورسید.»
«منم خاطرات شیرین مشترک گذشته هامونوخیلی توذهنم مرورمیکنم. یادش بخیر،خانومت چه دیزیائی درست میکرد؟هنوز مزه شون زیرزبونمه. من مجردبودم،تویه جفت پسرمامانی داشتی.روزای تعطیلی یه سبدوزیر اندازورمیداشتیم ومیزدیم بیرون.کنارحوض چاه عمیق وسط گندمزارا زیر درختای بیدمجنون بساط پهن میکردیم.»
«خانومم،حالاشده یه کوه کسالت وناتوونی،تموم وجودش شده درد.نه خواب داره نه خوراک،باعصاراه میره.اون دوتاپسرمامانی نااهلائی شدن که روزگاربه خودش ندیده.هردوتاشونو معتادکردن.کمربه نابودی جفتمون بسته ن.»
«روشون سیاکه جوونای مارواینجوری کردن.این روزاخیلی خونواده هابا همین دربه دریا گیریبون کشی دارن.»
«سرتودردنیارم،بعدازفکرکردنای زیادعقلم به اینجارسیدکه بیام پیش تو.»
«ازمن کاری ساخته نیست،هرکاری بتونم بکنم،روچشم.»
«کارای گرفتن حقوق بازنشستگیموتموم کرده م.خانومم میتونه بیادبگیره. منتهی دیگه سرزبون ودست وبال درستی نداره.بهش گفته م تواداره هرجاکارش گیرکردبیادپیش تو.»
«روچشم،صاف بیادپیش خودم.کارم که داشته باشم،به قنبری میگم بره دنبال تموم گیروگرفتاریای گرفتن حقوق وکارای تعاونی خواروباروهرکاردیگه ای که بیرونم داشته باشه.خیالت راحت باشه.میخوای بری سفری جائی مگه؟»
«آره،یه سفردورودرازپیش رودارم.»
«کجاست این سفردورودراز؟»
«بعدامیشنفی.»
هفته بعدش خانم دوشناب سیا پوش،عصابه دست وباپشتی نسبتا خمیده آمدپیشم.روصندلی کنارم نشاندمش،دادزدم:
«آقای قنبری دوتاچای تازه بیار!»
ازآن زن شاداب وسرزنده دیگراثری نبود.تکیده ویک تکه پوست واستخوان مچاله شده.چایش رانوشیدوگفت:
«دوشناب قبلاگفته بیام وبگم حتمابیائین ختمش.»
چای تودست خشکم زد.گفتم«سردرنمیارم.قضیه چیه؟»
«دوشناب خواست آخرعمری خدمتی به بچه هاش کنه.خونه نهم آبانو فروخت ویه خونه بهترتونازی آبادقولنامه کرد.پول خونه فروخته روگرفت وگذاشت توگاوصندوق خونه که پونزده روزبعدببره محضروخونه قولنامه شده رومعامله قطعی کنه.چن شب پیش ازموعدمحضرمیره سرگاو صندوق،پسراتموم پولای گاوصندوقو کش رفته وسربه نیست کرده بودن. زورشم بهشون نمیرسید.شب پیش ازموعدمحضرتوحیاط خلوت خودشو حلق آویزکرد.....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد